گروه جهاد و مقاومت مشرق - صحبت با مدافعان حرم کار راحتی نیست. بیشتر آنها همچنان امید دارند برای دفاع از حرم یا هر مأموریت دیگری، در خط مقدم جبهه مقاومت اسلامی برزمند و نقش مهمشان را ایفا کنند. مدافعان حرم در روزهای سخت و جانفرسای نبرد سوریه آموخته بودند نباید از کارها و مأموریتهایشان چیزی بگویند و این حالت کتمان همچنان در بیانشان هست.
قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید:
یک مدافع حرم با سابقه دو بار اخراج از ایران! + عکس
برادر روحالله حسینی از مدافعان حرم فاطمیون به شرطی گفتگو با مشرق را پذیرفت که وارد جزئیات نبرد و اطلاعات طبقهبندی نشویم. ما هم دنبال چنین چیزی نبودیم. ما در این گفتگو می خواستیم بفهمیم یک جوان رعنای افغانستانی با چه انگیزهای تمام خانواده و زندگیاش را میگذاشت و به دفاع از حرم میرفت. آنچه در این گفتگو و قسمتهای بعدی آن میخوانید، نشان میدهد که روحالله حسینی در چه وضع و با چه گرفتاریهای خاصی، تلاش کرد که برای دفاع از حرم به سوریه برود. متن بی سانسور گفتگوی ما در چهار قسمت، تقدیمتان میشود. امروز قسمت اول آن را میخوانید...
**: نگرانی آن همراهان نگذاشت راهت را ادامه بدهی؟ بعد آمدی خودت را معرفی کردی؟
حسینی: بله، آمدم خودم را به مرزبانی معرفی کردم.
**: پاکستانیها رفتند؟
حسینی: نه، همهمان آمدیم به سمت پاسگاه.
**: آنها مگر قاچاق بر نبودند؟
حسینی: نه، آنها هم از پاکستان می خواستند بیایند داخل ایران؛ دیگر رفتیم و خودمان را تحویل دادیم.
**: با شما چطور برخورد کردند ؟
حسینی: ما را در پایگاه بردند زیر آفتاب. در سایه نمی بردند؛ ما را چند ساعت در آفتاب نگه داشتند.
**: بچه ها هم همین طور؟
حسینی: بله، همه را زیر آفتاب نگه داشتند.
**: این بچهها که می گویید چند ساله بودند؟
حسینی: ۱۴ ، ۱۵ ساله بودند.
**: همه پسر بودند؟ دختر بینشان نبود؟
حسینی: بله، همه پسر بودند و مجرد. ما را سوار یکی از این کامیونها که آجر می برند و کمپرس می کنند، کردند. نزدیک زابل بودیم. ما را آوردند در یک اردوگاه. دوباره از ما انگشت نگاری کردند. اسم من در آمد و مشخص شد که یک بار رد مرز شدهام. اینها را از طریق همان مرز زاهدان رد مرز کردند؛ چون من بار دوم بود که وارد ایران میشدم، دوباره من را فرستادند به اردوگاه سنگ سفید و ۱۵ روز آنجا بودم تا مدت زندانی قانونی را بگذرانم. دوباره از همان مرز دوغارون من را فرستادند به داخل افغانستان.
**: دیگر خیلی داغون بودی از این اتفاق...
حسینی: بله؛ پول هم نداشتم و خیلی اوضاعم بد بود. خدا را شکر یکی از رفیق هایم که رد مرز شده بود را آنجا دیدم و ۵۰ تومان پول قرض کردم تا برگردم مزار شریف. ۱۵ روز آنجا بودم؛ دیگر از وضعیتی که داشتم بَدَم آمد، بعد هم گفتم می روم به افغانستان و در اردوی ملی (ارتش افغانستان) می مانم و زندگی ام را همانجا ادامه می دهم و برنمیگردم؛ گفتم ولش کن، قسمتمان در همین افغانستان است. بعد رفتم مزار شریف.
