لطفا پیگیری کنید یا من وارث شهید باشم یا هیچ نباشم. من اعصابم خرد شده از این حرفی که به ما زد که این‌ها بچه‌های تو نیستند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی در حاشیه شهر پیشوا به خانه‌ای رسیدیم که خانواده شهید علیخان رضایی در آن زندگی می‌کردند، تیغ تیز آفتاب تابستانی، قصد داشت فرق سرمان را بشکافد. آقای رمضان رضایی (پدر شهید) در خانه نبود و گفتگو را با مادر و خواهر شهید شروع کردیم. چند دقیقه بعد، پدر شهید هم به جمع ما پیوست. او که نگهبان یکی از ساختمان‌های در حال ساخت محله‌شان بود، کارش را برای ساعتی به همکارش سپرده بود تا پاسخگوی سئوالات ما باشد. بی‌تکلف روی فرش خانه نشستیم؛ آقای رضایی کلاهش را درآورد و ریز به ریز تلاش کرد وضعیت گذشته و امروز خانواده و فرزند شهیدش را برایمان تشریح کند.

قسمت های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:

«علیجان» نرفت؛ «علیخان» رفت + عکس

چرا فاطمیون پدر شهید مدافع حرم را کمک نکردند؟! +عکس

از آقای اردلان که در سپاه پیشوا مشغول رسیدگی به امور خانواده‌های مدافع حرم فاطمیون است و ما را با خانواده رضایی آشنا کرد،‌ سپاسگزاریم. آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ چهارمین و آخرین قسمت از این گفتگو است...

**: کی این حرف را به شما زدند؟

پدر شهید: پارسال بود، ۶ ، ۷ ماه می شود.

**: حالا اگر اثبات می‌شد فرزندان شما هستند، شناسنامه را می‌دادند؟

پدر شهید: بله، وقتی زیر سن قانونی هستند باید شناسنامه هم بگیرند. این‌ها کوچکترین بچه‌هایم هستند. لااق اگر شناسنامه نمی‌دهند یک برگه اقامتی مثل افغانی‌های دیگر به ما بدهند.

خواهر شهید: اگر زیر سن قانونی باشند، شناسنامه می دهند.

خانواده شهید علیخان رضایی

**: سمیه‌خانم زیر ۱۸ سال است؟

پدر شهید: بله، تازه ۱۴ ، ۱۵ ساله‌ش شده. شناسنامه را فقط برای مدرسه می‌خواهیم که مثل افغانی‌های دیگر بتواند برود.

**: تعجب من از این است که اگر DNA گرفتند، چرا نمونه خون شما و همسرتان را نگرفتند؟ پس نمونه خون بچه ها را با نمونه خون چه کسی مقایسه کردند؟

پدر شهید: نمی‌دانم با خون شهید مقایسه می کنند یا... فقط از همین دو تا دختر و دو تا پسرم خون گرفتند.

**: باید اول از شما می‌گرفتند.

پدر شهید: از ما که نگرفتند. مرحله اول اینها را گرفتند.

**: شما به آنها گفتید؟ گفتید باید با خون من بسنجید...

پدر شهید: اینطور که نگفتم، من اصلا نمی فهمم DNA چی هست و چه قانونی دارد.

**: DNA یک شاخه ژنتیکی است که شبیه فنر است؛ برای هر انسانی یک ویژگی‌هایی دارد که مثلا ویژگی های DNA من با فرزندانم و DNA شما با فرزندانتان تطابقت دارد. از روی آن متوجه می شوند که این فرزند، فرزند شماست و مثلا فرزند من نیست. خیلی چیزهای دیگری هم می توانند از آن متوجه شوند. مثلا این انسان چندسال عمر کرده. یا مثلا اگر کسی باشد که چند سال به رحمت خدا رفته باشد، از روی آن می توانند بفهمند که چه زمانی از دنیا رفته. خیلی چیزهای زیادی می توانند از آن بفهمند. اما باید نمونه شما را بگیرند و بعد نمونه بچه ها را بگیرند و بگویند اینها با هم تطابقت دارد یا نه...

پدر شهید: نه، از ما نمونه خون نگرفتند. از این دو تا دختر گرفتند. وقت صحبت کردنند گفتم با این حساب که شما می‌گویید، شهید حرامزاده است؟! خیلی ناراحت شدم. گفت چه کسی این حرف را می گوید؟ گفتیم وقتی دختر از ما باشد، بچه پسر از ما باشد، آن وقت خون منفی است، همین است دیگر، یا شهید حرامزاده است، یا اینها حرامزاده هستند. فقط خدا شاهد است...

**: به چه کسی گفتید؟ از فاطمیون بودند؟

پدر شهید: بله، از همین ها بودند، یکی بود که از مشهد زنگ زد. شماره‌اش هم یک شماره ای بود که نمی‌توانستیم به آن زنگ بزنیم.

من یک وقتی از سامانه پاسخگویی پیگیری کردم و گفتم از این شماره به من زنگ زده‌اند و اینطور به من گفته‌اند، گفتم در صورتی که این دخترها از من نیستند، این شهید هم از من نیست! همه از یک مادر و یک پدر هستند. در صورتی که اینها نباشند، او هم نیست! خیلی ناراحت شده بودم.

**: فاطمیون تهران پیگیر کار شما نشدند؟

پدر شهید: نه، جایی هم دنبال نکردیم. بعد از آن، زنگ زد و آن نفر را پیدا کرد. سامانه پاسخگویی گفت فلانی به شما زنگ زده، به آن شماره زنگ بزنید. که این گپ و گفتمان بود. خلاصه گفتند خونی از آن دخترها مطابق بوده یا نبوده، به همین خاطر یک مقدار آزمایششان مشکل داشته، نه این که بچه‌های تو نباشند، کی این را گفته؟... گفتم شما گفتید، وقتی جواب آزمایش منفی است دیگر صحبتی باقی نمی ماند.

خلاصه همانجا گفت آنطور نگفتیم، اینها به خاطر اینکه جنسیتشان فرق می کند و دختر هستند، آزمایششان مشکلاتی داشته.

خواهر شهید: گفت یکی از پسرها باید خون بدهد.

مزار شهید علیخان رضایی

**: یعنی چی؟ یعنی نمونه خون دختر را نمی‌شود تشخیص داد؟

خواهر شهید: به ما اینطور گفتند.

پدر شهید: او یک دلیل این طوری آورد که جنسیتش فرق می کند.

**: یک شهید ایرانی، قبل از شهادت با یک خانم افغانستانی ازدواج کرده بود و به پدر و مادرش اطلاع نداده بود. وقتی شهید شد، این خانم آمد و گفت من همسرش هستم و این هم دخترش است. بعدا مجبور شدند برای اثبات DNA  گرفتند. یک دختر کوچک داشت. آزمایش را از دختر و پدربزرگ گرفتند و با هم تطبیق دادند، فهمیدند این بچه برای شهید است. دیگر شما که الان بدون واسطه‌اید. حتی نوه‌هایتان را می توانند با شما تطبیق بدهند.

پدر شهید: ولی از ما نمونه خون نگرفتند.

**: شما یک بار دیگر باید این قضیه را پیگیری کنید

پدر شهید: ما دیگر پیگیری نکردیم.

خواهر شهید: یک دفعه هم گفتند پدر و مادر شهید بروند خون بدهند.

**: بله، این لازم است، اینکه از شما تنها خون گرفتند اصلا فایده‌ای ندارد.

مادر شهید: از پسرم هم گرفتند اما هنوز جوابش را نداده‌اند.

**: وقتی پدر در قید حیات است، وقتی از خون پدر می توانند بگیرند، دیگر برادر لازم نیست، چون اینطور هم باز تشخیصش سخت‌تر می شود...

پدر شهید: کار اینها همه‌اش به مشکل خورده. من گفتم به دو تای دیگر از بچه‌هایم هم از همین پاسپورت‌ها بدهید؛ پاسپورت افغانستان هم به مشکل خورد؛ به افغانستان هم پیشنهاد دادیم، ولی خیلی شلوغ است و پول و رشوه زیادی می‌گیرند.

**: الان سمیه خانم پاسپورت افغانی دارد؟

پدر شهید: بله.

**: در آن پاسپورت هم که نوشته فرزند شماست.

پدر شهید: بله، شما نگاه کنید...

**: این را چرا قبول نکردند؟

پدر شهید: قبول نکردند، این هم شناسنامه‌اش است.

**: این، شناسنامه بین‌المللی است.

پدر شهید: قبول نکردند؛ اسم پدر رمضان است و کس دیگری نیست.

خواهر شهید: گفتند در پرونده نیست.

پدر شهید: شاید شهید نام این چهار تا را گفته باشد، به خاطر همین که افغان‌ها خیلی بچه زیاد دارند، شاید نگفته باشد. البته فکر می کنم شهید نگفته باشد. ولی بعد از آن، چند بار هیئت آمده از آن پسرم که اینجا بوده، برادرم بوده، تحقیق کرده، سئوال کردند که چند تا بچه و چند تا پسر دارم؛ بعد خودمان آمدیم همین‌ها را گفتیم، همه‌اش موجود است؛ این اسنادش است. اما گفتند بیایند آزمایش DNA بدهند، که یک سال بیشتر شده، بعد از آن گفتند به خاطر کرونا مشکل خورده. یک وقت هم زنگ زد گفت دخترهای تو (سمیه و معراف) آزمایش خونشان منفی است. همین صحبت را که گفت، من گفتم به این صورت که می‌گویید، شهید هم حرامزاده است دیگر! گفت نه، ناراحت نشو، کی گفته؟ گفتم شما می گویید دیگر. همه اولاد من هستند، از یک پدر و مادر هستند، ولی اگر فرق دارد حتما مشکل هست دیگر.

**: خانه را چه کار کردید؟ این خانه را کمک کردند تا گرفتید؟

پدر شهید: این خانه را یک روحانی از بنیاد شهید آمد به ما نشان داد که همینجا بروید و بنشینید. گفتیم این چطور است؟ گفت این خانه را به تو می دهیم. آن زمان این خانه هیچی نداشت.

**: شما اول کجا بودید؟

پدر شهید: شهرک گلها می‌نشستیم. در پیشوا.

**: هیچ موقع باقرشهر بودید؟

پدر شهید: نه، از همان اول آمدیم اینجا، شهید هم در آنجا دفن شده بود، ما آنجا فامیل و آشنا و شناخت نداشتیم، همینجا آمدیم. وقتی پرونده آمد در بنیاد شهید.

**: پرونده‌شان در بنیاد شهید پیشواست؟

پدر شهید: تهران آمده بود؛ تهران به من زنگ زد که پرونده شهید آمده، خودت کجایی؟ گفتم ما پیشواییم، گفت در اینجا زندگی می کنید؟ گفتم آره، اینجا هستیم. بعد آقای عزیزپور به ما زنگ زد که اگر اینجا می نشینید پرونده‌ات را بیاوریم اینجا ؟ عزیزپور معاون بنیاد شهید است. رفت و پرونده‌ام را آورد اینجا.

**: یعنی آقای عزیزپور در سپاه است اما پیگیر کارهای بنیاد شهید است؟

خواهر شهید: نه، در بنیادشهید است، اول آقای طباطبایی است، معاونش آقای عزیزپور است.

**: آقای عزیزپور معاون بنیاد شهید پیشواست؟

پدر شهید: بله؛ ‌البته بود. فعلا که استعفا داده و در شورای شهر است.

**: بازنشسته شده؟

پدر شهید: جوان است؛ نمی دانم بازنشسته شده یا نه ولی آمده در شورای شهر.

