از همین ایران که گرفتار می‌شویم و داخل اردوگاه می‌رویم، دیگر خرج ماشین و همه چیز را از خودمان می گیرند. اگر خودت نداشته باشی از رفیق هایت می گیرند تا بعدا به آن‌ها بدهی.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - صحبت با مدافعان حرم کار راحتی نیست. بیشتر آن‌ها همچنان امید دارند برای دفاع از حرم یا هر مأموریت دیگری، در خط مقدم جبهه مقاومت اسلامی برزمند و نقش مهمشان را ایفا کنند. مدافعان حرم در روزهای سخت و جانفرسای نبرد سوریه آموخته بودند نباید از کارها و مأموریت‌هایشان چیزی بگویند و این حالت کتمان همچنان در بیانشان هست.

برادر روح‌الله حسینی از مدافعان حرم فاطمیون به شرطی گفتگو با مشرق را پذیرفت که وارد جزئیات نبرد و اطلاعات طبقه‌بندی نشویم. ما هم دنبال چنین چیزی نبودیم. ما در این گفتگو می خواستیم بفهمیم یک جوان رعنای افغانستانی با چه انگیزه‌ای تمام خانواده و زندگی‌اش را می‌گذاشت و به دفاع از حرم می‌رفت. آنچه در این گفتگو و قسمت‌های بعدی آن می‌خوانید، نشان می‌دهد که روح‌الله حسینی در چه وضع و با چه گرفتاری‌های خاصی، تلاش کرد که برای دفاع از حرم به سوریه برود. متن بی سانسور گفتگوی ما در چهار قسمت،‌ تقدیمتان می‌شود. امروز قسمت اول آن را می‌خوانید...

**: در خدمت آقای روح الله حسینی از مدافعان حرم فاطمیون هستیم. شما متولد چه سالی هستید؟

حسینی: بسم الله الرحمن الرحیم، من متولد سال اول فروردین ۱۳۶۸ هستم.

گفتگو با مدافع حرم روح الله حسینی در کتابفروشی به‌نشر تهران انجام شد

**: در سال ۹۵ که شما به سوریه می روید در حقیقت ۲۷ سالتان است؟ اولین بار در ۲۷ سالگی رفتید؟

حسینی: بله. تولدم در ایران بود و همین جا بزرگ شدم. تولدم در منطقه پیشوا، ورامین بود؛ همانجا هم بزرگ شدم، تقریبا چهار پنج کلاس هم درس خواندم. به خاطرمشکلات مالی که پدرم داشت من را فرستاد سر کار بروم و نشد ادامه تحصیل بدهم.

**: پدرتان در قید حیات هستند؟ کی آمدند ایران؟

حسینی: بله، بعد از انقلاب آمدند.

**: در همان مهاجرتی که از دست کمونیست‌ها داشتند و تعداد زیادی آمدند ایران، یعنی سال ۵۸ ، ۵۹؟

حسینی: بله

**: از همان موقع در پیشوا ساکن شدند؟

حسینی: نه، آن موقع مجرد بودند، بعضی مواقع قم بودند، بعضی مواقع یک جای دیگر.

**: هر جا که کار بوده...

حسینی: بله.

**: پس همین جا ازدواج می کنند؟

حسینی: بله؛ همین جا با مادرم ازدواج می کنند.

**: مادرتان هم افغان هستند؟

حسینی: بله.

**: فامیل بودند یا غریبه؟

حسینی: غریبه.

**: الان پدرتان چند ساله هستند؟

حسینی: ۷۵ ساله.

**: پس شما باید برادر و خواهر بزرگترم هم داشته باشید، چند برادر و خواهر هستید؟

حسینی: بله، دو تا خواهریم و چهار برادر. من سومی هستم.

ما شش تا داداش هستیم، دو تا از مادرم هستند چون قبلا مادرم ازدواج کرده بودند، با آنها ۶ تا هستیم.

از پدر و مادر دوم من هستم، چون پدرم هم قبلا ازدواج کرده بود، یک پسر از زن قبلی‌اش داشتند.

**: هم پدر و هم مادرتان قبلا یک ازدواج داشته‌اند؟

حسینی: بله، در افغانستان ازدواج کرده بودند. بعد می آیند در ایران با هم  آشنا می شوند و با هم ازدواج می کنند.

**: پس شما اینجا موقعی که به دنیا می آیید سه خواهر و برادر داشتید؟

حسینی: نه، خواهرم از من کوچکتر است.

**: کارِ حاج آقا در این سالها چه بود؟

حسینی: کشاورزی می کرد یا در گاوداری و دامداری مشغول بود.

**: هنوز هم مشغول کار هستند؟

حسینی: نه، دیگر ضعیف شده اند و بیمارند.

**: پس از کار افتاده شده‌اند، خدا ان‌شالله بهشان سلامتی بدهد. مادرتان چطور؟

حسینی: مادرم خانه‌دار است، از اول هم خانه‌دار بودند...

**: از بین برادران و فامیل، شما اولین کسی هستی که مرتبط شدی با موضوع دفاع از حرم؟

حسینی: بله.

**: بعضی از مدافعان حرم مثلا می گویند قبل از ما پسرعمویمان رفته بود یا فلان فامیلمان؛ به همین خاطر پرسیدم...

حسینی: نه، من کلا در خانواده مادری و پدری‌ام اولین نفر هستم که به سوریه رفتم.

**: چه شد که با تشکیلات دفاع از حرم مرتبط شدید؟

حسینی: راستش من در افغانستان بودم که ماجرای سوریه اتفاق افتاد. چند سال در ارتش افغانستان بودم.

**: یعنی شما دوباره از ایران به افغانستان رفتید؟

حسینی: بعد از چند سال برگشتیم. سال ۸۱ بود. خانواده ها همه رفته بودند؛ آن سال خانواده ام برای چند سال به افغانستان رفتند.

**: منظورت آن زمانی است که رد مرز می کردند؟

حسینی: نه؛ رد مرز نشدند. سازمان ملل افراد و خانواده ها را داوطلبانه به افغانستان می برد؛ سال ۸۰ ، ۸۱ بود.

**: داوطلبانه بردند و شما کل زندگی را برداشتید و رفتید افغانستان؟

حسینی: بله. دو سه سال آنجا ماندند؛ باز دیدند زندگیمان اصلا خوب نیست، دوباره برگشتند.

**: یعنی سال ۸۱ تقریبا رفتید و تا سال ۸۴  آنجا بودید؟

حسینی: ۸۰، ۸۱ رفتیم و دو سه سال آنجا بودیم.

**: شما در این مدت به ارتش افغانستان رفتید؟

حسینی: نه، بعد آمدیم اینجا و چند سال ماندیم؛ تقریبا سال ۸۶ بود که دوباره رفتیم.

**: سال ۸۶ دوباره با خانواده رفتید؟

حسینی: نه، به اینجا که آمدم، مدارک نداشتم و رد مرز شدم. بعد دوباره آمدم ایران و باز دوباره رد مرز شدم!

**: کجا گیر افتادی؟ کجا پیدایت کردند؟

حسینی: در پاکدشت گیر افتادم. با برادرم رفته بودیم پاسپورتمان را بگیریم. گشت انتظامی آمد. برگه را نشان دادیم و گفتیم ما دنبال پاسپورت آمده‌ایم، قبول نکردند، دوباره با همان شرایط ما را فرستادند افغانستان.

**: یعنی شما می خواستید بروید تهران برای گرفتن پاسپورت؟

حسینی: نه، خودِ پاکدشت بود.

**: یعنی از خودِ پاکدشت پاسپورت بگیرید؟

حسینی: بله، چون به ما زنگ زده بودند که بیایید پاکدشت.

**: یعنی سفاری افغانستان در آنجا دفتر دارد؟

حسینی: نه، نمی دانم، موقتی یک جایی محلی درست کرده بودند برای این خدمات.

**: با این حال نگذاشتند شما پاسپورت بگیرید؟

حسینی: نه، هر چه بهشان گفتیم برویم پاسپورت بگیریم، قبول نکردند؛ گفتند این برگه ارزش ندارد، مال اینجا نیستید و باید بروید به اردوگاه.

**: حتی اجازه ندادند شما بروید منزل و وسیله ای بردارید؟ مستقیم می برند لب مرز؟

حسینی: نه، اصلا نمی‌گذارند. خیلی آدم ها را در سرِ کار نمی گذارند حتی لباسشان را عوض کنن و، با همان لباسِ کار می برند.

**: شما در رد مرز اول که سال ۸۶  بود، چطور به خانواده خبر دادید؟

حسینی: بهشان زنگ زدم.

**: زنگ زدید که این اتفاق افتاده و من را گرفتند و من باید بروم؟

حسینی: بله، آمدم اردوگاه عسکرآباد، بعد یک پولی دادم و یک لباسی گرفتم. بعد از آنجا رد مرز کردند.

**: هیچ راه دیگری نبود برای اینکه رد مرز نشوید؟

حسینی: نه دیگر، تقریبا یک هفته هم معطل شدیم؛ گفتیم شاید با پولی، آشنایی، بشود کاری بکنیم که نشد. بعد از یک هفته من و داداش کوچکترم را هم که با هم بودیم، رد مرز کردند.

**: اسمشان چی بود؟ چند سالشان بود؟

حسینی: اسدالله، تقریبا دو سال از من کوچکتر است.

**: شما در آن موقع ۱۸ سالت بوده، ایشان ۱۶ ساله بوده؟

حسینی: بله، دو سال از من کوچکتر است.

**: بردند مرز دوغارون و اسلام قلعه؟

حسینی: بله، مرز دوغارون رفتیم.

**: این مکانیسم رد مرز چطوری است؟ یعنی برای من توضیح بده از موقعی که شما را می گیرند در ایران چطور رد مرز می کنند، چطوری شما را منتقل می کنند؟ غذا چطور است، احترام های دیگر چطور است؟

حسینی: از اینجا می گیرند و می فرستند اردوگاه عسکرآباد در ورامین، از هر شهری که افاغنه را بگیرند، می آورند آنجا.

**: اردوگاه چه وضعیتی دارد؟ خوابگاه و تجهیزات دارد؟

حسینی: شلوغ است؛ هیچی ندارد؛ فقط یک سالن است؛ زیرزمین و بالا.

**: مثل ساختمان است یا سوله؟

حسینی: مثل ساختمان خانه است؛ در اتاق ها هستند، در راهروها هستند...

**: هیچ کسی هم هیچ امکاناتی ندارد؟ یعنی نه لباسی همراه کسی هست نه هیچ چیز دیگر؟

حسینی: نه، چیزی ندارند الا این که خانواده‌هایشان چیزی برایشان بیاورند.

**: بقیه اعضای خانواده شما هم مدارک نداشتند؟

حسینی: آنها هم نداشتند، فقط من و داداشم خواستیم برویم پاسپورتمان را بگیریم، همان روز هم با هم رفته بودیم تا پاسپورت را بگیریم.

**: پس اگر آنها می آمدند دم اردگاه، خطری برایشان نداشت. اگر یک خانواده‌ای باشد که مدرک نداشته باشد می تواند بیاید؟ممکن است آنها را هم بگیرند رد مرز کنند...

حسینی: بله. امکان دارد.

**: چند روز ماندید در اردوگاه؟

حسینی: تقریبا یک هفته ماندیم.

**: غذا و اینها با خودشان بود؟

حسینی: غذا می دادند اما افتضاح بود، مثلا برنج و شله می آوردند و می دادند.

**: بشقاب و قاشق و اینها با خودشان بود؟

حسینی: بله، دیگ بزرگ غذا می آوردند و توزیع می‌کردند.

**: یک هفته آنجا بودید، با چه وسیله ای شما را بردند؟

حسینی: با اتوبوس بردند به اردوگاه سنگ‌سفید که نزدیک مرز مشهد است؛ بعد هم از هر شهرستان و استانی، رد مرزی‌ها را می آورند آنجا. نسبت به اردوگاه عسکرآباد خیلی شلوغ است. آنجا انگشت‌نگاری کردند. اگر کسی برای بار دوم و سوم رد مرز شده باشد، ۱۵ روز زندانی می شوند و بعد از ۱۵ روز رد مرزشان می کنند.

