گروه فرهنگ و هنر مشرق - «شاهکُشی» اثر ابراهیم اکبری دیزگاه که شهرستان ادب آن را منتشر کرده روایتی از 24 ساعت زندگی شخصی است که میخواهد شاه را ترور کند.
سوژه داستان بکر و جالب توجه است. زیرا در طول سالهایی که محمدرضا پهلوی بر مسند قدرت تکیه زده بود، دو مرتبه مورد ترور قرار گرفت که هر دو نافرجام بود. از این رو سوژهای که در این اثر دیزگاه سراغ آن رفته در نوع خود جالب توجه است.
اکبری دیزگاه با رمان «برکت» پیش از این توانست تا نامزدی جایزه جلال آلاحمد پیش برود و طبعا این رمان پیشنهادی بود برای موافقان و مخالفان کار قبلی، از این جهت که میخواستند ببینند نویسنده «برکت» در کار تازه منتشر شدهاش چه کرده است.
به این بهانه گفتوگویی با این نویسنده ترتیب دادیم که در ادامه بخش اول آن را میخوانید.
*سهراب دقیقاً نمیداند چرا باید شاه را بکُشد
**: میخواهم از سهراب شروع کنم، که یک شخصیت انقلابی نیست و اتفاقا ترسو است و خودش یک جایی هم میگوید من ترسو هستم و اسلحه را تمیز میکند میگذارد در ساکش و میگوید من این کاره نیستم و اصلاً نمیداند در دنیا چه میخواهد، هدفش از کشتن شاه چیست؟ فقط به خاطر یک انتقام؟ یعنی اگر پدرش را نمیکشتند هیچ وقت در این مسیر قرار نمیگرفت؟ این یک تصویر عمومی از انقلابیون میتواند باشد یا اصلاً اینطوری نیست؟ یعنی میخواهید بگویید بخش عمدهای از انقلابیون ما در طول تاریخ انقلاب کسانی بودند که براساس جو، براساس احساسات، شتابزدگی و عباراتی از این دست که طرف تعلقی پشت کارش نبوده، براساس یک شور و احساسی که خودش نمیداند از کجا گرفته و بیرون آمده، دارد به سمت این میرود که سیل عظیم انقلاب را شکل بدهند که حتی در عبارات شخصیت «استاد تاجیک» هم میبینیم که میگوید تو درسخواندهای، تو عاقلی! یعنی مبارزانی که مسلحانه عملیات میکردند آدمهای بیسواد و بیعقلی بودند؟ درصورتی که میبینیم اینطور نبودند و بخشی از آنها آدمهای دانشگاهی و درسخوانده بودند، در مورد سهراب توضیح بدهید که آیا در رمان شما او نمادِ بخشی از جامعۀ انقلابی است؟
سهرابِ «شاهکشی» آدمِ مردد است آنقدر مردد و شکاک که حتی نمیداند زیپاش را بالا بکشد یا نه؟ تکلیفش مشخص نیست دلیلش هم این است که دریک خانوادهای زیسته که زیر چکمه دیکتاتوریِ شاه صدمه دیده! صدمه جدّی دیده! چون ذهن و زباناش بر اثر فشارِ اکثریِ رژیم دچار مشکل شده دقیقاً نمیداند چه کار کند. اگر تنها راهی که در جلویِ رویش قرار گرفته همین کشتنِ شاه است! برای آن هم مشکل دارد یعنی دقیقاً نمیداند چرا باید شاه را بکشد؟ سرگردان است بینِ دلائل! گاهی میگوید برای انتقامِ خونِ پدرِ شهیدش میخواهد آن کار را انجام دهد گاه برای انتقامِ ظلمهایی که به خواهر و مادرش شده گاه برای اینکه ندایی به او رسیده اذهب الی فرعون انه طغی! و گاه تعلقِ خاطر خود را به شهبانو نشان میدهد و برای تصاحبِ آن میخواهد به این کار دست بزند!
از همه آن مسائل مهمتر برایِ این آدم، مسئله کشتن و نکشتن است، یا بهتر بگویم فکر کردن به مسئله کشتن یا نکشتن! یعنی از ابتدا دارد به این فکر میکند بکشم یا نکشم که ترسو است، شجاع میشود دوباره ترس بر او غلبه میکند دستش میلرزد و در اواخر هم که میگوید من نمیکُشم جدای از ترسش وقتی متوجه میشود یک گروه دیگر هم میخواهند شاه را ترور کنند، شل میشود.
*بسته شدن راههای گفتوگو در فضای دیکتاتوری
مسئله بعدی ماجرا این است که تمام راههایِ اصلاح بر روی آن جامعه بسته شده است یعنی در فضای دیکتاتوری تمام راههای گفتوگو بسته میشود و کنشگرانِ اجتماعی و سیاسی هیچ کاری نمیتوانند بکنند، جز توسل به ترور، این مساله را در خاطرات «میخائیل رمضان» اگر ببینید، (بدل صدام) خیلی قشنگ به این مساله در دوره صدام اشاره میکند! کارِ سیاسی در عراق یعنی گروهی جمع بشوند اسلحهای تهیه کنند تا صدام را بکشند چون هیچ راه دیگری نیست، چون همه راه و منافذ بسته شده است! ما این تجربه را در کلامِ مرحوم مهندس بازرگان میبینیم، مهندس بازرگان در آخرین دادگاهش میگوید ما آخرین گروهی هستیم که با شما گفتوگو میکنیم آدمهایی که بعد از ما میآیند اسلحه به دست میگیرند و همینطور هم شد.
*تصورم این است هر نویسندهای سراغ انقلاب برود دستخالی برنگردد
**: پس سهراب چهره و نمادی از گروه مبارزه انقلابی ایران نیست؟
جامعه نمیتوانم بگویم، میگویم یک طیفی از ملتِ جامعه ایران است که اصلاً اهل مبارزه نیستند، میخواهند زندگیشان را بکنند خیلی اهلِ خطر کردن و هزینه دادن نیستند ولی دیکتاتوری کاری میکند که او هم با این همه تردید و ترسش در دیگِ جوشانِ مبارزه و مخالفت میافتد و بالا دستیها را به چالش میکشد.
من در دورهای روایتها و خاطرات انقلاب را دنبال میکردم احساس کردم اغلبِ شخصیّتها مثلِ هم هستند هیچ کس این روایت را از انقلاب و مسائلِ انقلاب نکرده است روایتِ آدمهایی که بعد از انقلاب هم بهره و حظی از قدرت نبردند صدایشان شنیده نشد، من با این نگاه سراغِ ماجرای انقلاب رفتم. تصورم بر این است که انقلابِ اسلامی آن قدر قصه و ماجرا دارد که هر نویسندهای سراغش برود دستخالی برنگردد! البته به شرطی که چراغ در دستانش باشد و چشمهایش را باز کند!
*من چه کارهام شاه را بکشم
**: شاه را آخرش نکشتید؟
من چه کارهام شاه را بکشم یا نکشم... این کارِ جناب «سهرابِ سخنور» بود! نمیدانم شاید هم کشته، صدای تیر را نشنیدید؟ صداها را بشنوید. (خنده)
**: صفحه آخر کتابتان را بعداً اضافه کردید؟
صفحه آخر همیشه آخر از صفحات میآید! صفحه آخر افزوده نمیشود، میآید که بر صفحات بیافزاید، چون هر چیزی وقتِ پایان فزونی میگیرد! مثلِ احتضار برای انسان! مثلِ مرگ برای زندگیِ انسان!
**: یعنی به شاه شلیک کرد؟
مهم نیست که به شاه شلیک کرده باشد یا نه مهم این است که ماشه را چکانده است و تق تتقاش را شما شنیدهاید.
**: چقدر از منابع مستند برای نوشتن رمان استفاده کردید؟
منابعِ معتبر و مستند برای اسناد کارِ مورخ و تاریخنگار است. کارِ رماننویس نقل وقایعِ تاریخی نیست بلکه رماننویس با غور در تاریخِ وجودی انسان وقایع را میسازد یعنی روایت میکند! البته با کمکِ تخیّل میتواند از وقایعِ تاریخی استفاده کند وقایع را از فیلترِ تخیل رد کند تا در عالمِ رمان واقعیتر بنماید!
**: شکنجه و بازجویی با خرس مستند است؟
اساساً یکی از خصائلِ ذاتی حکومتهایِ دیکتاتوری آزارِ دیگری است! از این رهگذر دیگری محکوم به آزار است یا با شکنجه یا با زندان یا با تبعید! حاکمیت به هر میزان که جبار و ظالم باشد به همان میزان توفیقِ تولیدِ شکنجه پیدا میکند! اساساً خلاقیتِ ساواک در همین مساله است! تولیدِ آزار بیشتر برای مخالفان سر سخت! این مساله خرس هم یکی از شاهکارهایِ رژیمِ پهلوی است که رهبرِ معظم انقلاب به آن اشاره کرده است و عباس میلانی هم در نگاهی به شاه گزارش کوتاهی از آن واقعه آورده است!
*تعدادِ کمی از افراد به مسائلِ بعد از نفی فکر میکردند!
**: در پایان کار بخصوص آنجا که شخصیت سهراب به خواب میرود، وقتی خواب میبیند مثلا زنعمو آمده شعار میدهد همه رفتند به این سمت، بهشت یعنی جامعۀ بعد از انقلاب که امام آمده، یعنی آن جامعه آینده را در خواب میبیند که با مبارزات و کشته شدن شاه ایجاد میشود و اینها همه در کنار هم هستند اما از این طرف هم میشود نگاه کرد این آدمها هم نمیدانستند چه میخواهند، یعنی تصویری که مردم از انقلاب داشتند آن چیزی نبوده که ما امروز داریم به عنوان قرائت رسمی از انقلاب اسلامی ارائه میدهیم، آیا این تصویر، تصویرِ درستی است که کسانی که سال 57 انقلاب کردند با آن چیزی که ما امروز میبینیم تفاوت بسیار زیادی داشتند و شما این را در رمانتان نشان دادید که اینها اصلاً نمیدانستند چه میخواهند! چنین نیتی داشتید؟ یعنی حداقل داستاننویسان (از هر تفکر و طیفی) تصور میکنند انقلاب یعنی همه یک شکل بودند حالا یا همه قرائت رسمی بودند یا قرائت مطلوب آنها، اما کار «لحظههای انقلاب» مرحوم گلابدرهای به نظرم نشان میدهد که آدمها یکی و یک شکل نبودند.
واقعاً همینطور است که شما میگویید، تمام گروهها و اغلبِ مردم جمع شده بودند برای یک نفی بزرگ که شاه بود، فقط تعدادِ کمی از افراد به مسائلِ بعد از نفی فکر میکردند! افرادیِ مثلِ بهشتی خیلی کم بودند که به فکر قانون اساسی باشند به فکر این باشند بعداً چه میشود و چه کار باید بکنند؟ حالا که سخن از شهید بهشتی به میان آمد من توصیه میکنم کارهای شهید بهشتی را بخوانید، شهید بهشتی از معدود آدمهایی است که در بین انقلابیون نسل اول، دنیا را دیده و مناسباتِ بینالمللی را خوب میشناسد، از همه مهمتر از معدود آدمهایی است که فکر میکند هم برای اداره کشور فکر دارد! مابقیِ افراد احساساتی و در فکر نفی هستند.
به این مساله مرحوم بازرگان هم در کتابِ انقلابِ ایران در دو حرکت اشاره میکند! او میگوید مردم ایران، مردمِ انقلابی ایران دقیقاً میدانستند چه چیزی را نمیخواهند! چه سیستمی را نمیخواهند! ولی خیلی نمیدانستند چه چیزی را میخواهند! من تصورم بر این است مردم و خیلی از رهبران غافلگیر شدند! فکر نمیکردند شاه به این زودی فرار کند و رژیم پهلوی به این راحتی سقوط کند!
*سهراب مَثلِ صحیح جامعه خفه شده پیش از انقلاب است
**: سهراب مسلمان است، پدرش آخوند بود و مبارز بود و از نزدیکان امام خمینی بوده، نماز خواندنش چیز عجیبی نیست، اما این هم بازمیگردد به سوال اولم که سردرگمی این شخصیت را در نماز خواندنش میشود دید، میگوید نماز خواندم، نخواندم؟ قبله کدام طرف است؟ یعنی پیدا نمیکند یعنی چیزی که همه نسبتا بلد هستند را پیدا نمیکند که خب این را بگذاریم پای آن مُردد بودن یا از تیکهای شخصیتی سهراب است؟ مانند سیگار کشیدن که چون عصبی میشود سیگار میکشد و در داستان هم زیاد سیگار مصرف میکند.
بله همین طور است شکّ و تردید سهراب از ساحتِ معرفت عبور کرده و به ساحتِ وجودی رخنه کرده است! این یعنی ویرانیِ ذهنِ آدمی! وقتی ذهن ویران شود وجود نشاطِ خود را از دست میدهد انسان دچارِ پریشانی میشود در همه اموراتش! سهراب مَثلِ صحیح همچین جامعه خفه شدهای است.
*رسانه ما روایتِ درستی ارائه نداده است
**: و این تصویر مثالی بخشی از جامعه انقلاب ایران است؟
بله، بخشی از انسان ایرانی است، مردد است مبارزه کند یا نکند؟ اصلاً سوال دارد چرا باید مبارزه کند؟ همین شاه مگر بد است؟ یا شما اگر به جنگ تحمیلی نگاه کنید، ماجرا همین است در جنگ من آدمهایی را سراغ دارم به بهانههایِ زیادی نرفتند جهاد کنند! جزِ قاعدین بودند. تعدادِ افرادی که مجاهده کردند خیلی زیاد نیست! چون رسانه ما روایتِ درستی ارائه نداده است نسل بعد از جنگ فکر میکنند همه مردم تک تکشان در جنگ بودند! ماجرایِ انقلاب هم همین طور است همه فکر میکنند همه قبل از انقلاب مبارز بودند!
من با گزارش مستند میتوانم به شما بگویم که 70 درصد روحانیت هم با امام نبودند اینها را میتوانید در خاطرات خانم خدیجه ثقفی همسرِ امام بخوانید میگوید وقتی امام را گرفتند و تبعید کردند همۀ زنهای همسایه ـ یعنی زنهای علما ـ زخمزبان میزدند و بعد میگوید وقتی انقلاب شد همه اینها آمدند.
**: مثلاً آقایان علما در تاریخ ثبت است که شاه را تایید میکردند یا برایش دعا میکردند.
بعد از واقعه عاشورا، تشیع سعی کرد در سایه باشد، خیلی بنا نداشت با حکومتها رو در رو شود بیشتر مسایل خود را با تقیه حل میکرد! به همین دلیل اغلبِ عالمان شیعه مخصوصا بعد از دوره صفویه با حاکمان رابطه حسنهای داشتند! و تعدادِ قابل توجهی هم خودشان را در قالبِ آخوند درباری تعریف کرده بودند و به حیات خود ادامه میدادند!
به نظرم امام خمینی (ره) در تاریخِ تشیع از نوادر است چرا که با قیامِ عاقلانه طرح جدیدی را در جهانِ معاصر میاندازد و پیشنهادِ تازهای به انسان امروز میدهد. هنوز رمان و فیلمِ ما به این موضوع به عنوان یک مساله مهمِ جهانِ شیعی نپرداخته است.
**: به نظر میآید شخصیتهای داستان ابراهیم اکبریدیزگاه، هر کدام یک گرایشی دارند ولی مصدقیها پررنگ هستند انگار خود نویسنده است و انگار به مصدقیها علقه دیگری دارد و از آن طرف ملی ـ مذهبیها را میزند، این درست است؟ چون استاد جادوان به عنوان نماد ملی ـ مذهبیها خیلی آدم منفوری نمایش داده شده است و زمانی که سهراب با جاودان مواجه میشود و تعامل آنها را میبیند، برای خواننده روشن میشود که این آدم محافظهکاری است.
از منظر سهراب این گونه است نه از نظر ابراهیم اکبری دیزگاه، یعنی روایت از منظر سهراب است و استاد جاودان آدم عاقل و محتاطی است و به او میگوید این کار را نکن.
*بنا نداشتم اصلاً طرفِ کسی را بگیرم و نگرفتم
**: خب این گرایش ملی ـ مذهبیها بوده، در طول تاریخ اینها میگفتند شاه بیاید با ما بسازد حتی باور آنچنانی به براندازی رژیم پهلوی نداشتند، همین که شاه فقط بیاید حرفهای ما را گوش بدهد، آزادی مطبوعات بدهد و غیره. برداشت من درست بود که ابراهیم اکبریدیزگاه انگار میانه خوبی با ملیمذهبیها ندارد؟ اما با مصدقیها برعکس.
من بنا نداشتم اصلاً طرفِ کسی را بگیرم و نگرفتم. من فقط سهراب را با اطرافیانش روایت کردم. آنها هر کدام به گونهای در جهانِ خود زندگی میکنند!
**: در کتاب از زبان سهراب بارها میشنویم و مهسا سرِ این موضوع بارها به او پرخاش میکند که «به دَرَک چیز مهمی نیست!»، یعنی مهم نیست؟ این هیچ چیز مهم نبودن برایم باورپذیر نیست که بعد از آن آدم را برساند به آنجا که اسلحه دست بگیرد و برود تختِ جمشید و بخواهد شاه یا فرح را بزند! یا حتی بخواهد با فرح ازدواج کند!
سهراب از یک آدمِ نسبتاً بیخیال و منفعل کمکم تبدیل میشود به یک آدمِ مُرَدّدِ فعّال! این صیرورت آنی نیست بلکه به تدریج اتفاق افتاده است!
سهراب از سال 42 تا سال 50، در این 8 سال دارد دورههای مختلفش را طی میکند، این دورههای اول او فقط میخواست درسش را بخواند بعد برود کار پیدا کند، بعد در این دو سال آخر دیگر همه جا بسته شده است و هیچ راهی ندارد و هیچ کاری نمیتواند بکند و به نوعی به یک مرزی رسیده است که همه چیز برای او مهم است و هیچ چیز برای او مهم نیست و یک حالت عاقلِ دیوانه دارد.
*به بهانه توهین به آیین یهودیت، بخشهایی را حذف کردند
**: خاطرم هست زمانی که کتاب منتشر شده بود گفته بودید مرحوم آیتالله حائری شیرازی (که آن زمان در قید حیات بودند) در مورد این کتاب به شما کمک کرده بودند.
این کتاب مسائلِ دیگری هم دارد، که برخی از دوستان منتقد هم به آن اشاره کردند! یکی از مسائلش مسئله اسرائیل است که در این کتاب اشاره شده است و مسئله آن جشنهاست، در این وضعیتِ فقر و استضعافی که مردم در آن قرار داشتند شاه آمده یک جشن پرطمطراق و پرخرجی را در خاورمیانه راه انداخته است، چرا این جشنها در این ابعاد برگزار شده؟ من قدری به این مساله از منظر تاریخ و ادیان پرداخته بودم که متاسفانه در ارشاد دچارِ ممیزی شد و از بین رفت!
من این را در جملات امام دیده بودم و در سال 48 یک بیانیه میدهد و میگوید بزمِ اهریمن را اسرائیلیها ترتیب دادند و ماجرا، ماجرای اسرائیلی است، به خاطر همین اسرائیل کاملاً زیرپوستی رفت و دیگر اصلاً به صورت رسمی شرکت نکرد. من این را نوشته بودم و تحویل ناشر داده بودم یا ندادم بودم تقریباً در همان مراحل بودم که دیداری با آیتالله حائری پیش آمد، چون داستان در تختجمشید و شیراز روی میدهد.
آقای حائری خیلی نکات جالبی درباره همه چیز دارد و آقای حائری از آخوندهای متفاوتی است که تقریباً در حوزه علمیه نظیر ندارد، کاملاً برداشت، نگاه و سلوکش متفاوت بود. بسیار باسواد بود از تمام عالم خبر داشت، یک دریافتِ ظریفی از قرآن دارد، با او صحبت شد و خیلی نکات جالبی به ما گفت یکی از آنها قرائتِ کاملاً شیعی از انقلابِ اسلامی طرح کردند که من تابحال از زبان هیچ کس نشنیده بودم.
من به او گفتم من یک چیزی درباره جشنهای 2500 ساله نوشتم میخواستم شما که شیرازی هستید و در آن دوره در شیراز بودید خاطره یا نکتهای دارید به من بگویید، ایشان لبخندی زد و با لهجه شیرازیاش گفت تورات را خواندی؟ گفتم نه، گفت برو تورات را بخوان میفهمی آن جشنها برای چه بوده. بعد گفتم باشد، بعد گفت نه نمیخواهد بخوانی من خودم برایت میگویم، گفت طرح این جشنها کارِ یهودیها بود، گفتم چطور؟! گفت: برگزاری این جشنها در واقع ادای دِین به «کوروش» بود، در تورات آمده وقتی «بُختالنصر» آمده بود اورشلیم را گرفته بود و اینها را اسیر آورده بود بابل، وقتی کوروش رفت بابل را گرفت اینها را آزاد کرد و اینها در تورات به نیکی از او یاد میکنند. 2500 و خردهای سال طول کشیده و اینها بعد از آن تنها فرصتی را به دست آوردند که بیایند ادای دِین کنند. بعد دیدم این عجب نگاهی است! اولاً رفتم تورات را نگاه کردم و آن جمله را پیدا کردم که اول کتاب گذاشتم؛ که متن دقیقاً متنِ انقلابی است و بعد دو سه جا هم یک اشاراتی کرده بودم که آنها را برداشتند، یک یا دو جا فکر کنم باقی ماند، تورات را هم برداشتند گفتند توهین به آئین یهود است، گفتم چه توهینی است؟! گفتند مجوز نمیدهیم و ناشر ما هم کاری نکرد و آنها هم برداشتند. به نظرم خیلی خوب بود و آن روایت کتاب را تمیزتر میکرد ولی آن را برداشتند.
*قرآن کتابِ اقلیتها است
**: شما فرمودید اطرافیان امام 20 درصد حوزه بودند، اگر بخواهیم به کمیت و کیفیت توجه کنیم اگر اینها افراد نخبه و بصیر باشند قاعدتاً برای آن دوران و آن زمان کفایت میکند ولی این را اگر به امروز بیاوریم میتوان اینطور نتیجه گرفت که کمیت خیلی موثر نیست؟
در قرآن 4 زن هستند که اهمیّت دارند، دو تا از آنها در جنبه کفر و دو تا در جنبه ایمان، مریم و آسیه در جنبه ایمان، زن لوط و نوح که نامشان نیامده در جنبه کفر. در قرآن اگر نگاه کنید، قرآن همیشه با اکثریت مخالف است، دلیلش این است که از نظر قرآن کسی که صاحبِ اراده نباشد اساساً انسان نمیتواند باشد، انسان زمانی انسان است که اراده داشته باشد و از اختیار خودش استفاده کند. بنابراین قرآن بیشتر کتابِ اقلیتهاست چون تعدادِ قلیلی از آدمها فکر میکنند و صاحبِ اراده هستند!
زن نوح نزدیک 1000 سال با نوح زندگی میکند ولی به دینِ نوح درنمیآید و تسلیم نمیشود ولی اهمیّت دارد میگوید این آدم صاحب اراده است، از آن طرف زن لوط را هم با اینکه تخطئه میکند ولی از او یاد میکند. از این طرف ماجرای حضرت مریم خیلی سختتر از آسیه است، مریم میداند با چه کسی درافتاده، مریم با علمای ترازِ اوّلِ قوم خودش درافتاده است، با علمای تراز اول و بسیار مقتدر که هم قدرت نظامی دارند، هم قدرت سیاسی و هم قدرت دینی دارند! مریم یک دختر 22 و 23 ساله در مقابل اینها ایستاده، به خاطر این در قرآن، مسیح و مریم از همه بالاترند حتی من فکر میکنم خدا آنقدر مسیح را دوست دارد که اجر و قربش از پیغمبر اکرم بیشتر است، در قرآن کلماتی که دربارۀ او میآورد یعنی یک طوری او را دوست دارد یعنی یک علقه عاطفی با او دارد، اینها را مثال زدم که به ذهنتان بیاید و بعد قرآن میگوید این آدم مهم است، آدمی با این استاندارد البته حضرت مریم کم میآورد و میگوید خدا کاش من اصلاً به دنیا نمیآمدم اصلاً فراموش میشدم ولی خدا به او کمک میکند.
مسئله کمیت و کیفیت مهم است اتفاقاً من اکثریت و اقلیت را از این باب گفتم که اگر چند نفر آدمِ بااراده مانند طالقانی، بازرگان، منتظری، بهشتی، مطهری، خامنهای و هاشمی باشند الان هم همینطور است. صاحب اراده یعنی بر همه چیزِ خود غلبه دارد حتی بر عقل خودش هم تسلط دارد، بر زبان، احساس، عاطفه و مال خودش تسلط دارد. البته صاحبان ارادههایی هم جلوی امام ایستادند مانند شریعتمداری، مانند روحانیها و کم هم نبودند که البته برخی از آنها هم تلویحی دفاع کردند مثلاً فعلاً کاری نداشته باشید، بعضیها گفتند مثلاً بنشین درستان را بدهید. رمان هم به نوعی حکایتِ انسانِ صاحب ارادهای است که دچارِ مشکل شده است...
*رمان باید افراد را از خواب بیدار کند
**: این حلقه و دایره که راس هرم است قاعدتاً محدود بودند ولی در داستان یک جماعتی بدون اینکه بدانند پشت اینها داشتند میرفتند، در صورتی که میدانستند هدف تغییر است ولی نمیدانستند چه تغییری دارد اتفاق میافتد، از این نمیترسید که در کتاب برداشت بدی شود؟ اینکه خواننده یک جاهایی دچار تزلزل شود؟
من برداشتم را بعد از 3، 4 سال مطالعه، قرائت خودم را از انقلاب ارائه دادم شاید به نظر بعضیها غلط باشد، شاید هم درست است الان خیلی از بچههای انقلابی میگویند که خیلی موافق نیستند.
اتفاقاً چندصدایی یعنی همین، اگر همان قرائتی که آقای فلانی در خاطراتش آورده را من هم مینوشتم این دیگر رمان نمیشد! بیشتر منظور من این است که رمان باید افراد را از خواب بیدار کند وگرنه تن بدهد به روایت رسمی و همان را بگوید که لطفی ندارد. رمانِ جدی بیشتر سوال ایجاد میکند تا عقلِ صاحبانِ اراده از افسردگی رهایی یابد! هر اثری واجدِ چنین شرطی نباشد هر چه باشد رمان نیست! یک اثر ادبی است زندگینامه تخت و افسرده کننده فلان آقا است که میخواهد با نمدِ این متنهایِ مرده کلاهی برای خودش بدوزد!