گروه جهاد و مقاومت مشرق - با سپهر عوالمی داشتیم وصفناپذیر بهطوری که او در بستر احتضار، وکالت نشر شعرهایش را هم به بنده داد. در کتاب «دفتر آبی» مجموعه اشعار سپهر - که مقدمهاش را بنده نوشتهام - به این نکته بهقدر کفایت اشاره کردهام. سپهر با مرحوم «حاج محمدرضا آقاسی» دوستی خیلی نزدیکی داشت، چون هر دو نفرشان، جزو شعرایی محسوب میشدند که مغضوب طیف روشنفکران قرار گرفته بودند. حتی خیلی از شاعران معروف به «بچهمسلمان» هم - که دم از انقلاب میزنند - این دو نفر را به عنوان شاعر قبول نداشتند. وقتی سپهر به رحمت خدا رفت، آقاسی را دعوت کرده بودیم تا در «بهشتزهرا(س)» برای او شعر بخواند. یک مراسم برای سوم خرداد همان سال داشتیم که باز آقاسی را دعوت کرده بودیم. آقاسی اواخر عمرش، پیشنهاد انتشار یک آلبوم موسیقی به همراه دکلمه اشعارش را داده بود که من و «بهزاد بهزادپور» و «احسان محمدحسنی»، به همراه او و آهنگسازی به نام آقای «شهبازی»، دور هم نشستیم تا چند و چون اجرایی کردن این ایده را ارزیابی کنیم که متأسفانه عمر آقاسی کفاف نداد و این پروژه به جایی نرسید.
دیوان اشعار سپهر، با نام «دفتر آبی» را حسب وصیت خودش جمع و جور کردم و این کتاب، با کمک آقای «احسان محمدحسنی» در فرهنگسرای پایداری چاپ شد. 6 بار هم تجدید چاپ شد و طرفداران زیادی داشت اما نمیدانم چرا دیگر چاپش نکردند.
سپهر به قول خودش، بچه ناف تهران بود؛ خیابان مختاری. نخستینبار هم که ما در لشکر 27 به همت سردار شهیدمان حاج «حسین همدانی» یادوارهای را برای حاج «احمد متوسلیان» در شهر مریوان برگزار کردیم، از تهران، قدیمیهای لشکر سوار بر 4-3 دستگاه اتوبوس شدیم و به مریوان رفتیم. در آن سفر، سپهر هم با ما آمد. آن موقع 6-5 سالی میشد که در خط سرودن شعر افتاده بود. جالب است که خودش میگفت: فلانی! من قبلا از بچههای همتیپ شما، نفرت داشتم. بدم میآمد ولی چند جلسه در مراسم خاطرهگویی «سعید قاسمی» رفتم و خاطراتی را از جمله خاطره «کانال گردان کمیل» و آن اتفاقاتی را که در «فکه» افتاده بود و بچهها در آنجا محاصره شده بودند، شنیدم. بعد هم چند نفر از جانبازهای شیمیایی را دیدم که چه وضعی دارند. از همانجا بود که مهر بچههای جنگ به دلم نشست و از مرام آنها خوشم آمد.
از آن موقع به بعد بود که سپهر بتدریج به این طرف گرایش پیدا کرد، تا یک روز که به دفتر کارم در پادگان امام حسن(ع) آمد و گفت: «دوست دارم آموزش تخریب و طرز کار با مین را یاد بگیرم. گلعلی! کمکم میکنی؟!» بنده رفتم پیش شهید همدانی که در آن ایام، بتازگی فرمانده لشکر 27 شده بودند. گفتم: «حاجی! قضیه اینجوری است و سپهر چنین درخواستی دارد». از آنجا که شهید همدانی هم سپهر را خیلی دوست داشت، سریع با این درخواست او موافقت کرد و گفت: «مشکلی نیست، من یک مربی خاص را میگذارم تا به سپهر در زمینه مهندسی تخریب آموزش بدهد». آموزشش را هم در تخریب لشکر، توسط «رضا گرشاسبی» دید و اصول مهندسی تخریب را یاد گرفت، طوری که خیلی زود، در این زمینه خبره شد. بعد از اتمام دوره، از او پرسیدم: آخر نگفتی چرا میخواستی تخریب یاد بگیری؟ گفت: «چون میخواهم بروم لبنان و در جنگ علیه اسرائیل، عملیات استشهادی انجام دهم». بعد از این قضیه، دیگر ارتباطش با بچههای لشکر 27 زیادتر شد، طوری که اگر هر جایی برنامه داشت، اولویت را به برنامههایی میداد که باید در لشکر یا توسط لشکر برگزار میشد. هر جا هم برنامه شعرخوانی داشت، به اتفاق هم به آنجا میرفتیم و برنامهاش را اجرا میکرد. یک روز در اصفهان برنامه داشت. آمد به من گفت: «گلعلی! تو هم با من بیا اصفهان که اگر شد، یکسری هم به خانواده شهید همت بزنیم. خیلی دوست دارم این خانواده را از نزدیک ببینم».
