یک دفعه فکر و ذکرش رفت سمت سوریه. داعشی‌ها را نگاه می کرد. آتش گرفته بود که شیعه اینطور نابود می شوند. بعد رفته ثبت نام کرد، بعدش همان صحنه که می گویم یادم نمی رود خداحافظی نکرد، حسرت در دل ما ماند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمدتقی» خردادماه ۱۳۹۴ هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود...

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال ۱۳۹۰ شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد ۱۳۴۱) ملقب به ابوحامد بود که در سال ۱۳۹۳ در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از ۲ هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

قسمت ‌های قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

از نوزادی همه عاشقش بودند

۱۳سالگی نامزد کرد؛ ۱۷ سالگی ازدواج + عکس

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال ۹۴ وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

**: مخالفتی با ازدواج در این سن کم نداشتند؟

مادر شهید: خداییش پسرم، یک  مقدار مخالفت کرد، اینقدر نصیحتش کردیم تا راضی شد.

**: بالاخره سنش کم بود ، دهه هشتاد بود، در این سن کسی ازدواج نمی کند!

مادر شهید: یک مقدار مخالف بود ولی بعد دوباره راضی شد.

**: گفتید خانمش، دختر داداشتان است؟

مادر شهید: آره، هم سن هم هستند. فقط سه ماه چهار ماه عروسم از پسرم بزرگتر است.

**: با خودتان آمدند زندگی کنند یا جدا بودند؟

مادر شهید: با خودمان زندگی کردند، خانه مال خودمان بود، اتاقی برای عروس‌مان درست کردیم؛ بهترین اتاق را آماده کردیم، بعدش رفتند آنجا زندگی کردند دیگر...

**: بالاخره چون سنشان هم کم بود باید شما هوایشان را می‌داشتید.

همسر شهید: هفت شبانه روز بزن و بکوب داشتیم.

مادر شهید: چه عروسی‌ای برایش گرفتم، ماشین هم مال خود پسرم بود. ۲۰۶ داشت. ماشین عروس‌اش هم ماشین پسرم بود.

**: این هم به گوش کسانی برسانیم که می گویند شهدا برای پول رفتند؛ مثلا پسر شما در آن سن و سال ۲۰۶ داشته؛ یک طورهایی کارگاه هم داشته.

مادر شهید: دو تا کارگاه داشت.

**: دو تا کارگاه داشت؟ خانه هم که از خودتان بوده؛ پس عملا هیچ نیازی به پول نداشت...

همسر شهید: خانه‌ای که عروسی کردیم که این خانه نبود؛ تازه آن را فروختیم و در شهرک سرو خانه گرفتیم؛ الان ۴ میلیارد قیمتش است. ما از اول خانه داشتیم.

**: چقدر خوب. رسیدیم به اینکه ازدواج کردند و عروسی خیلی مفصلی گرفتید. هفت شبانه روز، عالی. می رسیم به تولد نوه‌تان.

مادر شهید: بعد از هشت سال عروسم باردار شد.

**: چقدر طولانی شد؟

مادر شهید: دکتر زیاد رفتند، عروسم یک طورهایی بچه دار نمی شد، بعد از ۸ سال، خدا این دخترش را داد، همان اول هم باردار شد، همان موقع پسرم همین که باردار شد، با باباش رفت گوسفند قربانی کردند. بعد دوباره هم که به دنیا آمد دوباره گوسفند قربانی کردند؛ همه فامیل ها را دعوت کرده بود؛ اینقدر شهیدم برای بچه اش خوشحال بود. خدا این دختر را بعد از هشت سال داده بود، اینقدر خوشحال بود. باورت می شود تا چهل روز از پیشش جایی نمی رفت، می گفت می خواهم از دخترم نگهداری کنم. فقط همین طور بالشت می گذاشت و بهش نگاه می کرد. خانه مان دو طبقه بود عروسم پایین بود بالا ما بودیم. موقعی که عروسم باردار بود، دکتر بهش گفته بود هیچی از روی زمین بلند نکند، استراحت مطلق بود. موقعی که می خواست سر کار برود صبحانه را می خورد بعد تشک و رختخواب‌ها  را خودش جمع می کرد، می گفت بیا روی تشک کوچک بخواب من جمعش می کنم، تو دست به چیزی نزن.

