هر چه هم به نیروی قدس می‌گفت، می‌گفتند مشکل درست می‌شود و نباید بروی. آمد و این ترفند را زد و درخواست بازنشستگی داد. خیلی هم طول کشید تا قبول کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

**: چطور شد حاج حمید در منطقه عرب‌نشین زندگی می‌کردند؟

همسر شهید: گویا در گذشته دامدار بودند.

**: شما به لحاظ مادری بختیاری هستید، ولی به لحاظ پدری...

همسر شهید: به لحاظ پدری هم بختیاری هستیم. پدر ایشان پسرعموی مادر من است و کلاً بختیاری هستیم. من و حاج حمید دخترخاله و پسرخاله هستیم. فکر می‌کنم به خاطر گله‌شان آمده و در آنجا ساکن شده بودند. حاج حمید زندگینامه‌اش را گفت. سعی می‌کنم آن را پیدا کنم.

ایشان می‌خواست جایی را برای خانم‌های روستا درست کند که در آنجا فعالیت‌های فرهنگی کنند.

در مورد عراق هم ادعا داشت و می‌گفت ۳۰ سال است که با اینها نشست و برخاست کرده‌ام و هیچ‌کس به اندازه من از اینها شناخت ندارد. اولین بار بود که می‌دیدم در زمینه‌ای ادعا دارد. البته می‌گفت این هم به فضل خداست که نصیب من شده است. می‌گفت به صراحت ادعا می‌کنم هیچ غیر عراقی در ایران شناختی را که من از عراق دارم ندارد. به خاطر همین می‌گفت وجودم در آنجا لازم است و باید بروم. هر چه هم به نیروی قدس می‌گفت، می‌گفتند مشکل درست می‌شود و نباید بروی. آمد و این ترفند را زد و درخواست بازنشستگی داد. خیلی هم طول کشید تا قبول کردند.

ما خبر داعش را در سال ۱۳۹۰، ۱۳۹۱ شنیدیم، در حالی که داعش از مدت‌ها قبل فعال شده بود. یادم هست از وقتی قبر حجر بن عدی را باز کردند و آثار جسد را بیرون کشیدند، ماجرا از همان موقع و شاید هم زودتر شروع شده بود. ادامه طالبان و این داستان‌ها بودند. بچه‌هایی که در اطلاعات سپاه بودند، از این قضایا خبر داشتند. مایی که بیرون گود هستیم خبر نداریم. حاج حمید تصمیمش را گرفته بود. رفت و درخواست داد و بعد از سه سال که زیر بار نمی‌رفتند او را بازنشسته کنند بالاخره راضی شدند.

در سپاه تا پنج سال بعد از بازنشسته شدن اجازه نداری از کشور خارج شوی، ولی ایشان دو سه روز بعد به عراق رفت. هدفش چه بود؟ می‌گفت بسیجی را که اینجا هست در عراق راه بیندازم. به همین دلیل عراقی‌ها می‌گویند مؤسس اصلی حشدالشعبی عراق حاج حمید است. الان اگر بروید و با یک عراقی صحبت کنید، حرف‌هایشان با حرف‌هایی که ایران می‌زند فرق می‌کند، چون آنها حاج حمید را دیده‌اند و می‌گویند ما ایشان را دیده‌ایم که آمد و این طرح را ارائه داد.

**: خودش پیگیری و درستش کرد.

همسر شهید: بله، ابومَهدی المهندس که در حشدالشعبی عراق بود، آن اوایلی که حاج حمید شهید شد، به خانه ما آمد و این را گفت. به هر صورت سیاست کشور طوری است که وقتی می‌خواهند کسی را (bold) کنند یا چیزهایی پیش می‌آید، در این فاصله چیزهایی ناگفته می‌ماند، ولی یادم هست حاج حمید می‌گفت ما باید یک بسیج مردمی راه بیندازیم و چون در این ۳۰ سال خدمتم با اینها نشست و برخاست کرده‌ام آنها را خوب می‌شناسم. الان اگر فیلم‌هایی را که حاج حمید عربی حرف می‌زند ببینید باورتان نمی‌شود عرب نبوده است. برای همین عراقی‌ها می‌گویند قبول نداریم حاج حمید فارس بود.

