شهید محمدرضا شاه بیگ

محمدرضا این نقش را خیلی طبیعی بازی می‌کرد. یادم هست وقتی یک اجرا در کرج داشتیم، وقتی او تیر خورد، وقتی روی زمین افتاد، تعدادی از نوجوانانی که در آن‌جا حضور داشتند برای کمک به او روی سن دویدند!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن‌چه خواهید خواند، خاطره‌ای است از رزمنده بسیجی «عبدالعلی محمدی» درباره یکی از هم‌رزمانش به نام «محمدرضا شاه‌بیگ». جوانی که در سال 1344 در «اشتهارد» متولد شد و در سال 1365، پس از فارغ‌التحصیلی، به تدریس مشغول شد و عاقبتش در آخرین ماه‌های جنگ، چنین رقم خورد: 

من همراه تعدادی از بچه‌های بسیجی «اشتهارد»، در سال شصت و شش و قبل از اعزامی که به «عملیات بیت‌المقدس 2» منتهی شد، گروه سرودی را در اشتهارد تشکیل دادیم و یک تئاتر به نام «هجرت» را تمرین و اجرا کردیم که در آن «محمدرضا شاه‌بیگ» نقش رزمنده‌ای را بازی می‌کرد که در واحد اطلاعات و عملیات خدمت می‌کند و به همراه چند رزمنده‌ی دیگر به شناسایی خط پدافندی دشمن می‌روند. در یکی از شناسایی‌ها او از ناحیه‌ی قلب تیر می‌خورد. در پایان نقش‌اش، بعد از زخمی شدن، رو به سوی کربلا می‌کند، چند بار یا زهرا(صلوات‌الله‌علیها) می‌گوید و یک سلام به امام حسین (صلوات‌الله علیه) می‌دهد، بعد پاهایش می‌لرزد و روی زمین می‌افتد و شهید می‌شود.

هم‌رزمش که نمی تواند پیکر او را با خود برگرداند، چفیه او را از گردنش باز می‌کند و روی صورتش می‌اندازد و پیکر او را پشت صخره‌ای می‌کشد و از او خداحافظی می کند. محمدرضا این نقش شهید را خیلی طبیعی بازی می‌کرد. یادم هست وقتی یک اجرا در دانشکده‌ی کشاورزی کرج داشتیم، وقتی او تیر خورد، بعد از سلام‌هایی که داد و روی زمین افتاد، تعدادی از نوجوانانی که در آن‌جا حضور داشتند برای کمک به او روی سن دویدند و حتی شنیدم که یکی شان‌مادرش را صدا می‌کرد و می گفت: « مامان، مامان، شهید شد.»

پاییز سال شصت و شش، بعد از چند اجرای تئاتر هجرت در اشتهارد و کرج، به همراه چند تا از بچه‌های رزمنده از جمله شهید محمدرضا شاه‌بیگ برای دومین بار به جبهه اعزام شدیم. رفتیم به جمع رزمندگان «لشکر 10 الشهدا(صلوات‌الله علیه)» در «پادگان امام علی (صلوات‌الله علیه)» شهر سنندج و پیوستیم به بچه های «گردان امام سجاد (صلوات الله علیه)». شهید محمدرضا شاه‌بیگ شد مسئول یکی از دسته‌های گروهانی به نام «متقین»، من هم در کنار او مشغول خدمت شدم.

بعد از ده - بیست روز که در پادگان بودیم، یک روز که در محوطه قدم می‌زدم، «زرمخی» را دیدم، مسئول تبلیغات «لشکر 10 الشهدا(صلوات‌الله علیه)» که از قبل با او سابقه‌ی آشنایی داشتم. بعد از صحبت‌هایی که کردیم مقرر شد من بروم به واحد تبلیغات لشکر و تئاتری برای بچه‌های رزمنده کار کنم، اما با آقای زرمخی شرط کردم که انتقال من به واحد تبلیغات منوط به موافقت شاہ‌بیگ خواهد بود و اگر او موافقت بکند من می آیم.

وقتی موضوع را با محمدرضا در میان گذاشتم، او هم یک شرط برای موافقت خودش گذاشت و آن این که اگر عملیاتی در پیش باشد، من شب عملیات در جمع نیروهای دسته و در کنارش باشم. با تعهدات و توافقات صورت گرفته، به واحد تبلیغات لشکر منتقل شدم. در تبلیغات، تئاتری به نام «گلواژه های عشق» را با همکاری تعدادی از بچه های بسیجی ورامین کار کردیم و چند اجرا از آن هم در بین بچه‌های واحدهای مختلف لشکر، که در «پادگان امام علی (صلوات‌الله علیه)» و مقر «تیپ قائم(عج)»بین «میاندوآب» و «مهاباد» مستقر بودند، انجام دادیم که کم کم زمزمه‌ی عملیات به گوش رسید.

سه، چهار روز قبل از عملیات، طبق توافق قبلی، با اجازه‌ی اقای زرمخی به جمع بچه‌های دسته‌ای که شاه‌بیگ مسئولیت آن را بر عهده داشت، ملحق و به همراه آن‌ها راهی عملیات شدیم.

شب عملیات(25 دی 1366) که پای کمین دشمن رسیده بودیم، وقتی درگیری شروع شد، محمدرضا شاه‌بیگ سر ستون بود و من هم کنارش بودم. ولی تعداد بچه‌های دسته به علت برف سنگینی که در قله باریده بود و موقع حرکت تا زانو در آن فرو می‌رفتیم، از ستون عقب ماندند. شاه‌بیگ رو به من کرد و گفت: «عبدالعلی، برو عقب و بچه‌هایی که از ستون جا مانده‌اند را جمع کن و بیار» نمی‌خواستم از او و صحنه‌ی درگیری دور شوم، بهانه آوردم و گفتم: «بچه‌های دسته مرا نمی‌شناسند، اگر ممکن است، خودت برو پایین، من این‌جا با بچه‌ها جواب تیراندازی های دشمن را می‌دهیم.» ولی بالاخره با دستور شاه‌بیگ من مجبور شدم برای آوردن بچه‌هایی که جامانده بودند به عقب برگردم. هنوز دو، سه قدم دور نشده بودم که از پشت سرم شنیدم محمدرضا یک «یا حسین» گفت. به عقب برگشتم، دیدم پاهای محمدرضا لرزید  و بعد روی برف‌ها افتاد. بالای سرش رسیدم و در آن تاریکی دست کردم زیر بادگیرش و دیدم تیر همان جایی خورده است که در صحنه‌ی تئاتر هجرت می‌خورد. فورا، چند تا از بچه‌ها هم بالای سر محمدرضا رسیدند.

محمدرضا به همان شکل تئاتر، با دست به سمت کربلا اشاره کرد و سه بار «یا زهرا (س)» گفت و یک سلام هم به «حضرت اباعبدالله الحسین((صلوات‌الله علیه))» داد و شهید شد. بچه‌ها پیکرش را پشت صخره‌ای کشیدند.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس