به گزارش گروه فرهنگ و هنر مشرق، سیده نرگس نظام الدین از کتابخوان های حرفه ای در صفحه شخصی اش با معرفی یک کتاب نوشت:
داستان دربارهٔ یک رزمندهٔ سابق و جانباز فعلی است که احساس بطالت و بهدردنخوری میکند و تصمیم میگیرد برود بوسنی برای جنگ. جانباز داستان واقعاً جانباز است! یک دست و یک پا و یک چشم و فکر کنم یک کلیه ندارد! درنتیجه بوسنیاییها اصلاً تحویلش نمیگیرند و به ریشش میخندند. او هم از سر لج میرود جانبازان بوسنیایی را پیدا میکند و مخشان را میزند. با هم یک گروه تشکیل میدهند متشکل از چند بیدستوپا به نام «گروه دستها» و عملیاتی آغاز میکنند که میشود مقدمهٔ آزادسازی روخانهٔ ویوودینا که همه خوابش را میدیدند.
بعضی جاها هم فلشبک میزد به خاطراتش از عملیاتها و فرماندهان زمان جنگ ایران و عراق.
وقتی پرواز بر فراز ویوودینا را شروع کردم، کلی ذوق کردم که به به! چه قلم خوبی! چقدر خوشخوان! کلی خوشحال شدم که آخ جان! داستانش قرار است کلی اطلاعات دربارهٔ جنگ بوسنیها و صربها بهم بدهد! موضوعی که همیشه گوشهٔ ذهنم بوده و دربارهاش کنجکاو بودهام؛ اما مثل خیلی از سؤالات دیگرم، دنبال پاسخش نرفتم و نشستم تا خودش بیاید سراغم.
اما هرچه جلوتر رفتم، ذوقم کمکمَک کور شد. به وسط داستان نرسیده، دیگر خبری از آن قلم زیبا نبود. هنوز هم مطلب خاصی دربارهٔ این موضوع دستگیرم نشده بود و تا آخر کتاب هم به همین منوال بود. متأسفانه آقای نویسنده موضوع به این نابی را دستخورده کرد؛ بدون اینکه لذتی به خواننده بچشاند.
ایراد دیگر داستان، فضاسازی ضعیف است. انتظار داشتم کمی با فضای جنگزده و غارتشدهٔ بوسنی آن زمان آشنا بشوم؛ اما هیچ جزییاتی در کار نبود و اصلاً نمیشد فضا را تخیل کرد. حتی از مصائب جانبازبودن خودش و همگروههایش نمیگوید. همهشان مثل آدمهای سالم زندگی میکنند.
نکتهٔ جالب این است که کتابش ویراستار دارد؛ اما پر است از غلطهای نشانهگذاری. همکار گرامی، دقیقاً چهکار میکردی موقع ویراستن متن؟
خلاصه اینکه چی فکر میکردیم، چی شد!