**: در اردوی ملی حقوق هم می دهند؟
حسینی: بله، حقوق می دهند، چون من بچه هم که بودم خیلی علاقه به کارهای نظامی داشتم؛ سال ۸۱ وقتی خانوادهام در افغانستان بودند هم می خواستم به اردوی ملی بروم اما خانواده نگذاشتند بروم. میگفتند تو می روی و کشته می شوی و اتفاقی برایت می افتد! از ایران که آمدم دلسرد شدم و گفتم دیگر برنمی گردم.
**: نظر پدر و مادرتان درباره اینکه تو آمدی و دوباره رد مرز شدی، چه بود؟
حسینی: با آنها در تماس بودم. آنها اصلا مخالف این بودند که من بروم در ارتش افغانستان. بعد از چند مدت رفتم مزار شریف و کنار برادرم بودم؛ چند بار سرکار رفتم؛ کار درست و حسابی هم نبود؛ دیگر جای مشخصی هم نبود؛ بعد قایمکی از داداشم این کار را کردم. چیزی به او نگفتم. رفته بود یک جای راه دور، همان موقع از فرصت استفاده کردم و کارهایم را درست کردم و در اردوی ملی ثبتنام کردم. بدون اینکه آنها بدانند این کار را کردم.
**: بدون اینکه آنها در جریان باشند رفت در اردوی ملی ثبت نام کردید؟ ثبتنامش اینقدر راحت است؟ نباید قبلش آموزش میدیدی؟
حسینی: نه، فقط مدارک شناسایی را می خواهد. دو نفر هم می خواهد که ضامن شوند. یکی از ضامنهای من، همین شهید مازیار کریمی (مدافع حرم فاطمیون) بود که کار من را درست کرد؛ در افغانستان با هم بودیم.
**: او هم در اردوی ملی مشغول شده بود...
حسینی: آن موقع اردویش را تمام کرده، پایان خدمتش را گرفته بود و می خواست بیاید سمت ایران. همان موقع بنده خدا گفت بیا من همه کارهایت را اوکی می کنم و می روم. بنده خدا زحمت آن را کشید و بعد از تقریبا یک ماه رفتم. اول رفتیم و امتحانی دادیم که اینجا به دوره افسری معروف است. چون من درس خوانده ایران بودم با شرایط و آنجا فرق می کرد، نمیدانستم امتحان بدهم قبول می شوم یا نه؟ آنجا انتخابشان بر اساس بزرگ بودن قومیت بود؛ مثلا قوم پشتون بیشتر است، آدم های بیشتری برای اردوی ملی می گیرند. ما هزاره بودیم، قومیتمان کم بود و آدمِ کمتری می گرفتند. مثلا از هر هزار نفر، ۶۰ یا ۷۰ نفر می گرفتند، ولی از پشتون ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر می گرفتند؛ از قوم تاجیک هم همین طور بود. افراد را نسبت به آن قومیت انتخاب می کردند.
**: امتحان در خودِ کابل بود؟
حسینی: بله، رفتم و امتحان دادم. خدا را شکر قبول شدم. اصلا باورم نمی شد.
**: امتحان، کتبی بود؟
حسینی: نوشتنی بود؛ مثلا پرسیده بودند چند تا کوه را نام ببر؛ فلان رود کجاست و...
**: یعنی اطلاعات عمومی بود. پس شما پذیرفته شدی؟
حسینی: بله، رفتم به تعلیم ضابط، مثلا مقامش از سرباز یک مقدار بالاتر است.
**: یعنی بین سرباز و افسر؛ ما اینجا می گوییم «درجهدار».
حسینی: بله، بین سرباز و افسر. رفتیم آنجا تقریبا سه ماه تعلیم دیدیم، بعد از سه ماه ما را فرستادند قندهار.
**: محل خدمتتان شد قندهار؟ مازیار کریمی هم قندهار بود؟
حسینی: نه، او در هلمن بود. بعد تقریبا سه سال، دوره ارتش را همانجا تمام کردم.
**: اینکه می گویید پایان خدمت، مگر همه نیروها داوطلبی به اردوی ملی نمی روند؟
حسینی: بله، یک دفترچه می دهند.
**: یعنی یک مدت محدود دارد؟
حسینی: مثلا بعد از سه سال «سرباز» یا «ضابط» می تواند برود یا بنشیند و قرارداد ببندد؛ با خودشان است. ولی افسرها خدمتشان چند سال است.
**: بعد از سه سال که یک دوره تمام می شود، می تواند ادامه بدهد یا برود دنبال کار خودش. شما چقدر ماندید؟
حسینی: بله، من تقریبا سه سال ماندم.
**: این از ۸۶ می شود؛ یعنی تا حدود سال ۹۰ شما در اردوی ملی بودید؟
حسینی: نه، من از ۹۰ تا ۹۵ در اردوی ملی بودم.
**: شما ۸۶ رد مرز شدید، دوباره همان حوالی آمدید و رد مرز شدید؛ پس کی وارد اردوی ملی شدی؟
حسینی: من خدمتم سال ۹۵ تمام شد.
**: پس بیشتر ماندی یا دیرتر رفتی؟
حسینی: دیرتر رفتم، سال ۹۴ خدمتم تمام شد. آخر سال ۹۴ بود.
**: دیگر نمی خواستی ادامه بدهی؟
حسینی: می خواستم ادامه بدهم اما خانواده اصرار داشتند که باید بیایی؛ چون من اگر آنجا می ماندم موقعیتم خیلی خوب بود؛ رتبه می گرفتم؛ حقوقم می رفت بالاتر اما اصرار داشتند بیایم اینجا، چون داداش کوچکترم که با من رد مرز شد، بعد از چند سال ازدواج کرد و می خواست برود خارج از ایران، اصرار داشت که بیا بالای سر خانواده باش. بعد از آن، برادرم هم نتوانست برود و ما هم آمدیم و ماندگار شدیم.
**: شما بار سوم چطور آمدید؟
حسینی: بار سوم رفتم دنبال پاسپورت و اقدام کردم. بعد دیدیم پاسپورت کمی دیر شد، دوباره با خودم گفتم خدایا چه کار کنم؟ یک آشنا داشتیم؛ گفت بیا برویم مرز؛ اینقدر سخت گیری نمیکنند و رفت و آمد راحت شده. دوباره دل را به دریا زدیم و قاچاقی به ایران آمدیم. از همان پاکستان راهی شدیم. خدا را شکر دیگر ایندفعه به ایران آمدیم.
**: تا یک مسیری از کوه و ارتفاعات می آیید تا می رسید به یک زمین صاف که ماشین می توانید سوار شوید؟
حسینی: بله، مثلا ماشینهای بلوچها هستند؛ ماشینها نیسان است، ما را می آورد تا یک جایی نزدیک روستا یا آبادی.
**: آن وقت همانجا شما را رها می کند؟
حسینی: نه، آنجا ما را به یکی دیگر تحویل می دهد؛ تا اینجا مدام دست به دست می شویم.
**: شما را می آورند مشهد یا تهران؟
حسینی: هر جا که بخواهی برویمی برند.
**: به نسبتش باید پول بدهی؟
حسینی: بله، هر جا بخواهی بروی، می برند.
**: سال ۹۵ که می خواستید بیایید ایران چقدر هزینه کردید؟
حسینی: هزینهمان تقریبا یک میلیون و پانصد هزار تومان شد.
**: پس برایت خیلی زیاد نبود، چون پول افغانستان هم ارزشدار شده بود.
حسینی: بله، خوب بود دیگر...
**: آمدی تا تهران و پیشوا پیش خانواده؟
حسینی: بله، بعد زنگ زدیم آژانس تا من را به خانه برساند.
**: پاسپورت نداشتید؟
حسینی: نه، بعدا رسید به دست داداشم.
**: تمدیدش کردید؟
حسینی: نه، باید می رفتم افغانستان و می گرفتم. حتی ویزا هم نشده بود و پاسپورتم سفید بود.
**: حالا چه دورنمایی داشتی؟ حالا که آمدی ایران قرار بود چکار کنی؟ کجا مشغول شوی؟
حسینی: آمدم و چند وقت رفتم سراغ کارهای کشاورزی، این طرف و آن طرف زدم و دیدم چون چند وقت در ارتش بودم و کار نکرده بودم، کار و فعالیت برایم سخت بود.
**: در ارتش کار نظامی میکردید یا دفتری؟
حسینی: من نظامی بودم.
**: کار نظامی هم که سخت است؟
حسینی: نه، مثلا در یک کاری بودیم که دم درِ پایگاه بود؛ ما دم در بودیم و ماشین هایی که می آمدند داخل یا خارج میشدند را بازرسی و چک می کردیم.
**: پس خیلی کار نظامی سخت در کوه و دشت نبود؟
حسینی: نه، ما فقط در پایگاه، تامین امنیت پایگاه را داشتیم، مثلا نگهبانی می کردیم. در قندهار بودیم.
**: خود آمریکا هم در قندهار یک پایگاه دارد؛ درست است؟
حسینی: بله، آن موقع مقر آمریکاییها نزدیک فرودگاه بود.
**: ولی این پادگانی که شما مراقبت می کردید، پادگان خود افغانستان بود؟
حسینی: این پایگاه اول برای امریکا بود. یک طرف پایگاه آمریکاییها بود و یک طرف پایگاه ما؛ بعد از چند سال کشور ترکیه یک پایگاه مستقل دیگری برای آمریکا ساخت، که خودِ افغانستانیها آنجا باشند؛ بعد هم آمریکاییها از آنجا رفتند و پایگاه را خالی کردند.
**: دیگر برای خواب و خورد و خوراک آنجا بودید، دیگر به مزار شریف و پیش برادرت رفت و آمد نداشتی؟
حسینی: نه دیگر، بعضی مواقع هشت ماه، بعضی مواقع بعد از یک سال پیش مادرم می رفتم. چون ما هر شش ماه، یک ماه می توانستیم مرخصی برویم.
**: بعد برادرتان در آنجا چه می دوخت؟ متخصص دوخت چه چیزی بود؟
حسینی: مانتو میدوخت؛ مثلا مانتو مدرسه ای؛ سریدوزی می کرد. پارچه می آورد و تولیدی داشت.
**: کارش هم خوب بود؟
حسینی: اولها خوب بود اما آخرها نه!
**: هنوز هم ایشان در همین کار مشغول است؟
حسینی: بله.
**: خب شما آمدی ایران و یک مدت کشاورزی کردی و دیدی سخت است، بعدش چه تصمیمی گرفتی؟
حسینی: بعد قضیه سوریه پیش آمد و به آنجا رفتم. من در افغانستان که بودم با خانوادهام در تماس بودم. می گفتند که بچه ها می روند سوریه و به اسم مدافع حرم جنگ می کنند. در جریان این اتفاق و جنگ در سوریه بودم. چون مازیار کریمی هم به سوریه رفته بود، من خبر داشتم، از بچه ها یا داداشم می پرسیدم و می گفت فلانی رفته، فلانی رفته، اینقدر کشته می دهند، شهید می دهند. احساسی به این ماجرا نداشتم.
یک شب رفتم خانه رفیقم که در همان مزار شریف بود. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. دیدم فیلم های مدافعان حرم را می گذارند و مداحانی مثل نریمانی و مطیعی روی این تصاویر، می خوانند. بنده خدا رفیقم با خواندن آنها گریه می کرد. گفتم چرا اینطوری میکنی؟ گفت ببین اینها چطوری می روند و برای بی بی زینب شهید می شوند... ولی من همچنان احساسی نداشتم. بعد که آمدم ایران، چند وقت ماندم؛ همان موقع یکی از رفیقهایم به اسم حسن خاوری شهید شد.
**: از کی با هم رفیق بودید؟ از زمان قدیم؟
حسینی: از مدرسه با هم بودیم، از زمانی که در پیشوا بودم. بعد رفتیم به مراسم تشییع جنازهاش.
**: این مال چه زمانی است؟ وقتی ایران آمده بودی؟
حسینی: بله، رفتم تشییع جنازهاش، یک مقدار اشک ریختم ولی باز هم آن موقع احساس خاصی نداشتم. بعد یک فیلم از این بچه های خودمان در گوشی ها دیدم که میگفت مثلا آن موقع امام حسین کسی را نداشت و چند هزار نفر او را دوره کرده بودند، بعد ما پیش خودمان می گوییم که کاش آن موقع بودیم و امام حسین را یاری می کردیم؛ خب الان حرم بی بی زینب را دارند خراب می کنند بعد ما بنشینیم و نگاه کنیم؟! بعد برویم آن دنیا جواب اینها را چه بدهیم؟ با چه رویی در روی این بزرگان نگاه کنیم؟
دیدم آنها راست می گویند؛ ما مدام می گوییم کاش موقع عاشورا بودیم و امام حسین را یاری می کردیم؛ الان موقعش است، الان خدای نکرده اگر حرم را خراب کنند، چه اتفاقی می افتد؟! در آخرت شرمنده آنها نمی شویم؟ همین باعث شد که تصمیم گرفتم بروم سوریه و من هم یک عضو کوچکی از فاطمیون بشوم. خیلی خانوادهام مخالف بودند اما هر طور بود رفتم ثبتنام کردم. همان فردایش یک بنده خدا زنگ زد و گفت اعزام می شوی سوریه. اما خانوادهام هنوز مخالف بودند.
**: موقع ثبتنام رضایت خانواده را نمی خواستند؟
حسینی: چرا، من گفتم همه راضی هستند!
**: ضمن اینکه شما یک مزیت هم داشتی؛ نظامی اردوی ملی بودی و کار نظامی را بلد بودی.
حسینی: بله. ما پیشوا بودیم و من به خانواده ام گفتم من می روم سرِ کار در تهران. آمدم و ثبت نام کردم؛ فردایش وسایلم را جمع کردم و آمدم مرقد امام. از همین جا اعزام شدیم به پایگاه آیت الله صدوقی یزد. تقریبا یک ماه آنجا تعلیم دیدیم، بعد هم از آنجا اعزام شدیم به منطقه سوریه.
**: آنجا چیز اضافهتری یاد گرفتی؟
حسینی: آنجا بله، در بخش توپخانه بودیم. ادوات و توپخانه را یاد گرفتیم. همانجا اسممان را نوشتند و رفتیم. تقریبا از همان موقع تا الان هم در بخش توپخانه هستم.
**: دقیقا چه سالی رفتید؟
حسینی: سال ۹۵ بود.
**: گروه چند بودید؟
حسینی: گروه ۶۶ بودم.
**: چه ماهی رفتید؟
حسینی: برج شش بود؛ ماه رمضان بود.
**: آقا روحالله پس در این ۵ سال چرا شهید نشدی؟
حسینی: لیاقت نداشتم!
**: خودت می خواستی؟
حسینی: خودم می خواستم ولی نشد دیگر.
**: جانباز هم شدی؟
حسینی: بله، از لحاظ گوش آسیب دیدم چون در توپخانه صدای زیادی بود و گوشمان آسیب می دید.
**: کلا در این چند سال در توپخانه بودی؟ الان هم توپخانه فعال است؟ یعنی نیرو برای توپخانه آنجا هست؟
حسینی: بله.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...