به گزارش مشرق، مانند ماشین زمان میماند؛ کافی است چند صفحه اولش را بخوانی تا خودت را در گذشته ببینی. سه گانه مهرداد صدقی را میگویم. آبنباتهایی با طعم هل، پسته و دارچین. تو را تا عمق دهه ۶۰ و ۷۰ میبرند و مجبورت میکنند در زمستان در صف اجناس کوپنی بایستی، یا برف پارو کنی. با نفتی که خریدهای، بخاری نفتی و علاءالدین را روشن کنی. تابستانهایش هم که دیگر نگو! بچههای آن دهه همگی خاطرات زیادی از تابستانهای داغ و شلوغ کودکیهایشان دارند. همان زمانیکه پسران چندتا چندتا تیلهبازی میکردند یا در مکانیکی و تعویض روغنی، سر و رو سیاه میکردند که مادر شب حسابی قربان صدقهشان برود. دختران زیر چادرهایی که به هم گره زده بودند خاله بازی میکردند و برخیهایشان هم در خانه همسایه خیاطی یاد میگرفتند. اینجور بود که اگر تابستان حرفهای یاد نمیگرفتی سرت کلاه بزرگی رفته بود، مثل حالا نبود که تمام سه ماه تابستان را پای بازیهای مجازی و گوشی و اینترنت حرام کنند. خانمهای خانهدار یا در حال سبزی پاک کردن برای آش پشت پای همسایه بودند یا در حال چسب زدن لباس رزمندهها. مردان هم که حتما یا سرکار بودند یا خط مقدم.
در مجموعه آبنباتها همراه ته تغاری بازیگوش خانواده پا به کوچههای بجنورد میگذاریم و از ته دل قهقهه میزنیم. پسر وراج و شکمویی که تا دسته گلی به آب نمیداد روزش شب نمیشد.
«آبنبات هلدار» روایت نوجوانی محسن است که با عروسی محمد، برادرش شروع میشود. محمد که تصمیم دارد بعد از عقد به جبهه برود، مسؤولیتهای خودش را به محسن میسپارد بلکه کمتر آتش بسوزاند. محمد از جبهه نامه مینوشت، اما دیر به دیر «مامان روزی چندبار نامه محمد را میخواند و پس از بوسیدنش آن را با پاکتش لای قرآن میگذاشت. به ذهنم رسید، حالا که مامان اینقدر از خواندن نامه محمد خوشحال میشود از طرف محمد برایش نامه بنویسم و به آدرس خودمان پست کنم» و این ماجرا آغاز مسئولیتپذیری محسن بود. نامهای نوشت و به آدرس خودشان پست کرد، اما نامه محسن با نامه محمد هر دو در یک زمان رسید و دستش رو شد. اولین بارش نبود، آخرین بارش هم نبود. حالا به شیطنتهای محسن، عاشق «دریا» شدنش را هم اضافه کنید.
برای محسن مدرسه و خانه و کوچه فرقی نداشت. حس میکرد با رفتن محمد یکشبه بزرگ شده است و پا جا پای محمد گذاشته است. میخواست مثل محمد باشد، آقا و خوش اخلاق اما صبح که میشد تمام قول و قرارهایش یادش میرفت. محسن در دروغ گفتن استاد بود؛ جوری با دروغهایش بند بند ماجراها را به هم وصل میکرد که خودش هم باورش میشد دروغ نیست؛ مثل آن شب عیدی که ماهی گُلی خانهشان را به دریا داد و با بقیه پولش برای خودشان ماهی کوچکتری خرید. در جواب سوالهای مکرر خانواده گفت: «یک ماهی قرمز خریدم، توی راه تُنگش شکست. دوباره برگشتم؛ ولی چون دوباره پول نداشتم، ماهی فروش مجبور شد این ماهی را توی مُشما جا کنه» اشیا، مراسم، اتفاقات و ماجراهای نوستالژیک مانند نسیمی خوشبو در همه جای کتاب صدقی میوزد و روایتش را جاندار و دوستداشتنی میکند. مثل آنجا که از پدیده نوظهور «موز» حرف میزند. خب آن زمانها که مثل حالا نبود تا هر چیزی را اراده کردی موجود باشد. بعضی میوهها مثل موز اصلا در ایران نبود. حجاجی که از عربستان برمیگشتند چندتایی با خودشان میآوردند. «بیبی یواش یواش در کیفش را باز کرد و با آهنگ زیر صدایی که خودش برای این صحنه پخش میکرد، با گفتن «جین جین جین»، ناگهان مانند شعبدهبازها چند عدد موز درآورد»، «زنگ خانه را زدند، همه و حتی آقاجان که داشت میرفت در را باز کند، موزشان را خورده بودند و فقط مال من مانده بود. تصمیم گرفته بودم با طمأنینه آن را بخورم تا مزهاش برای سالها در ذهنم بماند» غافل از اینکه احسان، پسر محمد، مهمان پشت در بوده و بلافاصله پس از وارد شدن به خانه موز را از دست محسن گرفت و خورد «تا آن روز موز نخورده بودم؛ اما آن روز اولین موز عمرم بود که نخوردم.»
از طرف دیگر روایت صدقی، روایتی اقلیمی است که رسوم، موقعیت جغرافیایی، فرهنگ، سنتها و حتی بازیهای محلی بجنورد مانند تار و پود در هم تنیده شده است که همین حفظ اصالت در نویسنده باعث شده بخشهایی از «آبنبات پستهای» با صدای خود نویسنده، در برنامه «رادیو هفت» با عنوان قصههای بجنورد تهیه و پخش شود.
طعم آبنباتهای محسن پستهای شده و جلد اول تمام میشود. همراه با تغییر جلد، او هم چندسالی بزرگتر میشود، اما ذرهای از شیطنتهایش کم نمیشود که هیچ، زبان درازتر هم شده است. دروغهایی میگوید که با لو رفتنشان موقعیتهای خندهدار زیادی را به وجود میآورد. پس از ازدواج محمد نوبت ملیحه است که سر و سامان بگیرد. محسن که نمیتواند لحظهای آرام بگیرد و دسته گل به آب ندهد سر هر مراسم خواستگاری، داستانی جدید میسازد. ماشاا... در این زمینه حسابی خلاق است. کلکلهای خواهر برادری را همهمان تجربه کردهایم. همان چیزی که بخش زیادی از روایت این آبنبات را شکل میدهد. محسن از ملیحه کوچکتر است و حالا در نبود محمد سعی میکند با فضولی و کارشکنی و اذیتهای مختلف مرد بودنش را به رخ خواهر بزرگتر بکشد.
با ورود به «آبنبات دارچینی» به خلاق شدن محسن فداکاری از روی هوی و هوس شکمش هم اضافه میشود. اوایل دهه هفتاد است. «من داشتم صبحانه میخوردم تا بروم دبیرستان. برایمان از روستای طبر کره محلی ترو تازهای که بی شباهت به گلوله برفی نبود، آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هرچه تمامتر و خوردن بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بیبی کمک میکردم». اصلا این بچه را باید با
«امانا... خان» مقایسه کرد. آدمی که در همه حال یک گوشه مینشیند و فقط میخورد، برایش فرقی نمیکند جنگ است یا صلح.
«دریا» را که یادتان هست؟ همان دختر با حجب و حیایی که در جلد اول دل محسن را ربوده بود، در این جلد دیگر برای خودش دختر کاملی شده و محسن در قامت همسر به او نگاه میکند . «از بس دلم میخواست با کسی درباره دریا و پدرش حرف بزنم و نمیشد، سعی کردم از زاویهای دیگر سر صحبت را با دایی اکبر باز کنم و با او درددل کنم. برای همین جمله زینب خانم را برای دایی بازگو کردم و گفتم: ولی، به نظرم آدم نباید اینجوری ازدواج کند. دایی گفت: آدم که ها... ولی خا تو که آدم نیستی. خا حالا کی به تو زن مِده؟ قیافهتم که مثل توشِله تیر خورده مِمانه» البته در آبنبات دارچینی هم محسن به وصال یار نمیرسد. شاید آبنبات بعدی ماجرای عروسی محسن باشد.
راستی هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید، همسایهها خوابیدهاند!
*ویژه نامه قفسه / روزنامه جام جم