**: یعنی در آن اردوگاه سنگ سفید زندانی می‌شوند؟

حسینی: بله، از آدم‌ها دو بار یا سه بار، انگشت‌نگاری می کنند. هر دفعه که ما می رویم، کسی که بار دوم و سومش باشد چند روز نگهش می دارند..

**: در خود سنگ سفید نگه می‌دارند؟

حسینی: بله.

**: اما شما که اولین بارتان بود، زود ردتان کردند؟

حسینی: بله، یک روز تا دو روز ما را نگه داشتند.

**: رفتید کجا؟

حسینی: بردند مرز دوغارون. از مرز دوغارون رفتیم داخل افغانستان.

**: اتوبوس‌ها لب صفر مرزی شما را پیاده می کنند و می گویند بفرمایید؟

حسینی: بله.

**: کسی آن طرف شما را تحویل می گیرد؟

حسینی: بله، دوباره می آیند این طرف و بعد مثلا از سازمان ملل افرادی هستند که اگر کسی مشکلی داشته باشد یا معتاد باشد با آنها همکاری می کنند. هم سازمان ملل بود و هم پلیس‌های افغانستان.

**: شما وقتی رد مرز شدی، آن طرف چه پایگاهی داشتی؟ چه کسی را داشتی؟

حسینی: آن طرف برادر بزرگترم در مزار شریف بود.

**: از آنجا تا مزار شریف چطور رفتید؟

حسینی: پول داشتیم؛ با اتوبوس رفتیم.

**: شما پول داشتید، اگر کسی نداشته باشد چه؟

حسینی: نداشته باشد که بلاتکلیف است دیگر؛ یا باید کسی برایش پول بفرستد یا از کسی آنجا پول بگیرد و بعدا پس بدهد.

**: یعنی رفتن با خودتان است؛ اینطور نیست که سازمان ملل یا پلیس شما را ببرد یک شهر دیگر؟

حسینی: از همین ایران که گرفتار می‌شویم و داخل اردوگاه می‌رویم، دیگر خرج ماشین و همه چیز را از خودمان می گیرند. اگر خودت نداشته باشی از رفیق هایت می گیرند تا بعدا به آن‌ها بدهی.

**: حتی خرج ماشین تا مرز را باید خودتان بدهید؟

حسینی: بله، همه اینها را می گیرند.

**: الان من هیچی ندارم، هیچی هم همراهم نیست، اصلا خانواده هم ندارم، باید چه کار کنم؟

حسینی: از یکی دیگر می گیرند، مثلا چند تا همشهری‌ها هزینه را تقسیم می کنند و دانگی می دهند تا مشکل آن نفر حل شود.

**: یعنی بقیه هم این کار را می کنند که پول بدهند؟

حسینی: بعضی‌ها می دهند، بعضی ها نمی دهند...

**: جالب است، یعنی هزینه حمل و نقل تا آنجا را هم از خود افراد می گیرند...

حسینی: حالا سر مرز هم یک پول دیگر می گیرند که می گویند عوارض شهرداری است. این پول را هم سر مرز افغانستان و ایران از ما می گیرند.

**: همه داشتند که این پول را بدهند؟

حسینی: بعضی‌ها دارند می دهند و بعضی ها ندارند.

**: یعنی می گویند پول بدهید؟

حسینی: بله.

**: رسیدی هم می دهند؟

حسینی: نه، می گویند این عوارض شهرداری است. شما غیرمجاز آمدید، قانون است که باید پول را به ما بدهید.

**: از نظر برخورد چطور هستند؟

حسینی: برخورد بعضی‌هایشان خوب است. بعضی‌ها هم بد هستند و توهین می کنند؛ خوب و بد دارند.

**: همه‌شان پلیس ناجا هستند؟

حسینی: بله، بیشتر سربازها توهین می کنند و می زنند.

**: خب، شما از مرز رفتید به سمت مزار منزل برادرتان؛ برادرتان آنجا چه کار می کرد؟

حسینی: خیاطی می کرد.

**: از شما بزرگتر بود؟ آنجا خیاطی داشت و وضعش خوب بود؟ زن و زندگی داشت؟

حسینی: نه، آن موقع مجرد بود.

**: بعد رفتید گفتید ما رد مرز شدیم؟

حسینی: بله.

**: یک باره در زندگی یک خلأیی ایجاد می شود؛ شما یک برنامه‌هایی داری، همه اش به هم می‌ریزد. این حست را می خواهم بگویی، حس رد مرز را به من بگو که چطور بود؟ دوباره از صفر باید شروع کنی آنجا یا امید داری دوباره برگردی؟

حسینی: ما که رفتیم، پیش خودمان می گفتیم که مثلا فوقش می‌رویم یک پاسپورتی چیزی درست می کنیم و برمی گردیم به ایران. بعد داداش کوچکترم کارش سنگکاری بود؛ عجله داشت، باید می آمد به سمت ایران. یک مقدار پول داشت یک مقدار هم قرض کرد، فرستاد و پاسپورت را گرفت. ولی من ماندم.

**: پاسپورت را از ایران برایش فرستادند؟

حسینی: نه، از سفارت ایران در افغانستان، پاسپورت را ویزا کردند و آمد ایران.

**: پس برادرتان کارهایش را درست کرد و آمد. از خود مرز آمد؟

حسینی: بله، یکی دو ماه ماند و آمد به ایران. ولی من تا شش ماه آنجا ماندم؛ بعد دیدم کار و بارم خوب نیست، پول هم نداشتم و مجبور شدم دوباره قاچاقی بیایم به ایران.

**: چون خانواده اینجا بودند و کاری هم نداشتید...

حسینی: بله، کاری نداشتم.

**: از مرز پاکستان آمدی؟

حسینی: بله، از سمت نیمروز آمدم به پاکستان و بعدش مرز پاکستان و میرجاوه. بعد شبانه از همانجا آمدیم. چند تا از فامیل هایمان هم بودند. همه کوچک بودند و من از همه بزرگتر بودم.

**: گروهی با هم می آمدید؟

حسینی: بله. آمدیم در راه، مرزبان های ایران در شب در کوه کمین کرده بودند. من فرار کردم. من خودم با چند تا از این پاکستانی‌ها و افغان‌ها فرار کردیم. اما این بچه ها را در دل شب گم کردم. چون چند تا تیراندازی شد،‌همه پخش شدند.

**: خودت هم راه را بلد نبودی، بودی؟

حسینی: نه، بلد نبودم. دیگر ما سه چهار تا بودیم و رفتیم و فرار کردیم و در کوه قایم شدیم. بعد مامورها در شب با ماشین هر چه گشتند ما را پیدا نکردند.

**: چند روز در کوه ماندید؟

حسینی: همان شب ماندیم، همانجا استراحت کردیم و خوابیدیم تا صبح. گفتیم خدایا چه کار کنیم؟ نه آب داریم؛ نه راه را بلدیم؛ اینجا بمانیم تلف می شویم. بعد رفتیم خودمان را به مرزبانی تحویل دادیم. چون من با خودم گفتم برای این بچه ها چه اتفاقی افتاده؟ اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد پدر و مادرشان از من سوال می کنند که تو بزرگتر اینها بودی و چرا کاری نکردی؟

**: با مسئولیت شما اینها را فرستاده بودند؟

حسینی: نه، اما فامیل ها می گویند تو بزرگتری باید حواست می بود. این حرف توی سرم بود و گفتم بیا برویم آزادشان کنیم. ولی می شد برگردم عقب تر و یک قاچاق بر دیگر پیدا کنیم، ولی چون گفتم مسئولیت اینها پای من است، گفتم اینها را پیدا کنم و خودم را به مامورها معرفی کردم.

**: چی شده بود آن شب؟ بچه ها کجا رفته بودند؟

حسینی: همان موقع در جا اینها را گرفته بودند. بعد من رفتم دیدم آنها همه در پاسگاه هستند. با خودم می‌گفتم تیراندازی کردند به اینها نخورده باشد. ترسیده بودم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...