به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، اعضای فرهنگسرای رضوان در سری برنامه های دیدار با خانواده شهدا با عنوان «به تماشای سرود» اینبار به مناسبت سالروز تولد شهید مدافع حرم «سجاد زبرجدی» به منزل این شهید رفتند.
در این دیدار فیروزه زبرجدی خواهر شهید سجاد زبرجدی در بیان خصوصیات برادر شهیدش گفت: سجاد یک سال از من کوچکتر بود ولی از نظر اخلاقی روی من تاثیر داشت. پدرم سال 73 فوت کرد. مادرم از آن زمان تا به امروز با حقوق اندکی که پدرم داشت توانست ما را بزرگ کند. برادر بزرگم متولد سال 67 است. من هم وارد دانشگاه شدم و لیسانس تاریخ دارم. سجاد متولد سال 1370 و آخرین فرزند خانواده است.
خرجش را از بچگی خودش در می آورد
وی افزود: سجاد تا مقطعی که وارد بسیج نشده بود کمی بازیگوش بود. اول راهنمایی عید غدیر بود که برای جشن به مسجد رفت و از همان روز جذب مسجد شد. یکی از فرماندهان پایگاه خیلی روی سجاد تاثیر گذاشت و همین باعث شد تا از شیطنت های نوجوانی اش کم شود.
خواهر شهید زبرجدی ادامه داد: از بچگی فوتبال و تکواندو دوست داشت. من اهل والیبال بودم و سجاد اهل فوتبال بود. این اواخر ورزش هاپکیدو را دنبال کرد. این ورزش های رزمی باعث شد که انرژی سجاد در بیرون از خانه تخلیه شود.
درباره شهید سجاد زبرجدی بیشتر بخوانید:
آخرین وداع مردم پایتخت با پیکر مطهر تکاور مدافع حرم
سردار غریب با دعای خیر یک شهید آسمانی شد
وی بیان کرد: دیپلمش در رشته تجربی را که گرفت در سپاه پاسداران مشغول به کار شد. همزمان در رشته تربیت بدنی دانشگاه آزاد درس می خواند و به دانشگاه امام حسین (ع) می رفت. مدتی بعد مربی راپل شد، توامان برنامه های رزمی اش را ادامه می داد و حتی قهرمانی در رشته هاپکیدو را به دست آورد.
زبرجدی از حمایت های برادرش برای کسب درآمد اهالی خانه گفت و ادامه داد: از بچگی سر کار می رفت. از دوران ابتدایی کار می کرد، در پارک بلال کباب می کرد تا خرجش را خودش در بیاورد. بعدها در مکانیکی کار کرد، در بستنی فروشی و پیک موتوری مشغول شد. تنها وقتی پاسدار شد در شغلش ماند و سراغ کار دیگری نرفت.
وی افزود: راهپیمایی های 22 بهمنش ترک نمی شد. عادتی داریم که خانوادگی ماهی یک بار دور هم جمع می شویم که سجاد اغلب دیر به خانه می آمد. یکبار برادرم خواست به موقع بیاید اما نشد، وقتی به فامیل گفتم هیات است من را دعوا کردند که چرا اجازه می دهی سجاد تا نیمه شب بیرون بماند. با سجاد هماهنگ کردم که وقتی به مهمانی آمد حواسش به حرف هایی که درباره اش می زنند باشد. وقتی سجاد آمد بی توجه به حرف های دیگران هیچ پاسخ تندی نداد و فقط سکوت کرد.
زبرجدی تصریح کرد: بچه هایی که زیر نظر او در حلقه های صالحین فعالیت می کردند بسیار به او علاقه داشتند. اگر کسی از بچه ها یکی دو روز نمی آمد حتما سراغش را می گرفت و جویای احوال بچه ها بود.
وی به دفعات حضور برادر در صحنه سوریه اشاره کرد و گفت: بعد شهادت دیدم چند برگه ماموریت دارد، وقتی پرس و جو کردم، گفتند در مجموع سه بار به سوریه رفت که یکبارش را به ما گفت به کردستان رفته است. دفعه بعدی گفت اصفهان می روم. یک روز در خانه باهم مشغول تماشای تلویزیون بودیم که گفت اگر چیزی بگویم قول می دهی به کسی نگویی؟ آنجا گفت می خواهد به سوریه برود ولی نباید مادر و بقیه فامیل خبردار شوند. گفتم به مادر می گویم که اجازه ندهد بروی. شرط گذاشتم اگر می خواهی به مادر نگویم باید زود زود تماس بگیری. آخرین بار روز عرفه رفت. در آخرین تماسش به من گفت دوست داری به زیارت بیایی؟ گفتم من از خدایم است. قرار شد پاسپورت بگیرم و بروم اما ماجرای شهادت سجاد پیش آمد.
خواهر شهید زبرجدی به خلق و خوی برادر در آخرین دیدارشان اشاره کرد و افزود: آخرین باری که می خواست به سوریه برود خیلی مهربان شده بود. با مادرم که خداحافظی می کرد یکی از همسایه ها دیده بود که چندباری برگشت و مادر را نگاه کرد.
تا مدت ها شهادت برادرم را باور نمی کردم
وی ادامه داد: وقتی به ماموریت می رفت، می گفت، برمی گردم، چون می دانست من خیلی حساس هستم حرفی نمی زد که ناراحت شوم.
زبرجدی ماجرای اطلاع یافتن از خبر شهادت برادر را چنین روایت کرد: روزی که شهید شد من خبر نداشتم، کسی هم جرات نداشت به مادرم حرفی بزند. بستگان پیراهن سیاه می پوشیدند اما اصلا متوجه نبودم. به ما گفتند پاهایش قطع شده، باز خیلی ناراحت نبودم می گفتم پای مصنوعی می گذارد خدا را شکر که زنده است.
شب که دیدیم جلوی خانه بنر می زنند مادرم غش کرد، برادرم که ناراحتی قلبی داشت زیر سرم رفته بود، من اصلا باور نمی کردم. فردا که حتی پیکرش را آوردند باز هم باورم نمی شد، حس می کردم خواب هستم. می خواستم صورتش را ببینم تا باور کنم. وقتی پیکر را آوردند خیلی اصرار کردم که حداقل صورتش را ببینم. صورتش را که دیدم انگار داشت لبخند می زد.
خواهر شهید گفت: همیشه عذاب وجدان داشتم که او را اذیت کردم. با این همه سجاد همیشه هوای من را داشت، همیشه دعا می کنم که من را ببخشید. تا اینکه یک شب خوابش را دیدم و پرسیدم سجاد تو از من راضی هستی؟ او هم فقط لبخند زد.