**: بنیاد شهید این خانه را به شما داد؟

پدر شهید: نه، از طریق سپاه دادند، آنها با بنیاد شهید هماهنگی کردند.

خانه شهید علیخان رضایی یکی از واحدهای این ساختمان است

**: شما قبلا آنجا مستاجر بودید ؟

پدر شهید: بله، مستاجر بودم.

**: الان اینجا را چطور خریدید؟

پدر شهید: نه، نخریدیم، ما آمدیم اینجا، نمی دانم این را موقت به ما دادند یا دائمی؟ احتمال دارد که یک غرامت صد تومانی به ما بدهند. در بنیاد شهید می دادند اما هنوز به من نداده‌اند.

**: ممکن است از طریق آن پول باشد؟

پدر شهید: نه، آن زمان این خانه‌ها ارزان خریده شده، از صد میلیون هم پایین‌تر خریده شده ولی الان بالا رفته.

**: اینجا چند متر است؟

پدر شهید: شاید ۸۰ متر باشد. قیمت ندارم که چقدر است.

**: ولی محله و جای خوبی است.

پدر شهید: بله. اما این حرف که امروز به ما می گویند این بچه‌ها مال تو نیستند، شرایط ما را خیلی سنگین کرده. اینها دیگر فکر نکردند که آینده اینها چه می شود. من از آن به بعد دیگر اعصابم ناآرام است. آنها شاید شک دارند که بچه‌های واقعی من نباشند، اما برای من که شک نیست، ما پدر و مادر واقعی اینها هستیم که جای هیچ شکی نیست. ولی اینها این حرف را گفتند. پدر و مادر را کارهایشان را درست کردند، ولی صدمه برای بچه هاست. آدم به خاطر این بچه ها زحمت می کشد تا آینده اینها به مشکل نخورد. امروز در مدرسه یک همشهری که قاچاقی آمده بود، بچه‌اش را برد که درس بخواند، اما ما وارث شهید هستیم اما دخترم مدرسه نمی تواند برود.

**: الان دو تا از بچه‌ها اینجا هستند؟

خواهر شهید: سه تا هستیم، دو تا دختر، یک پسر.

**: سه تا آنجا هستند، سه تا اینجا؛ آنها برنامه‌ای ندارند که به ایران بیایند؟

پدر شهید: برنامه دارند، اما مشکلات زیاد است، همین چهارتا را که آورده بودیم، یک پسرم هم دید اینجا چیزی حل نمی شود، باز رفت. مشکل درس داشتیم. هر چه گشتیم، مشکل درس داشت؛ مدرک دوازده را نداشت؛ درس را تمام کرده بود؛ دیپلم بود؛ اینجا چون مدرک نداشت نتوانست کار کند. گفتند باید مدرک داشته باشد. اینطور شد که رفت افغانستان درسش را ادامه بدهد.

**: اگر درسش را ادامه بدهد و مدرک بگیرد باز برای کار می آید اینجا؟ یا آنجا برایشان کار هست؟

خواهر شهید: اگر مدرک نداشته باشد اینجا هم کار نمی گیرد.

**: اگر کار را بلد باشند باز می توانند... آنجا بازار کارش چطور است؟

پدر شهید: قبلا خوب بود. الان همه قاطی شده. کسی کارگری عادی نمی تواند بکند. بچه ام دانشگاه بوده این بار نتوانست درست درس بخواند.

خواهر شهید: حالا که خطرناک است، می گوید دانشگاه تهدید شده توسط طالبان.

**: برای بمبگذاری؟ یعنی دانشگاه ها بسته است به یک معنایی؟

خواهر شهید: الان که تعطیل است.

**: الان که تابستان است، ولی باز بشود هم ممکن است کسی نتواند از ناامنی به دانشگاه برود.

خواهر شهید: بله.

**: پس برنامه دارند بیایند اینجا؟

پدر شهید: برنامه که دست خودمان است؛ منظورم این است که ما به درد افغانستان خوردیم یا نخوردیم، وقت ما گذشت، ولی این بچه ها به درد افغانستان نمی خورند. همین حرفی که رهبری گفته بود که به وارث شهید باید شناسنامه داده شود یا کاری دستش بیاید. ما می خواستیم این بچه ها در جمهوری اسلامی ایران خدمت کنند به هر روش، از نظامی تا مردمی‌اش، اما اینجا ما را قبول ندارند، مدرسه هم نمی توانند بروند.

**: ان‌شاءالله خدا کمک کند و این مشکل هم حل شود... شما مشغول چه کاری هستید حاج آقا؟

پدر شهید: من نگهبان ساختمان هستم. روزها که کارگرها باشند من نیستم و خانه هستم؛ قبل از اینکه کارگرها از سر ساختمان بروند، من هم می‌روم آنجا برای نگهبانی. شب ها هستم؛ مراقب اینکه وسایل گم نشود.

**: روزها در منزل هستید؟

پدر شهید: بله، کارگر نباشد سرِ کار هستم، کارگر باشد خانه هستم.

**: اینجا هنوز هم دارد ساخت و ساز می‌شود، از این طرف ادامه دارد؟

پدر شهید: بله، پارسال کار نبود، ۹۸ و ۹۹ کار خوب شد، زمین هم قیمتش خیلی بالا رفت؛ چهار پنج برابر شده، اگر صد تومان می ارزید، الان پانصد تومان شده. زمین خیلی گران شده.

من گفتم حداقل شناسنامه یکی از بچه هایم را بگیرم، یک وارث به جای ما بماند و یکی شناسنامه داشته باشد. اما قبول نکردند.

**: اگر پدری از نظر قانونی شناسنامه داشته باشد، به فرزندانش نمی دهند؟

پدر شهید: قانون از ما به کلی ناگوار است. ما رفتیم ثبت احوال اینها را درست کرد، ثبت احوال بعدش به اطلاعات اطلاع می‌داد، سه چهارتا نامه درست کرده بود برای وزارت کشور، من اینها را بردم، آنها اصلا نمی فهمیدند که اینها چی هستند. حالا فعلا همان افغان‌هایی که خانم ایرانی گرفتند، برای بچه آنها بسیار فوق‌العاده پاسپورت می دهند، ولی خانواده شهید هیچی! من همین جا که بردم گفتند تو را چطور شناسنامه دادند، برای چی گرفتی؟ زنت ایرانی است؟ گفتم نه، زنم ایرانی نیست، پسرم شهید است. گفتند به ما مربوط نمی شود. گفتم بچه من مربوط می شود، من نمی شوم؟ گفت نه دیگر، شناسنامه که گرفتی، برای چی بگیرند تو را؟

**: کارت ملی هم به شما دادند؟

پدر شهید: نه، کارت ملی که یک سال بعد، ثبت نام کردیم تا بیاید. گفتند تا یک سال یک سال و نیم طول می کشد.

**: ان‌شالله خیر باشد.

پدر شهید: لطفا پیگیری کنید یا من وارث شهید باشم یا هیچ نباشم. من اعصابم خرد شده از این حرفی که به ما زد که این‌ها بچه‌های تو نیستند.

**: نه، اینها در کارشان اشتباه بوده. چون باید از شما خون می گرفتند.

پدر شهید: ما تقاضا کردیم که باید خودمان پزشکی قانونی برویم، برویم از خودم و بچه هایم بگیرم، می گوید نه آن به شما مربوط نمی شود.

**: ان‌شالله ما این موضوع را منعکس می کنیم، ان‌شالله از این طریق حل شود. ممنونیم که ما را به خانه‌تان پذیرفتید...

پدر شهید: بچه‌های ما به مشکل خوردند، هیچ کاری درست نمی شود، جایی نمی توانند بگردند، مدرسه نمی توانند بروند...

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

برچسب‌ها