همسر شهید: می گفت تو وسیله سنگین بلند نکن!

مادر شهید: بهش یاد داده بودم. گفته بودم تا یاد بگیرد.

**: شما سفارش های لازم را انجام داده بودید.

مادر شهید: بعد تا موقعی که سر کار برود همین کار را می کرد، همه چیز را جمع می کرد، بقیه کارهایش مثلا لباس شستن، آشپزی و ... را هم من انجام می‌دادم.

**: همه کارها را خودتان انجام می دادید؟

مادر شهید: چون صبح زود که می رفت می گفتم رخت‌خواب‌ها را خودت جمع کن، بعد معصومه می خندید و می گفت انگار که وظیفه اش است!

**: عروستان اسمش معصومه است؟

مادر شهید: بله؛ اینقدر خنده ام می گیرد می گفت اینجا بخواب من تشک را می خواهم جمع کنم، تو سنگین بلند نکن، چون می دانست این که برود من خودم جمعش می کنم. می خواستم خودش جمع کند و یاد بگیرد.

**: که مسئولیت‌پذیر باشد...

مادر شهید: اینقدر چیزها برایش می آورد، پسته، بادام، هر چی بود می آورد که «بخور بچه ام خوب بشود.» کله پاچه برایش می آورد، می گفت بگذار بچه‌ام قوی شود.

**: خب گفتید که نوه‌تان به دنیا آمد؛ اسمش را چه گذاشتید؟

مادر شهید: اسمش را شما (خطاب به عروسش) چی گذاشته بودید؟

همسر شهید: هستی.

مادر شهید: مادرش اسمش را گذاشت «هستی»، بعد پسر کوچکم گفت «یگانه»، شهیدم «ستایش» گذاشته بود، بعد خود معصومه «ثنا» گذاشته بود، من «فاطمه» گذاشتم، قرعه کشی کردیم، بعد اسم «هستی» در آمد. بعد از چند وقت، یک ماه نشد اینقدر حال نوه ام بد شد، بردیم بیمارستان، خیلی حالش بد شد که اصلا امید به زنده بودنش نبود، شکمش باد کرده بود، بردیم بیمارستان شهید بهشتی، همانجایی که به دنیا آمده بود، همانجا بردیم. آنجا می شناختندش دیگر، شکمش یک دفعه باد کرده بود، وقتی آنجا رفتیم پسرم چه کار کرد؟ این پرستارها را هیچ وقت نمی بخشم؛ خدایی، خدا هم نمی بخشد؛ شاید دو ساعت در آمبولانس بود، آمبولانس را همانجا گذاشته بودند، گفتم این پرستار حتما کار دارد دیگر، بعد رفتم دیدم توی اتاق نشسته لباس‌هایش را عوض می کند خودش را آرایش می کند!

**: بیمار را رها کرده بود و داشت خودش را آرایش می کرد؟

مادر شهید: آره، به جای اینکه زود با این راننده راه بیفتد...

**: شما مستقیم بیمارستان بردید یا زنگ زدید؟

مادر شهید: مستقیم بردیم بیمارستان.

**: دکتر تجویز کرد که حتما با آمبولانس به جای دیگر منتقل شود؟

مادر شهید: آره، گفتند به بیمارستان امام حسین منتقل بشود. آمبولانس را نگه داشته بود، که من کار دارم، گفتم چه کار داری؟ گفت بگذار کارهایم را انجام بدهم... اینطوری بود. رفتم به شهیدم گفتم می گوید من الان کار دارم بگذار آماده شوم می آیم؛ حالا بیمارستان را روی سرش گذاشته بود، اینقدر داد و بیداد کرد و به سر و صورتش می‌زد. می‌گفت اگر دخترم بمیرد من از شما شکایت می کنم، دخترم یک چیزی بشود من دیگه این بیمارستان را روی سرتان خراب می کنم! اینقدر دخترش را دوست داشت؛ بعد همان پرستار ول کرد همه چیز را، سوار شد و رفتیم بیمارستان امام حسین.

آنجا که بردیم اینقدر تحویل گرفتند. پرستارهای بیمارستان امام حسین خوب بودند. ما گفتیم نه دیگر زنده نمی شود. بعد یک پرستار، دخترخانم بود، یک دفعه به فکرش افتاد گفت من یک روش بلدم که شکمش بادش خالی شود، بعد یک چیزی بهش زد، یک دفعه شکمش کوچک شد، همه محتویاتش بیرون آمد... بعد دیگه سه شب پسرم بالای سرش در بیمارستان بود. بعد از آنجا مرخص شد، گوسفند قربانی کردیم. همه اش قربانی می کردیم که خوب شود.

**: داشتید نام‌گذاری‌اش را می گفتید؟

مادر شهید: اسمش را من فاطمه گذاشتم. در بیمارستان که هستی حالش بد شد، اینقدر عروسم حالش بد شد که من اشتباه کردم اسم حضرت فاطمه را نگذاشتم، باید فاطمه می گذاشتم.

**: اول اسمش را هستی گذاشتید بعد از یک ماه تصمیم گرفتید فاطمه بگذارید؟

مادر شهید: بله؛ عروسم عوض کرد، گفت اسم فاطمه ای که شما گذاشتید، من می گذارم روی دخترم، در همان بیمارستان امام حسین اینقدر گریه می کرد، که دخترم خوب شود اسمش را فاطمه می گذارم.

**: می رسیم به مدافع حرم شدن پسرتان. دیگه کم کم به دهه نود رسیدیم، اوایل سالهای ۹۱ و ۹۲.

مادر شهید: آره، نوه‌ام دو ساله بود که شهیدم رفت. تولد دو سالگی گرفتیم و شهیدم رفت.

**: تولد دو سالگی گرفتید و تصمیم گرفتند مدافع حرم شوند؟ تقریبا چه سالی می شد؟ سال چند نوه تان به دنیا آمدند؟

مادر شهید: سال ۹۳ بود یا ۹۲.

**: گفتید بعد از هشت سال؛ تقریبا ۸۲ یا ۸۴ ازدواج کردند، سال چند ازدواج کردند پسرتان؟

مادر شهید: سال ۸۴ بود.

**: بعد از هشت سال نوه تان به دنیا آمد که سال ۹۲ می شود. و گفتید که سال اعزام پسرتان ۹۴ می شد که تولد دو سالگی دخترشان فاطمه را گرفتند، بعد تصمیم گرفتند که مدافع حرم بشوند. چطور شد که تصمیم گرفت مدافع حرم بشود؟

مادر شهید: موقعی که می خواست برود سوریه من خبر نداشتم، بعد که الان فکر می کنیم، یک تصمیمی گرفته و رفته، بی خبر ثبت نام کرده.

**: به شما چیزی نگفتند؟

مادر شهید: نه به من چیزی نگفت.

**: به خانمش هم نگفته بود؟

مادر شهید: به خانمش حتما گفته بود، به من نمی گفت که من ناراحت نشوم، پسر کوچکم هم خبر داشت. به این هم گفته که به معصومه گفته و قسمش داده به مامان نگو؛ اگر بگویی من را نمی گذارد بروم سوریه، قسمش داده پسر کوچکم را، شاید عروسم را قسم داده، الان عروسم می گوید من بی خبرم، اما بعدا کم کم طوری وانمود می کرد که انگار خبر داشته.

بعد تصادف کرد. آن موقع گاراژ را داشت و تصادف کرد، آنقدر عجله داشت با همان پای تصادفی هم به گاراژ می رفت و می آمد. اینقدر عجله داشت که همیشه زنگ می زد مامان چطوری پایم خوب شود؟ می خواهم بروم جایی، خودش در حالی که گاراژ داشت به فکر رفتن بود.

**: شما شک نکردید که چه کاری دارد که اینقدر اصرار دارد زود خوب بشود؟

مادر شهید: نه فقط می گفت می روم در تهران بهترین کار را پیدا کنم. گاراژ را ول می کرد. می گفت در معدن یک کاری هست که حقوقش هم خیلی زیاد است. بعد ما هم باور کردیم. گفت لباس های کارم را بگذارید، آماده کنید می خواهم فلان روز بروم.

پیش از ظهر بود، صبح، آماده بود، همین طوری من آماده‌اش کردم، همه کارهایش را من می کردم، به من می گفت؛ نمی خواست خانمش اذیت بشود، اینقدر او را دوست داشت، اینطوری بود که همین جا در خانه وقتی در گاراژ هم کار می کرد، از توی اتاق خوابش بیرون می آمد و یواش به من می گفت مامان برای من صبحانه درست کن. من خوشحال می شدم که خانمش را از خواب بیدار نکرده. بعد می گفتم معصومه مگر نیست؟ می گفت چرا گناه دارد، بیچاره خواب است. چنین مرد مهربانی بود.

**: یعنی به شما عادت داشتند و همه چیزشان را هنوز از شما می خواستند با اینکه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند.

مادر شهید: می گفت او با فاطمه تا صبح بیدار مانده، بگذار بخوابد. نماز خوانده خوابیده. معصومه خوابیده بیچاره تا صبح با فاطمه بیدار بوده. می گفتم باشد. من خوشحال می شدم که اینقدر زنش را تحویل می گیرد.

خلاصه برای سوریه ثبت نام کرد، عجله داشت که پایش خوب بشود، من لباس های کارش را آماده کردم، همین طور تا دم در می رفت، دوباره بر می گشت و می رفت داخل اتاقش؛ نگو می رفته هی دخترش را می بوسیده، دیدار آخرش بوده. توی حیاط راه می رفت اما جرأت نمی کرد به من بگوید مامان خداحافظ. هیچ موقع اینطوری نبود. یک دفعه دویدم گفتم لباس های کارت جا مانده، گفت نه بگذار همانجا، لباس های معدن هست. بعد آن صحنه هیچ موقع یادم نمی رود که کاش به من می گفت من بغلش می کردم و می بوسیدمش. آن صحنه یادم نمی رود. الان هم که آن صحنه یادم می آید با همین لباس ها از خانه رفت بیرون من که پشتش را نگاه می کردم هی پشتش را نگاه می کرد، آن صحنه یادم نمی رود.

**: نگاه می کرده ولی می ترسیده به شما بگویید که شما اجازه ندهید.

مادر شهید: آره، این علاقه به سوریه را از کجا پیدا کرد؟ شهید حسن جعفری؛ خواهر حسن جعفری زن داداش من است، برای خاکسپاری‌اش شهیدم که رفته بود، از آنجا علاقه‌مند سوریه شد اما در دل خودش بوده دیگه، از همانجا رفته ثبت نام کرده دیگر.

**: شما از کجا متوجه شدید که شهید جعفری باعث این کار شده؟

مادر شهید: رفته بود خاکسپاری‌اش می گفت خوش به حالش شهید شده، خاکسپاری‌ش در مسجد بود.

خواهر شهید: بعد از شهید شدن حسن جعفری، کانال‌های فاطمیون را با گوشی‌اش دنبال می کرد.

**: شهید جعفری همان سال ۹۴ شهید شدند؟

مادر شهید: سال ۹۳، ۹۴ پسر ما شهید شد.

**: ۹۳ شهید شدند، بعد شما گفتید که در مراسم تشییع شرکت کردند.

مادر شهید: فیلم هایش را که می بینیم همه اش ازش فیلم گرفته‌اند.

**: بعد که آمدند خانه مثلا یک طوری به دلشان افتاده بود و تصمیم گرفته بود که من هم شهید بشوم، چرا من هم مثل ایشان یک جایگاه نداشته باشم؟

مادر شهید: بعد همین که از آنجا آمد یک دفعه فکر و ذکرش رفت سمت سوریه. داعشی ها را نگاه می کرد. آتش گرفته بود که شیعه ها اینطور نابود می شوند. بعد رفته ثبت نام کرد، بعدش همان صحنه که می گویم یادم نمی رود خداحافظی نکرد، حسرت در دل ما ماند، بعد از سوریه زنگ زد که مادر من را حلال کن.

**: چند روز بعدش که رفتند تهران به شما گفتند؟

مادر شهید: بیست روز بعد به ما خبر داد.

**: شما بهشان زنگ نمی زنید؟

مادر شهید: زنگ می زدیم و حرف می زدیم.

**: نمی گفت کجا هستم؟

مادر شهید: می گفت تهرانم.

خواهر شهید: خودش می گفت من زنگ می زنم شما زنگ نزنید.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد...