کد خبر 957358
تاریخ انتشار: ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۰
برنامه‌ مساجد، هیأت‌ها و اماکن مذهبی در شب‌های ماه رمضان

پرسیدم: «این کتابخونه مسجد سر کوچه مگه قانونش این نیست که هر دفعه سه تا کتاب بیشتر نده؟ تو چطور این همه کتاب گرفتی؟»

به گزارش مشرق، آخرین سرکشی به غذای سحر را که انجام دادم، رفتم سروقت پسرک. از لای در نگاهش کردم که برای خودش از غذای سحر کشیده بود و می‌خورد و طوری غرق کتاب‌خواندن بود که حتی سرش را بلند نکرد ببیند چه‌کسی در اتاقش را باز کرده.

آرام در را بستم و رفتم که یک ساعت باقی‌مانده تا وقت سحری‌خوردن را چرت کوتاهی بزنم. انگار لازم نبود پسرک را، اگر می‌خوابید برای سحری بیدار کنم.

چندشب پیش از ماه رمضان، کلی برایش از ماه‌رمضان‌هایی که در تعطیلات عید یا تابستان می‌افتاد، خاطره تعریف کرده بودم. از بیدارماندن‌ها. از این‌که خانه انگار زنده بود. از این‌که با بچه‌های فامیل خانه یکی‌مان جمع می‌شدیم و به‌خاطر ماه رمضان اجازه داشتیم تا سحر بیدار بمانیم. در واقع حتی بزرگ‌ترها تلاش می‌کردند خوابمان نبرد، چون بیدارکردن‌مان مصیبتی بود که اغلب اوقات از عهده‌اش برنمی‌آمدند. پسرک بعد از شنیدن تمام این خاطرات که موقع تعریف‌کردنشان، کلی هم سرم گرم شده بود و رنگ و لعاب زیادی داده بودم به جملاتم، اعلام کرد قصد دارد آن سال ماه رمضان که افتاده بود در تعطیلات روزه بگیرد.

هنوز مکلف نشده بود و روزهای تابستانی رمضان هم خیلی طولانی و سخت می‌گذشتند.

«مامان جان الان وقتش نیست‌ها. کم میاری. واسه‌ات خاطره بد می‌شه، بعداً گرفتن روزه‌های واجبت برات سخت می‌شه.»
«خوب هر روزشو نمی‌گیرم. یه روز در میون مثلاً.»
توافق کردیم.

فردایش کله صبح از خانه زد بیرون و با یک بغل کتاب برگشت: «دیدم ما که اینجا فامیل چندانی نداریم که مثل بچگی تو، بخوایم دور هم جمع بشیم و شب بیدار بمونیم، گفتم یه عالمه کتاب بذارم دم دستم شب‌ها تا سحر بخونم. خیلی حال می‌ده.»
نقشه‌هایش را کشیده بود و قصد داشت برای خودش خاطره بسازد. امکانات موجود را سنجیده بود و دیده بود بهتر است برود سروقت همان چیزی که همیشه بیش از هر چیزی خوشحالش می‌کرد: کتاب!

پرسیدم: «این کتابخونه مسجد سر کوچه مگه قانونش این نیست که هر دفعه سه تا کتاب بیشتر نده؟ تو چطور این همه کتاب گرفتی؟»
پیروزمندانه خندید: «بَهَه. دست‌کم گرفتی منو؟ البته اولش راضی نمی‌شدها. بعد یه ذره چونه زدم. دیگه داشتم ناامید می‌شدم. گفتم بذار دلیلشو بگم. وقتی گفتم می‌خوام شب‌های ماه رمضان بیدار بمونم، کتاب لازم دارم. یه‌کم خندید بهم. بعد دیگه اجازه داد.»
برای سحر که بیدار شدم، اول سری به اتاق پسرک زدم. غذایش را خورده و روی کتاب خوابش برده بود. سینی غذا را از زیر دستش برداشتم و بالش زیر سرش را میزان کردم و در اتاقش را

آرام بستم.
فردا صبح که مرا دید، اولین سؤالش این بود: «چرا منو بیدار نکردی برای سحر؟»
جواب دادم: «خب مامان جون، دیدم غذاتو خوردی، سیر شدی، تازه‌ام خوابت برده، گفتم بذارم بخوابی.»
«از کجا دیدی من غذا خوردم؟»
«اِاِاِ یعنی نفهمیدی در اتاقتو باز کردم، نگاهت کردم؟»
متفکر و متعجب سری تکان داد و رفت.

