به گزارش مشرق، سریال گروهان بچههای بلال هم اکنون از شبکه سوم سیما با موضوع رویدادنگاری از دوران دفاع مقدس در حال پخش است. سریالی که مورد اقبال عمومی قرار گرفته و تجربه خاصی در حوزه دفاع مقدس به شمار میرود. عبدالرحمن شلیلیان کارگردان فیلم در گفتگویی به بخشی از خاطرات میدانی خود در دفاع مقدس اشاره میکند.
روایت رزمندهای که با دیسک کمر از مواضع خودی مراقبت میکرد
من دیروز به تدوینگرمان (بابک رضاخانی) میگفتم. آقایی بود که دیسک کمر داشت و جبهه آمده بود، زمانی که ما هفده یا هجده ساله بودیم. متاهل و آدم سادهای بود مال یکی از روستاهای اصفهان. آدم بشدت ساده و معمولی بود. پمپهای آبی را باید تخلیه میکردند تا منطقه را آب برندارد. بچههای مهندسی آمدند آنها را نصب کردند و رفتند. هر آن احتمال داشت این پمپها ترکش بخورد. غروب من دیدم یک نفر خمیده و بسختی راه میرود و برایم جالب بود که این بنده خدا کیست و دارد چه کار میکند. رفتم دیدم همان بنده خدایی است که دیسک کمر داشت و متاهل بود. دوتا بچه معلول داشت و دیدم گونیهای خاک را با داشتن دیسک کمر روی کولش گذاشته است و دور پمپها میچیند تا پمپها ترکش نخورند. جایی که سربازان بعثی یکساعت بعد از این رویداد به دلیل چرخش آفتاب دید خوبی روی سنگرهای ما داشتند و هر آن امکان داشت با خناسه یا دوشکا پمپهای ما را بزنند. چهارچنگولی گونیها را میچید و تا دیروقت هم این کار را ادامه داد که برای پمپها حفاظ درست کند.
آدمی که خیلی ساده و معمولی بود و مدتها بود در مرز تیر و ترکش قرار داشت. فردای آن روز دیدم این آقا خمیده خمیده راه میرود. به دوستش گفتم این بنده خدا چرا مسخره بازی در میآورد؟ گفت: «این آقا دیسک کمر دارد و شرایط دیسکش خیلی وحشتناک است.» کار بزرگی که ایشان انجام داد حاصل تصمیم لحظهای بود. بچهها هیچکدام پای اینکار نیامدند چون کار سنگینی بود. این شجاعت و دلاوری را چه کسی دید. کنتراست شخصیتی و جذابیت ماجرا فوقالعاده زیاد است؛ از آدمی که رستم هیکل و رعنا قامت نیست.
عبدالرحمن شلیلیان در ادامه این مصاحبه گفت: خاطرهای از یک مکانیکی میگویم که سرتاپای بدنش خالکوبی بود. توی بخش تعمیرگاه کار میکرد، تخصصش هم اتوبوس بود، موتورهای سنگین. مشتی قدیمی بود و یک فرزند پسر بیشتر نداشت که در خط مقدم جبهه میجنگید. پسرش شهید شد. او در تعمیرگاهی اطراف اهواز مشغول بود. گفتم بیایید برویم برای تشییع جنازه. دو سه تا از بچهها جمع شدیم و با کلی این پا و آن پا کردن، ماجرا را به او گفتیم تا برای تشییع پیکر فرزندش به تهران برود. با خون دل ماجرا را گفتیم.
داشت کار میکرد. رفت توی سایه دیوار نشست و یک سیگار درآورد و دود کرد و سری تکان داد. منقلب شد. تصور شما از یک لات داش مشتی پر از خالکوبی چیست؟ لحظه تصمیمگیری ایشان بسیار مهم است. گفتیم اوس یحیی پاشو برو تهران. سیگارش را دود کرد و گفت کجا بروم؟ مگر خون این پسر من از سایر پسران من رنگینتر است؟ یک پسرم شهید شد، بقیه آنها که داخل جبهه دارند میجنگند. اینهمه پسر دارم. کی گفته من برای تشییع این یکی بلند شوم و به تهران بروم. این پسر یکی یک دونه پسرش بود.
(عبدالرحمان شلیلیان با گفتن این خاطره بلند بلند گریه میکرد و مصاحبه ما به پایان رسید.)