**: ایشان زبان عربی را بلد بود و بعد رفت به لهجه‌های مختلف اشراف پیدا کرد.

همسر شهید: حاج حمید وقتش را تقسیم می‌کرد. بخشی را برای دیدار با من و بچه‌ها تخصیص می‌داد. بخشی را به اهواز می‌رفت. بعضی اوقات که زمینی می‌رفت، می‌گفت بلیط هواپیما بخر و بیا اهواز. در آنجا روی همان زمین پدری که از خواهرها و برادرها خریده بود کار می‌کرد که برای خانم‌ها جایی را بسازد. قولی را که داده بود ولو با تأخیر انجام داد. حرفی را نمی‌گذاشت که زده باشد، اما انجام ندهد. ما می‌رفتیم و آنجا را می‌ساختیم. یادم هست آخرین بار که رفتیم و تکمیل شدن حسینیه را دیدیم صدای عزاداری خانم‌ها از آنجا می‌آمد.

حاج حمید با تعجب پرسید، «صدا از حسینیه ماست؟ » گفتم، «بله. » گفت، «پس تو برو داخل. ببین اگر شد من بیایم و با خانم‌ها صحبتی کنم. » خیلی ذوق کرده بود. رفتم داخل و خانم مداح ـ آنها به او می‌گویند ملّایه ـ را دیدم که دارد می‌خواند و خانم‌ها با او سینه می‌زنند. مداحی‌اش که تمام شد، گفتم حاج حمید بیرون است و می‌خواهد بیاید داخل و با شما صحبت کند. گفت بله بگویید بیایند. هنوز آن خانم یادش هست که حاج حمید چقدر خوشحال شده بود و می‌گفت به آرزویم رسیدم. مدام به این فکر بودم که برای خانم‌ها جایی را درست کنم که جایی برای فعالیت و کار داشته باشید و برای امام حسین(ع) مراسم بگیرید و خدا را شکر که امروز به نتیجه رسید. حالا اگر چیزی لازم دارید بگویید برایتان تهیه کنم. از این به بعد هر مراسم عزاداری و جشنی که برای تقویت دین لازم است، در اینجا بگیرید و اینجا در اختیار شماست.

بعد از اینکه حاج حمید با خانم مداح و چند نفر دیگر صحبت کرد، برگشتیم. در طول راه نگاهش که می‌کردم برق خاصی را در چشم‌هایش دیدم. به‌قدری خوشحال بود که احساس می‌کردم انگار بار سنگینی روی دوشش بوده و برداشته شده است. انگار به جای راه رفتن داشت پرواز می‌کرد. و این آخری سفرش به اهواز بود.

جالب است. همین‌طور که تعریف می‌کنید آدم احساس می‌کند یک‌سری آرزوهایی داشت که دوست نداشت از دنیا برود و این آرزوها روی زمین مانده باشند. می‌خواست اگر حرفی زده یا قولی داده است حتماً عملی شده باشد. شاید کار دیگری نداشت. آدم بالاخره برای زندگی خودش چهارچوبی را متصور است و می‌گوید این کارها را باید تا زمان مرگم انجام بدهم. آدم احساس می‌کند پازلش تکمیل شده است و دیگر کار ناتمامی نداشت. این هم که می‌گویید روز آخر گفته است دلم برایتان تنگ می‌شود. یک جوری زندگی کنید که پیش من باشید.

همه این چیزهایی را که دارم به شما می‌گویم در همین سفر آخرش اتفاق افتاد.

**: این همه خوشحالی هم از این کاری که انجام داده بود شاید نشانه و کدی است که به شما نشان داده است.

همسر شهید: می‌خواست به ما بفهماند، ولی متوجه نمی‌شدیم. الان که فکرش را می‌کنم می‌گویم داشت این‌قدر واضح به ما می‌گفت، ولی چرا ما به این نکات دقت نمی‌کردیم؟

قبضی به من داد و گفت ببر از عابر بانک واریز کن. دیدم یک میلیون تومان خرما خریده است. اخلاق خاصی هم داشت. بچه‌ها ماهی‌های اینجا را دوست ندارند، ولی ماهی‌های اهواز را دوست دارند. همان جا ماهی می‌خرید و می‌داد پاک می‌کردند و در مشمع می‌گذاشت و با خودش می‌آورد. خرما را هم از اهواز سفارش می‌داد و برای همکارانش هم از آنجا می‌گرفت، ولی این بار خیلی عجیب بود. یک میلیون تومان خرما؟ این بارهای خرما را از شادگان سفارش داده و گفته بود آنها را خیلی مرتب داخل کیسه‌های فریزر بچینند.

پرسیدم، «یک میلیون تومان خرما؟ چه خبر است؟ » هیچ وقت یادم نمی‌رود که گفت، «شاید من دیگر نتوانم برایتان بگیرم. » باورم نمی‌شد این حرف را زد و متوجه نشدم. وقتی خرماها را آوردند نصف اتاق دوازده متری خانه خاله‌ام پر شده بود. ما رفتیم و برای تهران بلیط گرفتیم و برای هر دویمان در پرواز بلیط گیر نیامد. یک جا برای امروز داشتند و یک جا برای فردا. بلیط مرا زودتر گرفت. دو تا گونی بزرگ را پر از خرما کرد و گفت: «به حاجی گفته‌ام بیاید فرودگاه کمکت کند که این خرماها را ببری خانه. » به برادرم می‌گفت حاجی. گفت، «شما این را ببر، من هم فردا با خودم مقداری می‌آورم. بقیه‌اش هم می‌ماند شما بعداً خودتان می‌برید تهران. » باز هم متوجه نشدم. به این واضحی نشانه‌ها را داده بود و باز ما نگرفته بودیم.

**: بس که همیشه بود. بعضی از آدم‌ها آن‌قدر هستند که آدم نمی‌تواند به نبودنشان حتی فکر هم بکند.

همسر شهید: بله، واقعاً همین است. وقتی به خاطراتم فکر می‌کنم سعی می‌کنم این جزئیات را به یاد بیاورم. اگر در اینستاگرام هم می‌گذارم به خاطر این است که یادم نرود و بماند، شاید بعضی‌ها بخواهند از سیره‌اش درس بگیرند. اینها یادگار بمانند.

قبل از اینکه حاج حمید به عراق برود، یک سفر رفتیم مشهد. حاج حمید یک مقدار پول‌های عراقی و سوری همراه داشت و گفت اینها را ببریم بدهیم موزه آستان قدس. رفتیم و یک‌سری را داد و یک‌سری خیلی کهنه بودند و قبول نکردند و گفتند نمی‌خواهیم. موقعی که برگشتیم گفت این پول‌ها دستت باشد بعداً که رفتی مشهد، اینها را با خودت ببر.

ما هر دو سال یک بار از طرف سپاه سهمیه هتل در مشهد داشتیم. در ایام دیگر هم با ماشین خود حاج حمید می‌رفتیم. علاقه عجیبی به مشهد داشت. گفتم، «خب! خودت می‌آیی با هم می‌رویم. » گفت، «باشد. اگر آمدم با هم می‌رویم. فعلاً دست شما باشد. » حاج حمید به عراق رفت و شهید شد. بعدها به بچه‌ها گفتم چیزهایی را که پدرشان می‌خواست به آستان قدس بدهد، به مشهد ببرند و تحویل آنجا بدهند، چون پدرشان وصیت کرده بود.

در دوران جبهه همیشه وصیت‌نامه می‌نوشت. می‌پرسیدم، «حمید! کی می‌آیی؟ » می‌گفت، «ان‌شاءالله می‌آیم. » ولی این بار وضعیت فرق می‌کرد. آن شب گفت، «دندانم ناراحت است. » گفتم، «من فردا صبح نوبت دارم. شما به‌جای من برو. من بعداً می‌روم. » فردا صبح با هم رفتیم. در مسیر با او تماس گرفتند و گفتند پروازت امشب ساعت هشت و نیم است. رفتیم دندانپزشکی و دکتر ایشان را به‌جای من دید و به من هم گفت آخر هفته بیا.

به خانه که آمدیم، ایشان نماز ظهر و عصرش را که خواند گفت کیف کوچک آبی رنگی را که همیشه برای ورزش می‌برد برایش ببرم، در حالی که همیشه کیف سامسونتش را همراهش می‌برد. پرسیدم، «چرا سامسونت را نمی‌بری؟ » گفت، «در آن وصیت‌نامه‌ام را گذاشته‌ام. پیش شما بماند. اگر اتفاقی افتاد، شما از طرف من وکیل هستی. » خیلی ناراحت شدم و گفتم، «این چه حرفی است که می‌زنی؟ ان‌شاءالله می‌روی و سالم برمی‌گردی. » دقیق یادم نیست چه گفتم، فقط یادم هست خیلی به هم ریختم که این چه حرفی است که می‌زنی. گفت، «حالا تو همان کیف آبی را بیاور. سامسونت بماند» و بحث را عوض کرد. همه چیز فرق کرده بود.

**: شما متوجه می‌شدید، ولی به نظرم نمی‌خواستید قبول کنید. وقتی می‌گویید عصبانی شدم و به هم ریختم، یعنی متوجه شده بودید.

همسر شهید: بله، همیشه می‌گفت می‌روم و برمی‌گردم، ولی حالا می‌گفت سامسونت بماند. وصیت‌نامه‌ام را نوشته و در آن گذاشته‌ام و تو هم از طرف من وکیلی. بعد هم بدرقه‌اش کردیم و آیه قرآن هم که به آن شکل آمد. البته آن لحظه نفهمیدم چه بود، ولی او که خواند خندید و گفت، «آیه خوبی آمده است» و خوشحال شد. مریم در آن صفحه علامت گذاشته بود. بعداً که از او پرسیدم چه بود؟ گفت این آیه است، «و خداوند بهتر می‌داند مرگ شما را در کدامین سرزمین قرار دهد. » ما این نشانه‌ها را هم دیدیم، ولی توجه نکردیم.

**: آدم یک وقت‌هایی نمی‌خواهد بپذیرد.

همسر شهید: بعد به من گفت بیا پایین. هیچ وقت تا پایین دنبالش نمی‌رفتم و همان جا جلوی در بدرقه‌اش می‌کردم، ولی این بار خودش گفت بیا پایین. همراهش رفتم و شروع کرد به صحبت و در باره خانه، ماشین، پول‌ها و وصیت‌نامه حرف زد. گفتم، «داری از چه حرف می‌زنی؟ » گفت، «یک لحظه ساکت باش و گوش بده. » در باره همه چیز خیلی راحت صحبت می‌کرد. بالاخره گفت، «من ۲۳ سال داشتم که پدرم شهید شد و با او خاطرات زیادی داشتم و برای همین خیلی اذیت شدم، اما خواهر و برادرهایم که کوچک‌تر بودند به اندازه من اذیت نشدند. اگر بچه‌هایم کوچک بودند خیلی نگرانشان نمی‌شدم و زودتر با این مسئله کنار می‌آمدند، ولی حالا دیگر بزرگ شده‌اند و قضیه برایشان سخت است، به همین دلیل خیلی مراقبشان باش. خودم این درد را کشیده‌ام. آدم وقتی خاطرات بیشتری با کسی دارد بیشتر رنج می‌کشد.»

می‌گفت خواهرها و برادرهایم به دیدن اقوام یا به پارکی که می‌رفتند کمتر درد می‌کشیدند و بعد هم ازدواج کردند و سر زندگی‌هایشان رفتند، ولی چون من آن زمان بزرگ بودم و خاطرات زیاد با پدرم داشتم به خاطر همین خیلی اذیت شدم.

**: بچه کوچک شما چند سال داشت که پدرش شهید شد؟

همسر شهید: ۲۱ سالش بود. تازه دانشجو شده بود.

**: مریم و هدی؟

همسر شهید: مریم، هدی، ندا و مونا.

**: متولد چه سالی هستند؟

همسر شهید: مریم آخر دی ماه سال ۱۳۵۹ به دنیا آمد. البته در آن زمان فعالیت‌های زیادی داشتم، از جمله اینکه در آن حملات هوایی این طرف و آن طرف می‌رفتم و عکس می‌گرفتم و گاهی مجبور می‌شدم خودم را سریع روی زمین پرت کنم. به همین خاطر مریم شش ماهه به دنیا آمد.

مادر حاج حمید اهواز نبود و به شوشتر رفته بود. حاج حمید به زور مرا به تهران فرستاد. من نمی‌رفتم و می‌گفتم می‌خواهم نزدیک تو باشم. الان شهر وضعیت عادی ندارد و باید کسی پیش تو بماند. دلیل دیگرش هم این بود که آن زمان همه پزشک‌ها مرد بودند و پزشک زن چندان زیاد نبود. من هم درست است که تئاتر بازی می‌کردم، ولی خجالتی بودم و سختم بود پیش پزشک بروم. این عوامل دست به دست هم دادند و آمدم تهران.

خود حاج حمید می‌خواست به جبهه برود و مرا همراه با آقای رضوی که گمان می‌کنم فرمانده سپاه منطقه ۸ بود و آقای دهکردی با یک ماشین کادیلاک امریکایی که خیلی نرم حرکت می‌کرد فرستاد تهران. صبح که به تهران رسیدیم فردای آن روز در بیمارستان شهید مصطفی خمینی زایمان کردم. بچه فقط دو کیلو بود، چون نارس بود و مجبور شدند او را در دستگاه بگذارند.

روز سوم که مرا مرخص کردند حاج حمید به تهران آمد. می‌خواست برگردد منطقه، ولی چون مریم در دستگاه بود، گفتم، «من نمی‌توانم تحمل کنم. باید بمانی» و مجبورش کردم یک هفته یا ده روز بماند. در بیمارستان گفته بودند فقط یک نفر می‌تواند پیش بچه بماند و وقتی پرستار می‌آمد، موش و گربه بازی می‌کردیم و حاج حمید می‌رفت در نمازخانه یا می‌رفت دستمال کاغذی می‌خرید که پرستار او را نبیند. حتی یک بار ناچار شد برود و در کمد مخفی شود. به خاطر بی‌تابی‌هایم مجبور شده بود بماند. ما باید می‌زدیم کف پای مریم که گریه کند و ریه‌اش باز شود. تولد مریم هم داستانی بود تا بالاخره مریم از بیمارستان مرخص شد و به اهواز برگشتیم.

فقط دختر سومم ازدواج کرده است. شاید علتش این باشد که رابطه‌شان با پدرشان بسیار صمیمی بود و همه را با او مقایسه می‌کنند. حاج حمید عادت داشت گاهی در را باز می‌کرد و مدت‌ها دخترها را از لای در تماشا می‌کرد. بچه‌ها می‌گویند گاهی احساس می‌کنیم پدرمان دارد از لای در تماشایمان می‌کند. حاج حمید در خانه خیلی شوخ بود و با دخترها خیلی شوخی می‌کرد. خیلی هم دوستشان داشت.

مریم ارشدش را گرفت و موقعی که مصاحبه دکترایش بود، پدرش شهید شد که نرفت و دیگر هم دنباله‌اش را نگرفت. خودم هم نفهمیدم چرا دخترها ازدواج نکردند. شاید به مرد دیگری اعتماد نکردند. هدی و مونا هم دارند دانشگاه درس می‌خوانند.

در آشپزخانه ما میزی بود که آنجا صبحانه، ناهار و شام می‌خوردیم. صبح‌ها برای اینکه زیارت عاشورا خواندنش ما را بیدار نکند، می‌رفت در آشپزخانه که دورترین نقطه خانه از اتاق‌های خواب بود می‌نشست و زیارت عاشورا و یک جزء قرآن می‌خواند و بعد سر کار می‌رفت. حافظ کل قرآن بود. زیارت عاشورا را هم که حفظ بود.

من بعد از شهادتش حالت افسردگی شدیدی پیدا کرده بودم، مخصوصاً صبح‌ها که چشم باز می‌کردم، انگار تازه خبر شهادت حاج حمید را به من داده بودند و تازه می‌فهمیدم چه مصیبتی برایم پیش آمده است. اصلاً نمی‌خواستم صبح شود. هر وقت هم که برای مراسمی دعوتم می‌کردند مراسم‌های بعد از ظهر را قبول می‌کردم، چون می‌دانستم صبح‌ها وضعیت روحی و روانی خوبی ندارم تا اینکه روزی یکی از دوستان حاج حمید زنگ زد و گفت من در باغی در کرج برای حاج حمید مراسمی گرفته‌ام و دلم می‌خواهد شما حتماً بیایید، چون سخنرانی که دعوت کرده‌ام پرسیده است همسرشان می‌آید؟ و من گفته‌ام چون ما با ایشان آشنا هستیم حتماً می‌آیند. حالا خانم تقوی! روی ما را زمین نیندازید.

گفتم چون صبح است نمی‌توانم بیایم. خیلی اصرار کرد و بالاخره قبول کردم. از سر شب تب می‌کردم، چون می‌دانستم صبح حالم بد می‌شود. نمازم را که خواندم پیش خودم گفتم راننده که بیاید عذرخواهی می‌کنم و می‌گویم نمی‌توانم بیایم. این‌قدر افسردگی‌ام شدید بود. گفتم چاره‌ای نیست. به او می‌گویم که نمی‌توانم بیایم. صبح‌ها همین که بلند شدم گریه می‌کردم و اختیارم دست خودم نبود. بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم حاج حمید آمده است. سرم را روی زانویش گذاشته بود و با حالت حزنی می‌گفت جانم! جانم! جانم! حالتش طوری بود که انگار از افسردگی من ناراحت بود.

در هر حال نگذاشت بخوابم. تلفن زنگ زد و راننده گفت پایین منتظر است. بلند شدم و لباس پوشیدم و راه افتادم. دو ساعتی طول کشید تا به کرج برسیم. در آنجا جلوی باغ، تابلوی بزرگی از تصویر حاج حمید را دیدم که انگار از کاری که کرده بودم راضی بود. خانم دوست ما گفت وقتی به من گفتند قرار است شما بیایید خیلی خوشحال شدم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم گفت حتماً حاج حمید از این مراسمی که برایش گرفته‌ایم راضی است.

می‌خواستم از حضورش بگویم. مرتباً حضورش را احساس می‌کنم که کسانی را برای کمک می‌فرستد یا خودش به ‌نوعی خودش را نشان می‌دهد، ولی نبودن فیزیکی او خیلی روی من و بچه‌ها اثر می‌گذارد.

**: ان‌شاءالله خدا به شما سلامتی بدهد.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...

برچسب‌ها