برنامه یک روز در میان روزه‌ها هم به‌خوبی انجام می‌شد. تا سحر کتاب می‌خواند و برای سحری هم به ما ملحق می‌شد و آشکارا شاد بود و انگار امر خاطره‌سازی هم خیلی موفقیت‌آمیز پیش می‌رفت. با ذوق و شوق از این می‌گفت که تا به‌حال این‌قدر از کتاب‌خواندن لذت نبرده است. چون اجازه داشت تا صبح بیدار بماند و کسی نه‌تنها بهش اعتراض نکند، بلکه برای این برنامه تشویق هم بشود: «ولی اون‌جوری‌ام خیلی می‌چسبیدها! یواشکی تا صبح زیر پتو کتاب بخونم، اما یه‌جوری بهتون کلک بزنم که متوجه نشین!»

اما مشکل جدیدی برای خانه پیش آمده بود. همه‌چیز کمی عجیب بود. وقتی برای چرت پیش از سحر می‌رفتم، گاهی صداهای عجیبی در خانه می‌آمد. صدای تلق و تولوق که وقتی از پسرک‌شب‌بیدار هم می‌پرسیدم، می‌گفت نشنیده است. بقیه اهالی خانه هم که در خواب ناز بودند. نگران بودم که مبادا موش وارد خانه شده باشد.

یک شب، هنوز خوابم نبرده بود که دوباره صدای مشکوک بلند شد. پاورچین پاورچین راه افتادم سمت آشپزخانه. نمی‌دانستم اگر ناگهان موش مدنظر بپیچد به پر و پایم، چه کنم. اما بالاخره باید کشف می‌کردم قضیه از چه قرار است و… چه دیده باشم، خوب است؟ پسرک با حالتی دُزدوار از سر قابلمه غذا با عجله بشقابش را پر می‌کرد. بعد هم بشقاب را با احتیاط گذاشت روی کابینت که به‌دلیل عجله‌اش باعث شد بشقاب به سطح سنگ برخورد کند و صدای تلق بدهد. بعد روی سطح پلوی داخل قابلمه را صاف کرد. بشقابش را برداشت و برگشت که از آشپزخانه بیاید بیرون که مرا دست‌به‌کمر و خشمگین، سر راه دید. نزدیک بود بشقاب از دستش بیفتد: «ااا مگه تو نخوابیدی مامان؟»

«نخیر! می‌خواستم ببینم این صداها مال چیه؟ پس اینکه به‌نظرم می‌اومد غذا مقداری کم شده و ظرف خیس توی جا ظرفی هست، کار تو بود. آره؟! منو بگو که فکر می‌کردم روزه بهم فشار آورده خیالاتی شدم!»
با آسودگی بشقابش را گذاشت روی میز و نشست و شروع کرد خوردن: «ای بابا! پس بالاخره لو رفتم!»
پرسیدم: «حالا دقیقاً چیو لو رفتی؟ اصلاً یک ساعت مونده به سحر برای چی داری غذا می‌خوری؟!»
خندید: «همینو دیگه! غذا خوردنو! یادته شب اول که دیدی دارم غذا می‌خورم، دیگه واسه سحر صدام نکردی؟ برای همین از اون شب دارم یواشکی غذا می‌خورم که نفهمی. واسه سحر هم صدام بزنی!»

از خنده ولو شدم روی صندلی کناری‌اش: «بچه! خب این همه دزد و پلیس‌بازی نمی‌خواست که! یک کلمه می‌گفتی که به‌هرحال سحر صدات کنم.»
در حالی که دهانش پر از غذا بود، گفت: «نع! حال نمی‌داد اون‌جوری! خاطره‌اش خوب نمی‌شد! الان ببین چه خاطره خوبی شد! بعدم احتمالاً کلی نصیحتم می‌کردی که دارم چاق می‌شم و نباید این همه غذا بخورم!»
گفتم: «ببینم اون کتابایی که گرفته‌بودی، چی بودن؟ غلط نکنم به اون کتابا هم یه ربطی داره.»

قاشق بعدی را روانه دهان کرد و گفت: «یه‌سری داستان‌های پرماجرا گرفتم که دارم اونا رو می‌خونم. حالا که فکرشو می‌کنم، می‌بینم راست می‌گی. ماجراهاشون خیلی باحالن. حیف که من دست‌تنهام. اگه دو سه تا همدست داشتم، یه جوری برنامه می‌ریختم که تا آخر ماه‌رمضونم کشف نکنی وقتی شما خوابین توی خونه چه خبره!»

*ویژه نامه قفسه / روزنامه جام جم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس