یک وانت داشت. خواب حضرت رقیه را که دید، صبح به فرمانده شان گفته بود من می خواهم این وانت را بفروشم. فرمانده هم گفته بود تو که می خواهی بروی سوریه، دو ماه دیگر بر می گردی و وسیله دست باید داشته باشی.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -حسین امیدواری متولد سال ۶۵، یازدهمین فرزند و آخرین پسر خانواده ۱۴ نفره خود بود. پدرش در زمان جوانی به شغل شریف بنایی مشغول بود و حسین نیز بعدها در کنار برادرانش همین شغل را ادامه داده بود.

قسمت قبلی را هم بخوانید؛

نوجوان بود که «حاجی» شد + عکس

سیداحمد معصومی‌نژاد، تا امروز کارگردانی مستندهای متعددی را برعهده داشته است اما مستندهای او از مادران شهدا با نام مادرانه، همیشه به عنوان گل سرسبد آثار او می‌درخشیده است. ازانجایی که در مستندها فقط گوشه‌ای از محتوای گفتگوها جا می‌گیذ و منعکس می‌شود، از او خواستیم گفتگوهایش با مادران شهدای مدافع حرم را در اختیار مشرق قرار دهد تا بی کم و کاست برای مخاطبان، ‌منتشر شود. آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت دوم از گفتگو با مادر شهید حسین امیدواری است که در دفاع از حرم به شهادت رسید. روح او و همرزمان شهیدش شاد...

* هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد

برادرانش مسجدی بودند، حسین هم همراه آنها می رفت و مسجدی شد. ۱۵ سالش بود که می رفت مسجد و به بچه‌ها درس قرآن می داد. در مسجد هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. بیشتر کارهای فرهنگی می کرد. حسین از ۸ سالگی با داداش هایش به مسجد می رفت و ۱۵ ساله بود که مستقل شد و خودش به مسجد می رفت. قرآنش خیلی خوب بود. بسیجی فعال هم شده بود. در مسجد هر کاری ازش می‌خواستند انجام می داد.

مسجد محله‌مان مسجد علی بن موسی الرضا (ع) ‌بود. در مدرسه هم کار فرهنگی می کرد. بعد از این که دیپلم گرفت، فورا رفت سربازی. در سربازی هم چند تا لوح بهش داده بودند چون آنجا هم خیلی فعال بود. از قرآن خواندن گرفته تا تربیت و ادبش. مدام تشویقش می کردند چون سرباز نمونه شده بود.

* نظمش خوب بود

پدرش کاسب بود و یک لقمه نان حلال می آورد. من هم که الهی شکر زنِ توی خانه بودم و بالاخره با وضعیتمان می ساختیم. همه چیزش درست بود. هم نظمش خوب بود هم به بقیه احترام می گذاشت. همه می دیدن که بچه نمازخوان و قرآن خوان است و به خدا اعتقاد دارد. کوتاهی نمی کرد. وقتی می گفتند یک کاری بکند، همان کار را انجام می داد.

* بعد از سربازی رفت سرِ کار بنایی

بعد از سربازی که آمد، دو سه سال رفت سرِ کار بنایی. چند سال آنجا بود و بعدش آمد و رفت با کمک خواهرش یک وانت صفر خرید. ۹ ماه هم روی این وانت کار کرد و یک‌دفعه دید که سوریه آشوب شده و داعشی ‌ها به حرم خانم زینب (س) نزدیک شده اند. می گفتند فقط ۵۰۰ متر مانده که به حرم برسند. حسین هم گفت من حتما باید بروم. اگر ما شیعیان به دفاع از حرم خانم نرویم، داعشی ها خیلی پررو می شوند. بعدش رفت تعلیم دید و سه چهار ماه هم توی گردان بود و بعدش هم عازم سوریه شد.

* همه آنهایی که از صف آمده بودند بیرون، شهید شدند!

خودش می دانست که در سوریه چه خبر است اما دوستان خوبی هم داشت که رفته بودند سوریه. همین شد که به گردان رفت و دو سه ماه هم آموزش نظامی دید و خلاصه رفت به سوریه. یک هفته هم مانده بود که برود سوریه، ‌خواب دیده بود که تمام بچه‌هایی که اسمشان درآمده که به سوریه بروند، توی صف ایستاده‌اند. بعد می بینند که یک دختربچه سه ساله مثل حضرت رقیه، ‌می آید و دست حسین را می گیرد و یک قدم از صف بیرون می آورد. دوباره می رود و چند نفر دیگر را هم از صف خارج می کند. همه آنهایی که از صف آمده بودند بیرون شهید شدند. ۱۳ نفر هم بودند. شهید اولی حسین بود و بقیه دوستانش هم شهید شدند.

حسین برای سوریه ثبت نام کرده بود اما هنوز تایید نشده بود و بعدش خواب دید که آقا امام زمان (عج) آمدند و گفتند تو در گروهان طیب ثبت نام شده‌ای.

* یادگاری حسین

من سواد خواندن که نداشتم. البته قرآن می خواندم اما خط دیگر را نمی توانستم بخوانم. گفتم حسین، من معنی قرآن را بلد نیستم. هر روز معنی یک حزب از قرآن را به من می گفت و من هم یاد می گرفتم. الان معنی قرآن را که می خوانم، یادگاری حسین برای من است. الان عربی قرآن را که می‌خوانم، معنی فارسی ‌اش را هم می خوانم. شب می آمد کنارم می نشست و وقتی قرآن می‌خواندم، معنی‌اش را یادم می ‌داد. الان شکر خدا خیلی قشنگ معنی‌اش را می‌خوانم.

* این ها هدیه نیست!

به اندازه ای که پول داشت برای من هدیه می گرفت. مثلا روسری می گرفت، پیراهن می‌گرفت و می آورد. می گفت مادر! این ها هدیه نیست؛ تو خیلی زحمت ما را کشیده‌ای و اجر حسنه داری. الهی شکر ما را خوب بزرگ کردی. می گفت من مدرسه که می رفتم، بچه ها اذیتم می کردند اما به خاطر این که برای من آیت‌الکرسی می خواندی، بچه‌ها هم نمی توانستند آسیبی به من برسانند. بچه‌ها شیطان بودند و ممکن بود کاری کنند که حسین از راه به در شود. وقتی حسین لای برنامه های خلاف بعضی از بچه ها نمی رفت، اذیتش می کردند.

یک بار مدیر مدرسه فهمیده بود که خیلی حسین را اذیت کرده ‌اند و آنها را تنبیه کرده بود و گفته بود چرا نمی گذارید یک بچه ای سالم بماند؟

* یک لقمه نان حرام هم نیامد

الهی شکر چه پدرش و چه خودم همان چیزی که در خانه می دیدند، در بیرون هم همین بود. همانطور که نماز و اعتقاد ما را دیدند، ‌همانطور هم بزرگ شدند. الان هم الهی شکر چه دخترها و چه پسرهایم همینطور هستند. دخترهایم هم از کلاس اول ابتدایی چادری بودند تا الان که چهل و پنجاه ساله هستند. من هم اصلا نگفتم چادر سرتان کنید. فقط چادر را دوختم و خودشان سرشان کردند. این تربیت از لقمه حلال هم می شود. بابایشان یک لقمه نان حرام نمی آورد. خدا پدر و مادرش را بیامرزد. با پینه دستش کار می کرد و برای بچه ها نان می آورد. من هم اعتقادم با خدا بود که خدا خودش می رساند و الحمدلله هیچ موقع امیدی به کمک کسی نداشتم. فقط امیدم به خدا بود. الان هم الهی شکر به همه می گویم تو را خدا بچه دار بشوید، روزی اش دست خداست.

* وانتم را می فروشم!

ما به حسین نگفتیم به جبهه برود و به زور هم که نفرستادیم. خودش گفت ۵۰۰ متر مانده به حرم حضرت زینب برسند. ما بچه های شیعه باید برویم و جلوی این داعشی ها را بگیریم که پررو شده اند. خواب هم که دید. به قول یکی که می گفت موقعی که ثبت نام کرده بود و هنوز معلوم نبود برود، خواب دیده بود که گفته بودند در گروه طیب ثبت نام شده ای. مثل این که در گروه طیب هم بود که شهید شد.

یک وانت داشت. خواب حضرت رقیه را که دید، صبح به فرمانده شان گفته بود من می خواهم این وانت را بفروشم. فرمانده هم گفته بود تو که می خواهی بروی سوریه، دو ماه دیگر بر می گردی و وسیله دست باید داشته باشی. حسین هم گفت من اگه بروم، دیگر برنمی گردم. خانم من را انتخاب کرده است. وانتش را فروخت. نصف پولش برای خواهرش بود که داد. نصف دیگرش را هم نفهمیدیم چه کار کرد. رفت آنجایی که باید بدهد داد و کمک کرد.

* خواب دید به کربلا رفته...

یک سال، بیستم ماه صفر برای اربعین رفت کربلا با پای بیاده. ۵۰۰ هزار تومان به کاروان داده بود. سال بعد هم که ۵۰۰ تومان داشت و می خواست برود کربلا، فهمیده بود که یک خانواده هستند که سید هستند و ودو تا بچه دارند. صاحب‌خانه جوابشان کرده و پول پیش خانه نداشتند که اجاره کنند. دیدیم یک شب ساعت ۹، ‌حسین رفت و به ما هیچ چیز نگفت. وقتی برگشت گفتیم کجا بودی؟ گفت یک نفر دو تا بچه دارد و سید هستند و پول پیش خانه نداشتند. من ۵۰۰ تومان کربلا و اربعین را دادم به آنها و مشکلشان حل شد. پولم را دادم و با بچه هایش هم بازی کردم. همان شب که خوابید، خواب دید به کربلا رفته...

* حسین خیلی خوب بود

اخلاق حسین هم خیلی خوب بود. وقتی می آمد خانه اگر گرسنه بود، سر یخچال می رفت. هر غذایی که روی گاز بود را می خواستم برایش بیاورم، اما سر یخچال می رفت و هر غذایی که مانده بود را می آورد و می خورد. نمی خواست اسراف بشود. هیچ موقع برای شکم و غذایش حرفی نمی زد. هر چه بود را می خورد و هر چه هم بود، خدا را شکر می کرد.

یک بار رفته بود خانه برادرش، جای تان خالی دو تا کباب روی بشقاب گذاشته بودند، یکی را خورده بود. گفته بود همان یک عدد کباب بس است. اینقدر قانع بود. خیلی می فهمید و خیلی خواب های خوبی می دید. خواب‌هایی می دید که آدم از شنیدنش لذت می برد.

مثلا هیچ چیز از حرف ما نمی دانست. نیم ساعت بعدش که می آمد می گفت که شما فلان حرف را زده اید و از ما جویا می شد.

* ظرف‌ها را می‌شست

خانه را همیشه تمیز می کرد و می ایستاد و ظرف‌ها را می‌شست. هیچ موقع یاد ندارم از کوچکی بیاید سر صدا کند یا برای شکم، هوار بزند یا پول توجیبی از من بگیرد. خدا شاهد است اینطور بجه ای نبود. خودش زیاد می رفت بهشت زهرا و سر مزار شهدا و بعد به خانه می آمد و به خواهرانش می گفت سر مزار شهدا هم بروید و همیشه به آنجا سر بزنید چون از لحاظ معنوی برکات زیادی برایتان دارد.

ارتباط حسین با ائمه خیلی خوب بود. همیشه با ائمه بود. خیال می کردی که ائمه دور و برشان هستند. با چشمش هم چیزهایی را می دید. خیلی پاک بود. اگر می‌خواست کاری انجام بدهد، برایش مهم بود که خداوند و ائمه خوششان می‌آید یا نه تا این که این کار را انجام بدهد.

* ۱۲ ساعت پست در زمستان

همه دوستانش می رفتند سوریه و می آمدند و تعریف می کردند، حسین هم خیلی ناراحت شده بود. چیزهایی می شنید که خیلی بهش برخورده بود. آمد و رفت ثبت‌نام کرد. دو سه ماه هم رفت تعلیم دید و همه کارهایش را کرد تا اسمش درآمد و رفت سوریه.

سوریه هم که رفته بود، برای من که تلفن می کرد، یک بار گفت امروز رفته بودم حرم حضرت زینب سلام الله علیها و یکی دو ساعت آنجا نشسته بودم. می خواستم بلند بشوم بروم آنطرف تر و نماز بخوانم. همین که آمدم بلند بشوم، یک صدایی گفت حسین همین جا بنشین، کجا می روی؟ دیگر همانجا نشست و نمازش را خواند.

یک بار هم گفت رفته حرم حضرت رقیه سلام الله علیها و زیارت کردم. بهش گفتم التماس دعا. وقتی زنگ می زد می گفتم آنجا چه کار می کنی؟ می گفت ما هم خدمت می کنیم. بیشتر پست می دهم. یک بار ۱۲ ساعت یکجا پست داده‌ام. زمستان هم بود.

* آخرین خداحافظی‌

آخرین خداحافظی‌مان برای ۲ روز به اعزامش بود. بعدا که با برادرش می‌رفت گردان و می خواستند به سمت سوریه حرکت کنند، ابوالفضل گفته بود بیا برویم پیش مادر و خداحافظی کنیم. گفته بود نه؛ اگر بروم آنجا نمی توانم مادرم را نگاه کنم و بروم. می ترسید من ناراحت بشوم.

من هم از این کارش ناراحت نشدم و چیزی نگفتم چون ابوالفضل به من گفت که حسین نتوانست بیاید خداحافظی کند و بیشتر به فکر تو بود که ناراحت نشوی.

* صدای دوست حسین بغض داشت

حسین روز دوشنبه ساعت ۱۰ صبح در عملیات شهید می شود. خمپاره می انداخت. ساعت ۱۱ شب سه‌شنبه پیکرش را برمی گردانند ایران به معراج شهدا. ساعت ۱۱ بود که تلفن زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود که به دخترم زهرا گفت حسین کجاست؟ زهرا هم گفت حسین رفته سوریه و اینجا نیست. او هم خداحافظی کرد. زهرا فهمیده بود که صدای دوست حسین بغض دارد اما باز هم به روی خودش نیاورده بود. فردا روز سه شنبه ساعت ۱۱ و نیم صبح بود. من ایستاده بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم دیدم پسرم ابوالفضل است. حالم را پرسید و گفت خبری از حسین داری؟ گفتم نه؛ از یکشنبه که زنگ زده دیگر خبری ازش ندارم. گفت مامان! اگر حسین زنگ زد به من هم خبر بده. گفتم چشم...