کتاب از مشهد تا کاخ صدام - نشر ستاره ها - کراپ‌شده

عباس خسروانی با همان ماشینی که سوار بود و با این ترفند که کنترلش را از دست داده، به سمت خبرنگاری رفت که مشغول فیلم برداری داخل محوطه ماشین سواری بود و محکم به آن خبرنگار زد و او را نقش بر زمین کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، این روزها با نمایش فیلم «۲۳ نفر» در جشنواره فیلم فجر، بار دیگر توجه مخاطبان به خاطرات ۲۳ نوجوانی که در دوران جنگ به اسارت بعثی ها درآمدند، مورد توجه قرار گرفته است. کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» نیز یکی دیگر از اسناد و مدارکی است که حماسه این ۲۳ نوجوان را در تاریخ به ثبت می رساند.

«از مشهد تا کاخ صدام»، خاطرات شفاهی آزاده ایرانی، محمود رعیت نژاد است که کار مصاحبه و تدوین آن بر عهده سعیده زراعت کار بوده است.

این کتاب در ۴ فصل و هر فصل دارای چند بخش است که ضمایمی از عکس ها و اسناد نیز به آن افزوده شده و فقط بخشی از خاطرات آزاده «رعیت نژاد» است و نویسنده در مقدمه آورده که بخش دوم آن را نیز در آینده ارائه خواهد داد.

«از مشهد تا کاخ صدام» سومین کتاب از دوره تاریخ شفاهی فرماندهان و رزمندگان است که آن را نشر ستاره ها در شمارگان ۱۱۰۰ نسخه با قیمت ۱۸,۰۰۰ تومان و در ۳۲۰ صفحه به بازار کتاب عرضه کرده است.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از فصل دوم کتاب با نام اسارت و صدام است:

خیاط با متر و یک دفتر و قلم وارد اتاق شد و اندازه های تک تک مان را گرفت. مشخص بود می خواهد برایمان لباس بدوزند. لباس ها روز بعد آماده شدند و یکی یکی به ما تحویل دادند. یک پیراهن و یک شلوار که دو رنگ داشتند، یکی صورتی و دیگری آبی آسمانی، لباس من آبی آسمانی بود و خیلی تنگ و چسب بدن بود.

لباس ها را بر تن کردیم و لباس های قبلی را تحویل دادیم. منتظر بودیم که هر لحظه بیایند و ما را به اردوگاه اطفال منتقل کنند، اما خبری از اردوگاه اطفال نشد. روزها می گذشت. با یکدیگر و با لباس متفاوت از بقیه اسرا، هنوز همان جا بودیم. خیلی زود همه با هم رفیق و جفت و جور شدیم. بینمان از چهارده تا نوزده ساله بود. گاه با یکدیگر دعوا هم می کردیم اما خیلی زود بحث و دعوایمان تمام می شد. بین ما نه کسی بزرگتر بود و نه کوچکتر، نه کسی حاشیه بود و نه کسی محور. همه در یک تراز بودیم. در واقع انگار مثل قطعات یک پازل کنار هم قرار گرفته بودیم.

گاهی اوقات در طول روز ما را به بیرون از سلول می آوردند و چند ساعتی را در حیاط می گذراندیم. خبرنگاران می آمدند و از ما عکس می گرفتند و با بعضی از بچه ها هم مصاحبه می کردند و تأکیدی که قبل از مصاحبه داشتند این بود که خود را کمتر از سن واقعی نشان دهیم؛ مثلاً به یکی که پانزده ساله بود می گفتند بگو سیزده ساله ام و به دیگری که شانزده ساله بود می گفتند بگو چهارده ساله و به من که آن روز شانزده سال و هفتاد روز داشتم و تأکید می کردم که هفده ساله ام، می گفتند بگو که پانزده سال داری. معیار سنجش سن ما بر اساس قد و قواره و دلخواه آنها بود. از استخبارات بغداد ابووقاص، مسئول بازداشتگاه، و اسماعیل و شاکر و رحیم، از درجه داران مختص بازجویی، اکثر اوقات همراه مان بودند.

بعد از چند دفعه ای که ما را به بیرون از سلول آوردند، یک روز سوار ماشینی کردندمان و به بیرون از بازداشتگاه بردند. ابتدا داخل شهر بغداد دور دادند و بعد به شهربازی بردند! در شهربازی اولین چیزی که توجه مان را جلب کرد، دختربچه ها و پسر بچه های ده یازده ساله با بلوز دامن و سری برهنه بودند که مشخص بود از قبل و فقط برای همراهی ما آورده شده اند تا عکس هایی که خبرنگاران از ما می گرفتند با وجود این بچه ها بیشتر جلب توجه کند.

سوار هر یک از وسایل بازی هم که می شدیم یکی از این بچه ها همراه مان بود. من و اکثر بچه ها سوار تله کابین شدیم. داخل اتاق تله کابین سه نفر بودیم؛ دو نفر از بچه های خودمان و یک بچه عراقی.

من و سلمان زادخوش و دختری که شنیده بودیم دختر یکی از ژنرال های بعثی است، سوار تله کابینی شدیم که از روی یک رودخانه مصنوعی عبور می کرد. سلمان گفت: «بیا این دختربچه رو از بالا به پایین بندازیم. این بچه یه ارتشی بعثیه، بعثی ها خیلی از بچه های ما رو کشتن حالا ما باید انتقام بگیریم.»

اما باز به این نتیجه رسیدیم که این بچه چه گناهی دارد؟!

هر وسیله بازی که می خواستیم سوار شویم، قبل از سوارشدن خبرنگاران می آمدند و از ما عکس های زیادی می گرفتند. موقع پیاده شدن از تله کابین بعضی از بچه ها را به سمت ماشین های الکتریکی بردند تا سوار آنها شوند. بچه ها خیلی از فیلم گرفتن و گزارش تهیه کردن خوششان نمی آمد و به هر وسیله ای متوسل می شدند تا جلو عکس و فیلم گرفتن را بگیرند.

بیشتر بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «آدم باش»؛ / ۵۰

خلبان‌ها با کمربند به جانشان می‌افتادند!

چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / ۴۹

کُلت را بده خودم را بُکشم!

چند دقیقه با کتاب «باریک الله شیخ حسن!»؛ / ۴۸

«شیخ حسن» چه خورده بود که هیچ نفهمید؟

چند دقیقه با کتاب «عزیزکرده»؛ / ۴۶

همسران پاسداران لباس مُد نپوشند!

عباس خسروانی با همان ماشینی که سوار بود و با این ترفند که کنترلش را از دست داده، به سمت خبرنگاری رفت که مشغول فیلم برداری داخل محوطه ماشین سواری بود و محکم به آن خبرنگار زد و او را نقش بر زمین کرد.

گرچه آن خبرنگار آسیب جدی ندید، اما خنده عجیبی برلبان بچه ها نشاند. چند ساعتی را در شهربازی گذراندیم و بعد ما را به بازداشتگاه برگرداندند.

چند روز بعد دوباره سوار همان مینی بوس همیشگی عراقی شدیم و به کاظمین رفتیم. این بار قرار بود عکس هایی که از ما می گیرند در کنار ضریح حضرت موسی بن جعفر (ع) باشد. فقر و تنگدستی مردمی که در آنجا زندگی می کردند خیلی به چشم می آمد. قبل از ورود به حرم، مردمانی را دیدیم که حصیر می فروختند و دست فروشی می کردند. افسران عراقی اجازه نمی دادند آنها به ما نزدیک شوند.

بعد از گرفتن عکس ها به بازداشتگاه برگشتیم. خیلی خوشحال بودیم که به زیارت رفته ایم، اما زیارتی نبود که بتوانیم نماز و دعا بخوانیم و با فراغ بال با امام معصوم (ع) خلوت کنیم. به جای زیارت کردن بیشتر مجبور بودیم بایستیم و عکس بگیریم؛ اما همین لحظات کوتاه هم روحیه ای مضاعف و شور و حال عجیبی در ما ایجاد کرده بود. با هر نیتی که ما را برده بودند، خدا را خیلی شکر می کردیم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۱۱:۱۹ - ۱۳۹۷/۱۲/۱۳
    0 1
    چه تیتر بدی زدی :(

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس