سرویس جهان مشرق - یکی از خوبیهای نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغلههای کاری، برای مطالعه پیدا میکنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهمترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».
افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمهی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
درباره این کتاب بیشتر بخوانید:
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
** قسمت های پیشین را بخوانید:
قسمت اول: یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟ / «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمیکردم»
قسمت دوم: برادرم که همیشه با دختران زیبارو میگشت را با ریش بلند و دِشداشه دیدم!
قسمت سوم: تا گفتم فشنگ برای امت اسلامی میخواهم چشمهایش برق زد / در میان فاحشهها، دنبال فِشنگ بودم
قسمت چهارم: هیچ تاجر اسلحهای رنو سوار نمیشد / در بازار حشیش فروشها آدمهای حرفهای را شناختم
قسمت پنجم: آنقدر تسلیحات در خانه بود که میشد یک ارتش کوچک را تجهیز کرد
قسمت ششم: به خاطر ۲۵ هزار فرانک حکم قتلم را دادند / یک زن مو بور با ماشین آئودی سیاه دنبالم بود
قسمت هفتم: رسماً جاسوس دستگاه اطلاعاتی فرانسه شدم / بابت اطلاعاتم پول خوبی دادند
قسمت هشتم: زنان، کودکان و حتی گاو و گوسفندها را میکشتند / روایتی از قتل ۵ کارمند سفارت فرانسه
قسمت نهم: اگر ماشین مواد منفجره را جابهجا نمیکردم به توبهام شک میکردند / هواپیماربایی به سبک «به وقت شام»!
** قسمت دهم**
نمیدانستم چطور میتوانیم ماشین را تعمیر کنیم. موتور ایرادی داشت و من کاملاً مطمئن بود ایرادش از کجاست: آن مکانیک در بروکسل هر وجب موتور را با پول و چیزهای دیگر پر کرده بود. با خودم حساب کردم حتماً مواد را به طریقی ته مخازن روغن و آب جاسازی کرده است. قاعدتاً به همین خاطر بود که حرارت موتور دائماً بالا میرفت. اما چطور میتوانسیتم ماشین را تعمیر کنیم بدون اینکه کسی بفهمد داخل آن چیست؟
آنقدر از دستش عصبانی بودم که گفتم فردا در بروکسل ولش میکنم و خودم ماشین را تا اسپانیا میبرم. گفت: «برادرا اجازه نمیدن، چون گواهینامه نداری.» من هم گفتم: «برادرا خیلی احمق بودن که تو رو با من فرستادن. عربا همینطوری هم به اندازۀ کافی با پلیسهای اروپایی مشکل دارند، اون وقت این ریش مسخرۀ تو [هم اضافه شده و داره] ما را تابلو میکنه.»
تمام راه مضطرب بود و بدون اینکه حرف بزند رانندگی میکرد. گذشته از زمانهایی که برای خنک کردن ماشین میایستادیم، جمال روزی ۵ بار هم برای نماز خواندن میایستاد. هر بار هم من به جای نماز خواندن سیگار میکشیدم. میدیدم که این کار چقدر عصبانیاش میکند. و من هم دقیقاً میخواستم عصبانیاش کنم!