آن ایام مقارن با بهار 83 بود. به اتفاق سپهر، «حسین بهزاد» و «محمدرضا دامغانی» سوار بر یک وانت دوکابین، از تهران رفتیم به اصفهان. اول سری به خانواده شهید همت زدیم. همسر بزرگوار و 2 یادگار حاجی - آقا مهدی و آقا مصطفی- خیلی ما را تحویل گرفتند و با میهماننوازیشان شرمندهمان کردند. همانجا به سپهر اشاره کردم تا یکی از شعرهایش را بخواند. او هم «دفتر آبی» رنگ و رورفتهاش را باز کرد و شروع کرد به خواندن یکی از سرودههایش:
«آهای آدم بزرگا
این ماجرا رو دیدین؟
آهای آهای جوونها
این قصه رو شنیدید؟
*
قصه ازدواجِ
جوونمردی پهلوون
قصه ازدواجِ
دُخت شاه پریون
*
یه روزی روزگاری
یه پهلوون عاشق
رفت به خواستگاری
دخت ماه و شقایق
*
پدر میگفت: پهلوون!
تو این روز بهاری
قول میدی که هرگز
اونو تنها نذاری؟
*
پهلوون مکثی کرد
چشماشو به زمین دوخت
انگار جوابی نداشت
انگار دلش خیلی سوخت...»
این اشعار را با همان احساس داغ و بغض همیشگیاش، تا آخر خواند، طوری که اشک همه حاضران را درآورد.
شعرخوانی سپهر که تمام شد، همسر شهید همت، بعد از تعریف و تمجید فراوان به او گفت: «آقای سپهر! من این شعرها را در جایی نخوانده بودم. هم برایم تازگی داشت، هم مثل اینکه سالهاست دارم با آنها زندگی میکنم».
در آن دیدار، صحبتهایی رد و بدل شد و بعد هم ما خداحافظی کردیم و از منزل شهید همت به سالنی رفتیم که قرار بود سپهر در آنجا برنامه اجرا کند.
اجرای برنامهاش که تمام شد، با اصرار حسین بهزاد، اول رفتیم شهرضا، برای زیارت مزار شهید همت. بعد هم گاز ماشین را گرفتیم و رو به سمت دوکوهه تاختیم. در سفر بعدی، سپهر را با خودم بردم سر کانال کمیل؛ در فکه جنوبی. اینجور جاها که میرفت، حال خوشی پیدا میکرد.
از آن سفر که برگشتیم، کمکم وضعیت جسمی سپهر وخیم شد و متأسفانه به 3 ماه نکشید که از میان ما رفت. سپهر به اقتضای طبع شاعرانهاش خیلی احساساتی بود، طوری که هر اتفاقی میافتاد، خیلی روی روحیه لطیفش، تأثیر میگذاشت. او با آقای «رحیم چهرهخند» در محله «خانیآباد» یک مغازه بقالی داشتند. آقای چهرهخند برای ما نقل میکرد روزهایی که سپهر پشت دخل مغازه میایستاد، هر کسی که میآمد و میگفت پول ندارم، یا پول کم دارم، سپهر به او میگفت: اشکالی ندارد، اجناس را ببر، بعد پولش را بیاور. آنها هم هرچه لازم داشتند توی زنبیل میریختند و میرفتند. خیلیهایشان هم دیگر نمیآمدند بدهیشان را تسویه کنند. به همین دلیل، خیلی زود مغازه بقالی ما ورشکست و تعطیل شد.
* گلعلی بابایی / نویسنده دفاعمقدس / روزنامه وطن امروز