به گزارش مشرق، سیر مبارزات مردمی علیه رژیم شاهنشاهی به رهبری امام خمینی در طول سالهای ۴۲ تا ۵۷ فراز و فرودهای زیادی را پشت سر گذاشته و در طول زمان عوامل و رخدادهای مختلفی باعث تقویت یا تضعیف آن شدهاند.
از سویی هرچه به سال ۵۷ نزدیکتر میشویم، نهضت مبارزه فراگیرتر میشود و رژیم شاه و دستگاههای امنیتی آن میکوشند با ایجاد حواشی برای جریان مبارزه، وجهه آن را نزد مردم مخدوش کنند. ماجرای انتشار کتاب «شهید جاوید» و اختلافات پیرامون آن، یکی از مهمترین و مؤثرترین اتفاقاتی بود که توانست انشقاق و اختلاف عمیقی بین جریانات متدین و مذهبی جامعه [اعم از انقلابی و غیرانقلابی] ایجاد کند و تا حدودی اصل جریان مبارزه با رژیم را تضعیف کند. اختلافاتی که دامنه آن تا سالها پس از انقلاب هم ادامه یافت. آنچه در ادامه میآید، روایتی از ماجرای «کتاب شهید جاوید و تأثیر اختلافات ناشی از آن در بین مبارزان و جریان متدین جامعه» است که از زبان سیدرضا میرمحمدصادقی بیان میشود. او سالهای سال با جریانهای سیاسی و مبارزاتی قبل ارتباط نزدیک داشته است.
در آغاز گفتوگو لطف کنید بفرمایید در چه خانوادهای متولد شدید و چگونه شد به مبارزه علیه رژیم گذشته روی آوردید؟
اجداد پدریام از افراد شاخص اصفهان بودند. پدربزرگم حاج سید مصطفی از نزدیکان آیتالله سیدمحمد تقی مدرس بود. آقا سید محمدتقی مدرس فرزند عالم معروف شیعی، سید حسن مدرس بود که در مجلس درس او چهارصد مجتهد از جمله میرزا حسن شیرازی، میرزاجهانگیرخان قشقایی و آخوند ملامحمد کاظم خراسانی پرورش یافتهاند.
پدرم سیدکمالالدین از مبارزان دوران مشروطه بود. او به مشروطه مشروعه معتقد بود و مدتی به شغل وکالت اشتغال داشت که به دستور رضاخان از کار برکنار شد. پدرم از معترضان کشف حجاب بود به همین علت دستگیر و در پادگان فرح آباد اصفهان بازداشت شد.
وضعیت مالی پدر به دلیل اخراج از عدلیه و فشار حکومت چندان خوب نبود به همین دلیل از سن هفت سالگی برای کارگری به کارخانه ریسندگی پشمباف اصفهان رفتم. کار در کارخانه به چشمانم آسیب زد و براثر گرد پنبه، چشمهایم متورم و کور شد و به سه بیمارستان از جمله یک بیمارستان انگلیسی رفتم و هر سه بیمارستان تجویز کردند که چشمانم باید خارج شوند.
یک طبیب قدیمی به مادرم گفت پنج تومان بده تا چشمان پسرت را خارج کنم. پولش را گرفت تا کارش را انجام بدهد، ناگهان دامادش آمد و او مشغول کار دیگری شد و به مادرم گفت بیمار از روستایی آمده و باید نخست به کار او بپردازم و شما فردا بیایید. مادرم و من از منزل آن طبیب بیرون آمدیم و مادر داشت گریه میکرد پیرزنی او را دید و پرسید چرا داری گریه میکنی؟ مادرم گفت قرار است به علت عفونت و رفتن «گرد پنبه» در چشم فرزندم چشم او را خارج کنیم که پیرزن گفت کاری بهت میگویم و انجام بده.
برو شُش گوسفند بگیر و باریک و نازک ببر و روی آجر آبدیده بگذار. و آجر را هم روی آتش قرار بده. وقتی شش داغ شد بردار و روی چشمان فرزندت بگذار و این کار را سه تا چهار بار تا صبح انجام بده و مادرم این کار را انجام داد و دیدند خون و چرک بیرون آمد و چشم من بینایی خودش را به دست آورد. مادرم بر خاک افتاد و سجده شکر گذاشت.
تا سیزده سالگی سواد خواندن و نوشتن نداشتم و بعد از این سن، شبها به اکابر میرفتم و روزها کار میکردم. در سال ۱۳۲۷ دوم اکابر را گرفتم که معادل کلاس چهارم ابتدایی بود. یک سال بعد توانستم موفق شوم تصدیق ششم ابتدایی را بگیرم و در سال ۱۳۲۹ موفق شدم مدرک سیکل را اخذ کنم. بعد به طور جدی درس را پیگیر شدم. به رشته ریاضی علاقمند بودم، مدرک ریاضی را دریافت کردم و در نهایت در سال ۱۳۳۶ موفق به اخذ مدرک مهندسی برق شدم.
نخستین اقدام سیاسی شما چه بود؟
نخستین کار سیاسی من در ۱۵ سالگی مصادف با ملی شدن صنعت نفت بود. اعلامیههای نواب صفوی را در بازار بلند بلند میخواندم و دستگیر شدم. نواب صفوی در اعلامیهای حسین علاء را غاصب دانست و خواستار کنارگیریاش شد. حتی الان نیز این اعلامیه را از حفظ هستم: «حسین علاء! حکومت بر مردم ایران در خور تو و امثال تو و حکومت غاصب کنونی نیست برکناری خود را اعلام دارید.»
بعد از مدتی آزاد شدم. در قیام سیتیر شرکت کردم و دستگیر شد و در ۲۸ مرداد نیز دستگیر شدم و در هتل شاه عباس اصفهان من زندان بودم. استوار شماعیزاده، پدر همین خواننده، شکنجهگر من بود و دو تا اسلحه به خودش میبست.
ما را در یک سوراخی شماعی زاده زندانی کرد و به یک سرباز گفت هر ساعت یک سطل آب بریز که نتوانند بنشینند و شکنجه بدتر هم با یکی از دوستان من انجام داد که نگویم بهتر است.
خاطرهای هم از شهید نواب صفوی دارید؟
یکی از خاطراتی که با نواب صفوی دارم سفرهای او و دیدار و علمای شهرهاست که در این دیدار بر مبارزه تاکید میکرد و میگفت: «اینکه فقط فقه و اصول یاد بگیرید فایده ندارد. بلکه باید مبارزه کرد». از جمله علمایی که با آنها دیدار کرد آیتالله حاج شیخ بهاءالدین محلاتی و آیتالله حاج آقا حسین خادمی بودند.
چگونه با نهضت اسلامی همراه شدید؟
امام خمینی (ره) بعد از مخالفت با تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در دولت اسدالله علم، در میان توده مردم شناخته شد. پیشرو بودن او نسبت به سایر مراجع با اعلامیههای تندی که از جانب وی منتشر شد پیدا بود.
گرایش به امام به دلیل جو سیاسی مذهبی اصفهان نسبت به سایر مراجع بیشتر بود. البته نباید از نقش آیتالله خادمی که رئیس حوزه علمیه وقت شهر بود غافل شد. او علاوه بر آنکه از مدرسین درس خارج اصفهان بود، در بازار وجهه خوبی داشت و جوانها نیز به او گرایش داشتند.
آیتالله خادمی نماز ظهر و مغرب را در مسجد حاج رسولیها و دارالشفا نزدیک بازار اقامه میکرد. نسبت به دیگر عالمان نفوذ وسیعی داشت. اطرافیان وی هم در تجلیل از امام فعال بودند. آیتالله خادمی در تبلیغ مرجعیت امام در اصفهان بسیار مؤثر بود. آن بزرگوار در زمان زندان و تبعید امام هم پایبندی خود را به حرکت وی ابراز و اثبات کرد تا آنجا که از طرف امام شهریه میداد؛ موضوعی که در تثبیت حرکت و هدف امام تأثیر داشت.
آیا با امام خمینی نیز دیدار داشتید؟
ارادت من به امام با پیشینهای که از امام سراغ داشتم و حمایت آیتالله خادمی از وی، هرروز بیش از پیش میشد تا اینکه در روز جمعهای به همراه یکی از دوستان برای ملاقات با ایشان به قم رفتیم. امام در حیاط خانهاش بر روی یک تشک نشسته و به یک پشتی تکیه داده بود. با او از اعتقاد خود و فعالیتهایمان گفتیم، از اینکه زیر نظر آیتالله خادمی کار میکنیم و آیتالله خادمی هم مورد وثوق امام و آیت الله گلپایگانی بود و عالمی روشنفکر و سیاسی شناخته میشد.
در آن دیدار از امام سؤال کردم: «اینکه میگویند زنها در انتخابات شرکت کنند، شاید موضوع بدی نباشد. چرا با آن مخالف هستید؟» وی پاسخ داد: «با اصل آن ما حرف نداریم. اینها که این کارها را میخواهند بکنند، ایجاد مفسده دارد و نظر دیگر دارند.» به نظر امام، آنها قصد داشتند زنان را از حجاب خارج کرده و ایجاد مفسده کنند. بنابراین از این منظر مخالفت میکرد. این دیدار، مقدمهای برای فعالیتهای بعدی ما شد و گاهی برای چاپ اعلامیههایمان به او رجوع میکردیم. در این دیدارها حتی حاجآقا مصطفی را از اتاق خارج میکرد تا او هم متوجه نشود که صدور اعلامیهها توسط ما صورت میگیرد.
شما در ارتباط با حزب ملل اسلامی دستگیر شدید در این رابطه توضیح میدهید؟
هیچگاه عضو حزب ملل اسلامی نبودم، اما یکی از موارد دستگیریام مربوط به این گروه است. آقامحمد میرمحمد صادقی، پسرعمویم، از اعضای اصلی حزب ملل اسلامی بود. پسر عموی دیگرم، علی نورصادقی، هم از فعالان آن بود. او نقشه و طرح نارنجک و مواردی از این قبیل را کشیده بود که سر همین موضوع شکنجه فراوان شد و آزار بسیار دید.
یک روز آقامحمد میرمحمد صادقی به اصفهان آمد و به من گفت: «می خواهم تو را ببینم». در آن زمان در اداره برق اصفهان، مسئول بهره برداری کارخانه برق بودم. گفتم: «شب بیا به اداره برق»، در وقت موعود به دفترم آمد و با هم صحبت کردیم.
او گفت: «ما یک حزب داریم که فعلاً نمی توانم اسمش را به تو بگویم. ولی مایلیم که عضو این حزب بشوی»، گفتم: «آخر این حزب، مرامنامهای ندارد؟» گفت: «مرامنامه دارد، ولی برای عضویت فقط به فرد می گوییم هدف ما ساقط کردن حکومت شاه و جایگزینی حکومت دیگری است. اگر این مرحله را قبول کرد، مرامنامه را به او میدهیم تا بخواند و نسبت به آن سوگند یاد کند». گفتم: «نه، من نمی توانم این کار را بکنم. باید قبل از این مرحله، مرامنامه را بخوانم». او قبول کرد که از مسئولان حزب اجازه بگیرد تا من مرامنامه را قبل از قبول همکاری ببینم.
بدین ترتیب به تهران بازگشت و هفته بعد مجدداً به اصفهان آمد. این بار کتابچه کوچکی همراه داشت که مرامنامه حزب ملل اسلامی بود. در این کتابچه نقاطی سیاه شده بود که در واقع قسمت هایی بود که نام حزب آمده بود. به من گفت: «اسم که فرق نمی کند و مهم مرامنامه است که بپذیری».
همین طور که مرامنامه را مطالعه میکردم، به نظرم چند اشکال به آن وارد بود: طبق مرامنامه، تشکیل مجلس شورا و مجلس سنا پیش بینی شده بود. مجلس سنای پیش بینی شده مدل همین مجلس خبرگان فعلی بود. رهبر حزب، این مجلس را با عضویت شصت تن از مجتهدین جامعالشرایط تشکیل میداد. همچنین رهبر حزب از حق انحلال مجلسین شورا و سنا برخوردار بود.
حرف من این بود که اولاً، این شصت مجتهد جامعالشرایط را از کجا پیدا میکنید؟ در ثانی، رهبر حزب از چه شرایطی برخوردار است که میتواند شصت مجتهد را خلع ید کند؟ ثالثاً، اگر آیتالله خمینی بر سر کار بیاید و مخالف حزب باشد، تکلیف چیست؟ همانطوری که ایرادات مرا یادداشت میکرد، در پاسخ ایراد آخری گفت: «او را کنار میگذاریم».
گفتم: «این امکان ندارد. نمیشود مرجع تقلیدی را برای ابراز نظریاتش خلع کرد». در پایان هم به او گفتم: «اگر این ایرادات رفع شد، من پانصد نفر به اعضای حزب شما اضافه میکنم».
در همان زمانی که محمد میرمحمد صادقی در اصفهان بود، اعضای حزب ملل اسلامی در تهران لو رفته و دستگیر شده بودند.
ماجرا از این قرار بود که یکی از اعضای حزب در شهرری اسناد و مدارک مربوط به حزب را همراه خود داشته است. مأمورین مواد مخدر به او مشکوک میشوند و دستور توقف به وی میدهند. او هم فرار میکند و در نهایت توسط مأمورین دستگیر میشود. بعد از آن، وقتی ساکش را بازرسی میکنند، به جای مواد مخدر به یک سری کاغذ برمیخورند. حالا چرا او فرار کرده است؟ پس مربوط به این کاغذهاست.
کلانتری شهرری کاغذها را به اطلاعات شهربانی تحویل میدهد و آنها متوجه می شوند موضوع سیاسی است. اعضای گروه به ترتیب لو رفته و دستگیر میشوند. محمد میرمحمد صادقی هم به محض رسیدن به تهران در هنگام ورود به خانه پدرش دستگیر میشود. از همین رو او موفق نشده بود مدارک همراه خود را از بین ببرد. از جمله این مدارک، همان ایراداتی بود که من به مرامنامه حزب ملل اسلامی گرفته بودم.
سه ماهی از دستگیری آقامحمد گذشت و آنها به سراغم نیامدند. سرانجام، یک روز صبح که ماشین اداره برق دنبالم آمده بود تا مرا به سر کار و فرزندانم را به مدرسه برساند، ماشین توسط سه نفر متوقف شد. یکی از آن سه نفر، نیک طبع، مسئول پرونده بود که از تهران آمده بود. نیک طبع گفت: «شما آقای میر محمد صادقی هستید؟» گفتم: «بله»، گفت: «باید همراه ما به شهربانی بیایی». گفتم: «اجازه بدهید بچه ها را برسانم». گفت: «نه، راننده بچهها را میرساند.» بنابراین از ماشین پیاده شده و همراه آنها به شهربانی رفتم. در شهربانی مشخصاتم را نوشتم و پس از آن برای بازرسی خانهام رفتیم. نیک طبع، انصاری، رئیس اطلاعات شهربانی اصفهان، و دو نفر دیگر همراه من به منزلم آمدند. همه منزل را بازرسی کردند. یک اتاقی داشتم که در آن مکاتباتی که با مراجع و برخی از علما مانند امام خمینی، آیت الله میلانی، علی دوانی، جعفر سبحانی، مکارم شیرازی و عزالدین حسینی (امام جمعه زنجان) داشتم، در آن بود.
مهمترین آنها پاسخ تبریک اعیادی بود که به آقای خمینی و آقای میلانی نوشته بودم. نیک طبع آنها را که دید، گفت: «اینها را هم که داری. فکر نکن اینها را نمیبینم، اما من با اینها کار ندارم. فقط اسلحه کجاست؟» گفتم: «والله، اسلحه ندارم». پرسید: «تو حزب ملل اسلامی را میشناسی؟» پاسخ دادم: «نه. (حقیقتاً هم نمیشناختم) تنها میدانم پسر عموی مرا دستگیر کردهاید. او آمده بود که مرا عضو حزب خودشان بکند. حال اگر اسمش ملل اسلامی بوده، من اطلاعی ندارم».
از آنجایی که آنها دنبال اسلحه بودند، یک عبدالله نامی که بهائی بود و چاه کن محله، آوردند و چاه را بررسی کردند. پس از آن، دوباره به شهربانی برگشتیم. جالب اینکه مأمورین به همسرم به شوخی گفته بودند: او زن گرفته است و زنش از او شکایت کرده است. همسرم به شهربانی آمد و با حالت مشاجره به من گفت: «حالا میروی زن می گیری؟» سرهنگ انصاری به او گفت: «خانم، زن چیه؟ این آقا را برای مسئله دیگری گرفته اند و به تهران می برند».
بدین ترتیب، سه بلیت اتوبوس گرفتند و با اتوبوس عازم تهران شدیم. گفتنی است، برخلاف آنچه در مورد نیکطبع شایع بود، او با محبت رفتار کرد تا آنجا که قبل از حرکت به تهران، اجازه داد با فرزندانم دیدار داشته باشم.
جالب اینکه مأمورین در مسیر پیاده شده و با پلیس راه صحبت می کردند و اتوبوس با سرعت حرکت میکرد. به طوری که مسافتی که هشت ساعته پیموده می شد، در شش ساعت طی شد. در تهران به شهربانی کل کشور رفتیم و نیک طبع بازجویی را آغاز کرد.
نیک طبع وقتی پشت میز بازجوییاش نشست، کشوی میز را باز کرد و یک شلاق بیرون آورد. سپس گفت: «این را میبینی، خونی است. این را من به بدن افراد خونی کردهام. بنابراین، راستش را به من بگو. این را هم بدان که چرا آن اعلامیهها و نامههای آقای خمینی و آقای میلانی را برنداشتم و با تو کاری نکردم؟ دلیلش را میدانی؟» پاسخ دادم: «نه، دلیلش را نمیدانم». پرسید: «دکتر جناب را میشناسی؟ آنکه استاد دانشگاه اصفهان است». در ادامه پرسید: «تو یک همسایه به نام دکتر جناب نداشتی؟»، گفتم: «بله، اتفاقاً یک دکتر جناب بود که چند سال پیش همسایه من بود».
نیک طبع خطاب به من گفت: من سه، چهار شب قبل برای دستگیریات به اصفهان آمدم. خواهرم به من گفت: «تو هر وقت به اینجا میآیی، یکی را میگیری، حالا برای گرفتن چه کسی آمدهای؟» به او گفتم: «در کوچه سابق شما- باغ زرشک- یک نفر هست به نام میرمحمد صادقی، مهندس اداره برق، آمدهام او را بگیرم.» خواهرم به من گفت: «این آدم، خیلی خوب آدمی است. مواظبش باش. یک شب موتور برق پمپ آبمان سوخته بود. در آن زمان به دلیل نبود آب لولهکشی، به وسیله پمپ، آب از چاه به تانکر میکشیدند. از همین رو مجبور بودیم از این خانه و آن خانه آب بگیریم. یک شب در ساعت یازده متوجه شدیم از لولههای خانه دارد آب میآید. دکتر جناب به پشتبام رفت و دید مهندس میر محمد صادقی با شیلنگ دارد تانکر ما را پر می کند». نیکطبع ادامه داد: «این توصیه خواهرم موجب شده که من کاری کنم تو آزاد بشوی. اما خودت بگو چه باید کرد؟»
گفتم: «آقا، وقتی شما پسرعموی مرا گرفتهاید، زمانی بوده که از اصفهان برگشته است. پس فرصت نداشته محتویات جیبش را مخفی کند. در جیبش یک اساسنامه چند برگی بود که من ایراد و اشکالاتی بر آن گرفتهام. هنوز عضو حزب آنها نشده بودم». فرستاد محتویات جیب محمد میرمحمد صادقی را آوردند و دید آنچه گفتهام، درست است. بعد از آن، گفت: «همینها بس است. یک مقدار از سوابقت بگو». سوابقم را گفتم و از اینکه پروندهای در رابطه با چاپ و توزیع اعلامیه دارم، گفتم. بعد اضافه کردم: «هم اکنون فقط مشغول تدریس و کارم». در حالی که از طریق حسن حدادی به شریف واقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق کمک میکردم. پس از پایان صحبتهایم، نیک طبع گفت: «فردا کارت را درست میکنم. حالا برو بخواب»، یک پاسبان دم در اتاق گذاشتند و رفتند. ناگهان یادم افتاد نماز نخواندهام، به پاسبان گفتم: «میخواهم نماز بخوانم»، نیک طبع داخل آمار و خطاب به پاسبان گفت: «چرا با متهم حرف میزنی؟» من گفتم: «بابا، من به او گفتم میخواهم نماز بخوانم.» او هم گفت: «بیا برو وضو بگیر». نیک طبع گفت: «خب، بیا برو.»
صبح فردای آن روز فرد دیگری به نام خمجانی آمد. معلوم شد او مقام مافوق نیک طبع است. پرونده مرا مقابل خمجانی گذاشتند و او پس از یک نگاه به آن، گفت: «آقای نیک طبع نظرش این است که تو را آزاد کنیم، ولی باید ببینیم چه میشود کرد؟» درحالیکه سیگار میکشید و فیگور فکر کردن داشت، این حرف را زد. بعد پرونده را نزد سیاوش بهزادی، نماینده دادستان در شعبه بازپرسی برد. بهزادی در واقع رئیس شعبه بازپرسی و مسئول پرونده متهمین سیاسی بود. بهزادی گفته بود: او یک پرونده در اصفهان دارد و منتظر تشکیل دادگاه تجدید نظر در شیراز است. صبر کنید دادگاه تجدیدنظر تشکیل شود و ببینیم چه رأیی صادر می کند. فعلاً در زندان بماند.
من و نیک طبع در حال صحبت بودیم که خمجانی آمد و پرونده را محکم روی میز انداخت و گفت: «نشد. بهزادی میگوید شما باید اینجا زندانی باشی تا پرونده شیراز فیصله یابد. اگر آنجا تبرئه شدی، آن وقت آزادت میکنند. اگر هم محکوم شدی، داری دوران حبست را میگذرانی. طوری هم نشده است».
نیک طبع به خمجانی گفت: «حالا یک کاری بکنید». خمجانی گفت: «بگذار ببینم چه کار میتوانم بکنم». بعد از این حرف، بلند شد و رفت. بعداً فهمیدم که نزد صمد صمدیانپور، معاون اطلاعات شهربانی کل کشور رفته است.
در آن زمان تیمسار محسن مبصر، رئیس شهربانی کل کشور بود. پرونده حزب ملل اسلامی هم در دست آنان بود. خمجانی به صمدیانپور گفته بود: «این آدم در این قضیه بیگناه است، ولی بهزادی اجازه آزادیاش را نمیدهد».
صمدیانپور گفته بود: «من هم نمیتوانم کاری بکنم و باید به تیمسار مبصر بگویم». سپس آمدند و مرا دست بسته نزد مبصر بردند. گویا مبصر گفته بود خودش را بیاورید. خمجانی داخل اتاق نیامد و همراه با صمدیانپور با مبصر به ترکی صحبت کرد. بعد آمد کنار می گفت: «میگوید تو در اصفهان آشنا فراوان داری. یک سؤال از او بکن، ببینم راست میگوید».
گفتم: «بفرمایید». پرسید: «عملکرد شهربانی اصفهان چگونه است؟» پاسخ دادم: «همه آنها دزد هستند.» در همان حال دیدم مبصر به ترکی به صمدیانپور گفت «این چه میگوید؟» صمدیانپور پرسید: «چطور همه دزد هستند؟» گفتم: «سرهنگ شهربانی، شبها دزدها را آزاد میکند تا برای دزدی به خانه مردم بروند. وسایل دزدی هم به خانه رئیس شهربانی منتقل میشود. فردا صبح همه جا به غیر از زندان، دنبال دزد میگردند. به هر دزدی جز دزدان داخل زندان ظنین میشوند. همه جا را هم میگردند به غیر از منزل رئیس شهربانی». در این میان مبصر گفت: «اگر خلاف حرف تو باشد چی؟» گفتم: «این چیزی است که در اصفهان شایع است.» گویا بعد از این، بازرسانی به اصفهان فرستاده بودند و صدق گفتارم بر آنان روشن شد.
به هر روی، مبصر خودش به سرهنگ بهزادی تلفن میکند و میگوید: «من تشخیص دادم این متهم آزاد شود. چون هیچ ربطی به پرونده حزب ملل اسلامی ندارد و درباره پرونده اصفهان هم خودش اطلاع داده است».
در مورد بهزادی گفتنی است، او کسی بود که بسیاری از مبارزین سیاسی از جمله فداییان اسلام را محاکمه کرده بود. بعد از انقلاب هم توسط تقی رضایی پدر رضایی ها از ایران فرار کرد. در مقابل او، خمجانی قرار داشت که فردی سلیم النفس و متدین بود. من از طریق او توانستم بسیاری از مبارزین را رهایی ببخشم. بعد از انقلاب هم مانع دستگیری وی شدم.
بعد از دستور تیمسار مبصر آزاد شدم و یکسره به میدان توپخانه آمدم تا از تلفنخانه با همسرم تماس بگیرم. در آن زمان از خانهها نمیشد با خارج شهر تماس گرفت. در آنجا وقت گرفته بودم که یک نفر مرا صدا زد و گفت: «شما میر محمد صادقی نیستید؟» گفتم: «چرا». گفت: «شما را از طرف شهربانی خواستهاند». گفتم: «من الان از آنجا آزاد شدم». گفت: «دوباره شما را خواستهاند.» از او اجازه گرفتم با اصفهان تماس گرفته و با همسرم صحبت کنم. بعد از آن، همراه مأمور مذکور به شهربانی رفتم. در آنجا مسئله مهمی وجود نداشت و از من خواستند آدرس محل سکونت موقتم را در تهران بنویسم که در صورت ضرورت با من تماس بگیرند. بدین ترتیب، ماجرای ارتباط با حزب ملل اسلامی از نظر مأمورین امنیتی و انتظامی خاتمه یافت. اما با صدور حکم اعدام برای محمد کاظم بجنوردی بار دیگر در ارتباط با این حزب قرار گرفتم.
بعد از آزادی، مدتی در خانه برادرم ساکن بودم که از طریق خمجانی با من تماس گرفتند که اطلاعاتت به تیمسار مبصر درست بوده و میتوانی به اصفهان بازگردی.
لازم به ذکر است همان گونه که قبلاً گفتم، ارتباط با خمجانی را حفظ کردم و از طریق او بسیاری از مبارزین از جمله حجتالاسلام احمد سالک را نجات دادم. همچنین به وسیله او به راحتی میتوانستم با پسرعمویم، آقامحمد، ملاقات کنم. با نیک طبع نیز ارتباط داشتم و او هرگاه به اصفهان میآمد، مهمانم میشد. از طریق همین ارتباط توانستم اطلاعات بسیاری از درون شهربانی به دست بیاورم. بعدها نیک طبع از شهربانی به کمیته مشترک ضدخرابکاری رفت و سرانجام در مقابل خانهاش توسط انقلابیون ترور شد.
یکی از کسانی که در ماجرای کتاب شهید جاوید از نزدیک با این مساله ارتباط داشت شما بودید در این باره توضیح دهید؟
یکی از وقایعی که در فضای سیاسی- مذهبی ایران پیش از انقلاب سروصدای فراوان کرد، کتاب شهید جاوید نوشته شیخ نعمتالله صالحی نجفآبادی است. در این میان اصفهان بیشتر از جاهای دیگر تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفت.
از یکسو، صالحی نجفآبادی و آیتالله منتظری، نویسنده تقریظ بر این کتاب، دارای هوادارانی در این شهر بودند و از سوی دیگر، حوزه علمیه اصفهان با زعامت آیتالله خادمی و آیتالله شمسآبادی به طور جدی در مقابل آن موضع گرفت. اگر در شهرهای دیگر، این وعاظ بودند که در رد و نفی کتاب شهید جاوید کوشیدند، در اصفهان علاوه بر وعاظ، علمای درجه اول نقش مهمی داشتند.
کتاب شهید جاوید در پی اثبات آن بود که قیام امام حسین (ع) با هدف ایجاد حکومت اسلامی صورت گرفته است و هدف از این قیام، نه شهادت که حکومت بوده است. همچنین امام سوم شیعیان از شهادت خود بیخبر بود. این بیان برخلاف این عقیده است که اعتقاد به علم امام (ع) درباره شهادت خود دارد. اعتقادی که مبتنی بر حدیث «ان الله شاء أن یراک قتیلا» است. اگر چنین هدفی بود، چرا پس از شهادت مسلم بن عقیل، حرکت به سوی کوفه ادامه داده شد؟ این سؤالی است که در کتاب شهید جاوید بیپاسخ مانده است.
کتاب، هیاهوی بسیار برانگیخت و علما و وعاظ بر فراز منابر له و علیه آن سخنها گفتند، تا آنجا که کار به توهین و اتهام به یکدیگر کشید. بهگونهای که مخالفان کتاب به مخالفت با امام و انقلاب متهم شدند.
آیتالله خادمی برایم تعریف کرد، وی به اتفاق آیتالله شمسآبادی به قم نزد آیتالله منتظری میروند. به او میگویند: «آقا، اینکه شما بر آن تقریظ نوشتهاید، این ایرادات و اشکالات را دارد. چرا شما چنین تأیید و تقریظی بر آن نگاشتید؟» آیتالله منتظری گفته بود: «من این تقریظ را بدون خواندن کتاب نوشتهام. قبول دارم که این مطالب خلاف شرع و عقاید شیعه است.» این دو تن به او گفته بودند: «پس شما بیا و مطلبی بنویس که من این تقریظ را بدون خواندن کتاب نوشتهام یا بنویس که بعداً دیدم مطالب خلاف عقاید شیعه در آن وجود دارد»، اما آیتالله منتظری نپذیرفته بود و این دو بدون نتیجه به اصفهان بازگشته بودند.
آیتالله شمسآبادی
آیتالله شمسآبادی در اصطلاح آن روز ولایتی بود و در مقابله با این موارد تعصب خاصی میورزید. از همین رو پس از بازگشت از قم، موضعگیری تندی در قبال این کتاب داشت تا آنجا که علاوه بر سخنرانی در مسجدش، وعاظ را تحریک و دعوت به سخنرانی علیه آن میکرد.
من هم که از طرفداران آقای خمینی بودم، نسبت به این وضعیت معترض بودم. بهطوری که در سفری به نجف اشرف و دیدار با امام، از اوضاع و مسائل حول کتاب شهید جاوید گزارشی به وی دادم. امام خمینی هم در پاسخ گفت: «به نظرم فرصت محرم و صفر امسال را در بحث شهید جاوید از دست دادیم».
به هر روی، تبلیغات آیات خادمی و شمسآبادی علیه کتاب ادامه داشت و سیدمهدی هاشمی و پیروانش هم در مقابل آنها قرار داشتند. در همان سالی که شمسآبادی به قتل رسید، با او به مکه مشرف شده بودم. در مورد این سفر، خاطرهای از آیتالله شمسآبادی دارم که در مدینه هر گاه به حرم حضرت رسول (ص) میرفتم، وی در جلوی باب جبرئیل در سمت چپ میایستاد و زیارت میکرد. نماز میخواند و از آن طرف باز میگشت. در حالی که من دور ضریح میگشتم و یک پولی به شرطهها داده و ضریح را میبوسیدم.
مهدی هاشمی برادر داماد آیتالله حسینعلی منتظری در دادگاه قتل آیتالله شمس آبادی در اصفهان
در این سفر الهی با او بارها درباره آقای خمینی بحث کردم. چون شهرت داشت که شمسآبادی از طرفداران آیتالله خویی است. یک بار به او گفتم: «آقا، شما باید از آقای خمینی طرفداری بکنی». او بلافاصله واکنش نشان داد و گفت: «تو که نمیخواهی مرا بکشی؟!» یعنی من حرف تو را نمیشنوم و نمیپذیرم. من هم در پاسخ گفتم: «آقا، اختیار دارید. من ارادتمند شما هستم. من به هر روحانی با دیده احترام مینگرم، ولی حقیقت را هم میگویم و به نظرم بهتر است شما از آقای خمینی تجلیل کنید».
آیتالله پاسخ داد هیچ مخالفتی با آقای خمینی ندارم. این اشتباه برداشت شماست. ما سر کتاب شهید جاوید اختلاف داریم، چرا که این کتاب خلاف شرع است.
قتل آیتالله شمسآبادی چگونه رخ داد؟
از مکه که به ایران بازگشتیم، چندی نگذشت که خبر قتل آیتالله شمسآبادی را شنیدم. جسد او را در جاده آتشگاه به سمت دُرچه در جوی آبی انداخته بودند. بعدها قاتلین شمسآبادی اعتراف کردند سیدمهدی هاشمی به ما اطلاع داد شمسآبادی از مکه برگشته است، بروید و عمل کنید. طبق اقرارشان قبل از سفر مکه هم چنین قصدی کرده بودند، اما به دلیل رسیدن راننده شمسآبادی موفق نشده بودند.
پس از قتل شمسآبادی، در سر کلاس علیه ساواک و حکومت انتقاد میکردم و قتل او را به ساواک نسبت میدادم.
در تابستان همان سال در ساعات اولیه شب، شهیدی، مأمور ساواک و نادری، شکنجهگر، به در خانهام آمدند. آنان را به خانه دعوت کردم. دعوتم را پذیرفتند و به داخل آمدند. آنان آمده بودند مورد عتابم قرار دهند که چرا در کلاس درس، قتل شمسآبادی را به آنها نسبت میدهم.
پرسیدند: «دلیل تو چیست که این سخنان را میگویی و ذهن دانشجویان را مشوش میکنی؟» گفتم: «سؤالی از شما دارم. چطور در جریان ترور شاه در ۲۱ فروردین در کاخ مرمر با وجود آنکه حسین بارانی، عامل ترور، در دم کشته شد و کس دیگری هم در صحنه نبود، تعداد زیادی دستگیر شده و اقرار به همکاری با بارانی کردند. چطور توانستید همکاران عاملی را که کشته شده بود، پیدا کنید، اما نمیتوانید قاتلین شمسآبادی را بیابید؟ پس ظنی نمیماند جز اینکه به خودتان مظنون شویم. آیا واقعاً نمیتوانید قاتلین شمسآبادی را بیابید؟» آنها که پاسخ قانع کنندهای نداشتند، گفتند: «به هر حال حق نداری در کلاس راجع به این موضوع صحبت کنی. اگر اینگونه صحبتها را تکرار کنی بازداشتات میکنیم».
به هر روی، تشییع جنازه آیتالله شمسآبادی با حضور جمعیت کثیری برگزار شد و او را در محل فعلی تکیه شهدا به خاک سپردند. تا پیش از دفن وی، کسی آنجا مدفون نشده بود و بعدها این محل مدفن شهدای دیگر شد که از آن جمله «بحرینیان» و شهدای جنگ تحمیلی هستند.
مراسم هفتم آیتالله شمسآبادی گذشت که بار دیگر شهیدی و نادری به خانهام آمدند. آمده بودند از پیدا شدن قاتل خبر بدهند. پرسیدم: «قاتل کیست؟» گفتند: «رانندهاش قاتلش بوده است. همایون فال، بازپرس پرونده، به این مسئله رسیده است.» پرسیدم: «راننده آقا؟ چرا و چگونه؟» نادری گفت: «راننده آقا با همسر وی سر و سری داشته و آقا از خواب بلند شده و متوجه این راز شده است. آمده که اعتراض کند، راننده آجری از کنار خانه برداشته و بر سر او زده است». با گفتن این حرف، پوزخندی زده و گفتم: «ببخشید، راننده آقا پیرمردی است و زن آقا هم پیرزنی بیش نیست. آقای شمسآبادی هم هیکل بزرگ و جثه عظیمی داشت، چگونه میشود پیرمردی ضعیف و نحیف، مردی به آن هیکل را از داخل خانه که گود است، بیرون کشیده و به داخل ماشین ببرد. این کار عملی نیست. در ثانی زن آقا، زن متدینه، صحیح العمل و اهل نماز و تقواست، این مزخرفات چیست که همایون فال از خودش در آورده است؟ من از آن روزی که شما آمدید تا امروز سخنی نگفتم، اما از فردا دوباره میگویم.»
فردای آن روز به خانه آیتالله خادمی رفتم و ماوقع دیشب را برای او بازگو کردم. گفتم ممکن است مرا دستگیر کنند. قصد دارم سر کلاس در این مورد مطالبی را بگویم. سر کلاس افشاگری میکردم تا اینکه شاه دستور داد پرونده قتل شمسآبادی از دادگستری به ساواک تحویل داده شود.
ساواک چگونه فهمید مهدی هاشمی در جریان قتل آیتالله شمسآبادی آمر به قتل است؟
چون جو اصفهان و قم متشنج شده بود، شاه هم به ساواک دستور داد باید تا مراسم چهلم آیتالله شمسآبادی قاتلین معرفی شوند. ساواک با به دست گرفتن پرونده، هرکسی را که بهنوعی با آقای شمسآبادی اختلاف داشت، دستگیر کرد. از آن جمله طلبه جوان و سادهدلی به نام جزایری بود. برادر او از وعاظ معروف اصفهان بود. برادرش به نزد من آمد و تقاضای کمک داشت. من هم با شهیدی تماس گرفته علت دستگیری طلبه جوان را جویا شدم.
شهیدی گفت: «میدانی این طلبه چه کار کرده است؟» گفتم: «نه»، گفت: «این طلبه از طرفداران خمینی است. آقای شمسآبادی داشته در مدرسه جده بزرگ وضو میگرفته که این طلبه گفته اگر می توانستم او را در همین حوض خفه میکردم.» منظور آنکه هر کسی ضدیت و مخالفتی با شمس آبادی داشت، توسط ساواک دستگیر شد.
*سیدمهدی هاشمی از مشاهیر مخالف شمسآبادی بود
سید مهدی هاشمی از مشاهیر این مخالفان بود. نه تنها او، که هواداران و نزدیکان او نیز گرفتار شدند. ساواک یک برگ بازجویی داشت که یک سری سؤالات مانند شب حادثه کجا بودی؟ با چه کسی بودی؟ صبح آن روز کجا بودی؟ در آن گنجانده شده بود.
پس از گرفتن این قبیل اطلاعات از متهم، به سراغ خانواده او می رفتند و همین سؤالات را درباره فرد از خانوادهاش می پرسیدند. وقتی به هواداران سید مهدی هاشمی که از اهالی قهدریجان بودند میرسند، در پاسخ یکی از خانوادهها با تناقض مواجه میشوند.
