به گزارش مشرق، جواد کلاته عربی از نویسندگان دفاع مقدس در مطلبی نوشت:
یک. فقط شنیده بودیم که دو سه روز آینده، برنامه ی شب خاطره است و رزمندگان و نویسندگان دفاع مقدس در آن شرکت میکنند.
دو. مثل همیشه انتظاری نداشتیم که امثال ما هم بتوانند در برنامه حضور داشته باشند؛ چون معمولا امثال ماها از افق دید حوزه ی هنری خارج هستیم.
سه. سه شنبه ظهر آقای حسام را توی مؤسسه دیدم. موضوع را گفتند و گفتم که ماها کانالی برای دعوت شدن، نداریم.
چهار. وقتی برای بیان مطلبی و خداحافظی خدمت آقای بابایی رفته بودم، آقای حسام وارد اتاق آقای بابایی شدند و موضوع حضور نویسندگان نشر27 دوباره مطرح شد. با یک تماس آقای حسام، بنا شد موضوع حضور ما پیگیری شود.
پنج. ساعت یازده و نیم شب آقای حاتمی رییس مؤسسه تماس گرفت و گفت ان شاءالله احتمال زیادی دارد ما هم در مراسم فردا حضور داشته باشیم. اسم نویسندگان و کتابها را هماهنگ کردیم.
شش. چهارشنبه ظهر رفتیم کارتهای ورود به جلسه را از بیت گرفتیم.
هفت. من و آقای حاتمی جزو نفرات آخری بودیم که وارد حسینیه ی امام خمینی شدیم، تهِ ته، گوشه ی گوشه نشستیم.
هشت. یک ربع بعد آقای بابایی از آن طرف میله های معروف آمد صدایمان زد و ما هم رفتیم آن طرف میله ها؛ یعنی جایگاه ویژه.
نه. ما هم رفتیم کنار آقایان ِ پردرجه نشستیم و تا جایی که فضای جلسه اجازه میداد، ندید بدید بازی درآوردیم. (البته اینجایش را فقط درباره خودم میتوانم بگویم؛ خنده و سرک کشیدن و مزه پرانی)
ده. آقا آمدند نشستند و بنا شد نویسندگان برای معرفی کتابهایشان یکی یکی به حضور ایشان مشرف بشوند. این کار شروع شد.
یازده. اما کتابهای ما از سیستم چک و بررسی بیت عبور نکرده بود و کتابهای ما به دستمان نرسید.
دوازده. آقای بابایی مدام از سردار وحید پیگیری میکرد که حتما بچه های نشر27 خدمت آقا برسند. آقای وحید هم همکاری کرد و اطمینان داد که این اتفاق می افتد.
سیزده. نوبت گروه ما شد و بنده. سلام کردم. صورتشان را بوسیدم. گفتم: من کتاب زندگی شهیدان جنیدی را نوشته ام. گفتند: کدام جنیدی؟ گفتم: پدرشان امام جمعه رودسر بودند. گفتند: بله، پدر سه شهید هستند. گفتم: چهار شهید، آقاجان. گفتند: سه شهیدشان در همان زمان دفاع مقدس شهید شدند و یک شهیدشان جانباز بودند و بعد از جنگ، شهید شد. گفتم بله. گفتم: زندگینامه شهید عباس ورامینی را هم نوشته ام؛ رییس ستاد لشکر27 و دانشجوی پیرو خط امام. سری تکان دادند و گفتند: شهید ورامینی...
چهارده. یک نفر که احتمالا آقای وحید بود، دست به شانه ام زد که مثلا: بسه دیگه... بلند شو... من هم دوباره صورت ایشان را بوسیدم و رفتم.
پانزده. دیشب، یک روزیِ من غیر لایحتسب بود.