پدر یکی از آنها به نام جعفرزاده میگوید: «پسرم شب حادثه تا ساعت ده خانه بود». مادرش میگوید: «نه حاج آقا، آن شب او قبل از اذان به نجفآباد رفت. گفت میخواهد به خانه آقای ایمانی برود».
از دیگر متهمان پرونده، ایمانی و شفیعزاده بودند. جعفرزاده هم از نزدیکان سیدمهدی هاشمی بود. به گمانم خواهرزاده او بود. بعد از آن فشار بر متهمین آغاز شد. بعد به سید مهدی میگویند بیا و به آنها بگو حقیقت را بگویند. او هم از آنها میخواهد اعتراف کنند. فیلم اعترافات آنها از تلویزیون اصفهان پخش شد.
طبق آن اقاریر، جعفرزاده و شفیعزاده از قهدریجان به خانه ایمانی در نجفآباد میروند. اتومبیل ایمانی را گرفته و به اصفهان میآیند. در پشت خانه شمس آبادی به انتظار مینشینند تا او بیاید. شمسآبادی که از خانه خارج می شود، جعفرزاده به او تعارف می کند که با آنها به مسجد برود. آقا میگوید نه راه کم است و خودم می روم. نهایت، با اصرار سوار ماشین میشود. در سر چهارراه میبیند که در جلوی مسجد توقف نکردند. شمس آبادی علت را جویا می شود، میگویند. یک جایی کار داریم. الان برمیگردیم خیابان شیخ بهایی، جعفرزاده از پشت سر شمس آبادی دستمالی درمیآورد و گردن او می اندازد.
شمس آبادی عظیمالجثه بود. طبق اقاریر، جعفرزاده که از نزدیکان سید مهدی هاشمی بود، به سختی جان داده بود. پس از آن به سمت درچه حرکت میکنند و در سه راهی همایون شهر (خمینی شهر فعلی) به طرف درچه، جنازه آقای شمسآبادی را با لگد از اتومبیل به بیرون پرتاب می کنند. هنگام این کار، جنازه شمس آبادی داخل جوی آب می افتد که سر او به سنگ کنار جوی اصابت می کند.
اینها اقاریر آنها در دادگاه بدوی بود. گویا آنها گفته بودند ما را آزاد کنید تا خادمی را هم به سرنوشت شمس آبادی مبتلا کنیم و بعد ما را اعدام کنید.
مهدی هاشمی در زندان به وضعیت خود اعتراض داشت؟
به هر روی، سید مهدی هاشمی هم در زندان بود. او از داخل زندان شروع به نامهپراکنی کرد. نامههایی به آیات خویی، خادمی و صدوقی نگاشت و در آن شکایت از وضعیت خودش کرد. نوشته بود: «من همانند یوسف، بیگناه در زندان هستم و در این اقدام با این افراد مشارکتی نداشتهام. تنها به جهت طرفداری از آقای خمینی گرفتار این وضعیتم».
در آن زمان، دانشجویی به نام مرادی داشتم که برادرش در قتل دیگر این گروه، قتل شیخ قنبرعلی، اتهام مشارکت داشت. مرادی نزد من آمد و به من گفت: «برای سیدمهدی هاشمی کاری بکنید. او از طرفداران آقای خمینی است و شما هم در این باره با او اشتراک معنا و عمل دارید». من در پاسخ گفتم: «اشکال ندارد، سعی خودم را میکنم».
سید مهدی هاشمی در دادگاه بدوی به عنوان آمر به سه بار اعدام محکوم شد. من به منزل آیتالله خادمی رفته و به او گفتم: «آقا، این سید را دارند میکشند. طبق نامهای که خودش برای شما و آقایان خویی و صدوقی نوشته، به تاوان طرفداری از آقای خمینی و خویشاوندی با آقای منتظری گرفتار چنین حکمی شده است. بایستی کاری بکنیم که خلاصی یابد. من نامهای به شما مینویسم و در آن میپرسم آیا اگر کسی دستور به قتلی بدهد، حکم آمر و قاتل چیست؟»
بر این مبنا، نامهای تهیه کرده و این سؤال را از آیتالله خادمی پرسیدم. آیتالله نیز در پاسخ نوشت: «آمر محکوم به حبس ابد است و عامل محکوم به اعدام». من هم پاسخ وی را به دیوان عالی کشور ارسال کردم که مشغول رسیدگی به رأی دادگاه بدوی بود. دیوان عالی کشور نیز حکم را نقض کرد و پرونده در دادگاه تجدیدنظر برای محاکمه دوباره به جریان افتاد.
محاکمه مجدد با جریان انقلاب تلاقی پیدا کرد و زندانیان خلاصی یافتند. سید مهدی هاشمی و گروهش هم جزء مسئولان شدند؛ نهضتهای آزادیبخش، سپاه قهدریجان و سپاه نجف آباد در اختیار آنان قرار گرفت. دوستانش هم در مراکز حکومت جزء محارم و نزدیکان شدند. به طوری که حاج آقا رضا آلرسول، برادر شمس آبادی، برایم تعریف کرد: بعد از انقلاب به تهران رفتم که بگویم اینها که الان سرکارند، قاتلین برادرم هستند. اینها تا مرا دیدند، من را به کناری کشیده و گفتند: «اگر دفعه دیگر اینجا بیایی، تو را هم پیش برادرت می فرستیم.» بدین ترتیب آل رسول هم قضیه قتل برادرش را پی نگرفت تا آنکه سرانجام سید مهدی هاشمی آن شد که همه میدانیم.