گفت: نگذار حمیدرضا مدام بابا بابا بگوید. از من دورش کن. ملاحظه خانواده‌ها را بکن خانم جان!... یک وَن در اختیار ما و خانواده رضایی بود. داخل ماشین خواستم بنشینم کنارش؛ گفتم اینجا که دیگر کسی نیست...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «خاتون و قوماندان» روایت زندگی «ام‌البنین حسینی» همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون است که به قلم خانم مریم قربانزاده نوشته شده و توسط انتشارات ستاره‌ها منتشر شده است.

مراسم رونمایی از این کتاب که سال ۱۳۹۹ منتشر شد در مردادماه همان سال و در اولین همایش بین المللی فاطمیون با حضور جمعی از خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون در صحن امام حسن(ع) حرم مطهر رضوی برگزار شد.

متن تقریظ مقام معظم رهبری

اردیبهشت ماه سال جاری نیز از تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب رونمایی شد. در متن تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای آمده بود: «بسمه تعالی / سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه‌ی او خانم امّ‌ البنین.

حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آن ها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آن ها و همه‌ی افغان‌ها است. / دی ۱۴۰۱»

مراسم رونمایی از تقریظ مقام معظم رهبری

این کتاب که بعد از انتشار تقریظ رهبر معظم انقلاب و در جریان نمایشگاه کتاب تهران با استقبال ویژه مخاطبان روبرو شد در حال حاضر ۵۲ بار چاپ شده و با قیمت ۱۲۵۰۰۰ تومان در دسترس عموم مخاطبان است.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «باز مانده»؛ / ۹۴

خطر از بیخ گوش فرماندهان لشکر ۲۷ گذشت! + عکس

چند دقیقه با کتاب «شلیک به آسمان»؛ / ۹۳

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «با تو می‌مانم»؛ / ۹۱

روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!

چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «کوچه‌باغ انار / به ماندنم عادت نکن»؛ / ۸۹

درجه استواری برای پاسداری که فوق‌لیسانس داشت!

چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷

چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵

تنبیه توهین‌کننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!

چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴

ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!

چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲

چرا «محمد رضایی» را داخل آب‌جوش انداختند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱

معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجی‌ها + عکس

چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰

درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!

چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹

تکلیف شادی‌های خانم «شاد» چه شد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷

شیطنت‌های طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از روایت نهم این کتاب است؛

محرم شروع شد. علیرضا ایران بود و شب‌ها هیئت می‌رفتیم. روزها هم از جلسات که فارغ می‌شد به خانه می‌آمد. خانه بود، اما جای دیگری بود در هیئت هم از ما فاصله می‌گرفت. فقط هم دو شب من و بچه‌ها را برد تا اینکه خبر رسید یک شهید مدافع حرم را باید در سبزوار تشییع کنند. قرار بود بعد از تشییع در سبزوار، شهید را به مشهد برگردانند و مراسم تدفین در بهشت رضا برگزار شود. تعدادی از خانواده‌های شهدا هم دعوت بودند. هوا سرد بود. دلم می‌خواست برای خودم و فاطمه بالاپوش بگیرم. برایم آرزو شده بود که مثل بقیه زن و شوهرها با هم برویم خرید اما هر بار علیرضا عذرخواهی می‌کرد که «تو مرا این جور پذیرفتی توقع نداشته باش باهات بیایم بازار» گفتم: «من پذیرفتم و درکت می‌کنم اما فاطمه نیاز دارد تو باهاش بروی خرید برایش کفش و لباس بخری اینجا هم که به بازار نزدیک است. زود بروید و برگردید.» سکوت کرد. حمل بر رضایت کردم اما غلط کردم. دم رفتن گفت: «خودتان بروید؛ فکر کنید من نیستم!»

همسر و فرزندان شهید علیرضا توسلی

صبح روز بعد اول وقت بیدار شدیم تا به کاروان سبزوار برسیم. دوسه تا اتوبوس بود و یک وَن. شهید محمدرضا حسینی سرقافله‌مان بود. مادر شهید ایرانی بود. بی‌تاب بود، طوری که نزدیک سبزوار، وقتی برای خواندن فاتحه در مزار شهدا پیاده شدیم و برنامه اهدای گل و چفیه و خوش آمدگویی اجرا شد، بی‌طاقت شد و از حال رفت!

تصمیم بر این شد که خانواده شهید را به مشهد برگردانند. استقبال گرم و پر از سوزوگدازی بود. علیرضا آن قدر غرق خودش بود که انگار بار چند کوه سنگین را می‌کشید. متوجه اطرافش نبود. نمی‌توانستم او را اینجا ببینم. جسمش بود اما روحش بین ما نبود. آن قدر از خودش و اطرافش بی‌خبر بود که حمیدرضا را در شلوغی یک امامزاده گم کرد. همه دنبال حمیدرضا بودیم. یکی از خانم‌های همراهمان گفت: «بابایش چقدر بی‌خیال است!» بی‌خیال نبود. اصلا اینجا نبود. میان این ازدحام مردم و نگرانی من جایی رفته بود که نمی‌دانستم کجاست. حمیدرضا پیدا شد و علیرضا تنها یک جمله گفت: «پسر من گم نشده خودش آمد.»

حمیدرضا کنار پدرش بود اما او سعی می‌کرد از بچه فاصله بگیرد. من هم ناراحت شدم. پیش خودم می‌گفتم حداقل در سفر می‌تواند حمیدرضا را با خودش داشته باشد که من یک نفس راحتی بکشم. خواسته بی جایی نبود؛ اما با این رفتارش چه می‌کردم که از من هم فاصله می‌گرفت. وقتی در صحن امامزاده روی صندلی نشسته بود رفتم کنارش بنشینم بلند شد و رفت. دلگیر شدم اما جلوی بقیه خودم را کنترل کردم. داخل ماشین هم با همسفرش صحبت می‌کرد. یک روحانی جوان که اصرار داشت برود سوریه. شب در محل اقامتمان که هتل تروتمیزی بود، علیرضا را دیدم. نشسته بود در لابی و گردنش را به یک سوکج کرده و چشم دوخته بود به زمین. رفتم سری به او بزنم و بپرسم چرا نیامد که دیدم غرق در دنیای خودش است. خواستم بروم کنارش، اما وقتی دیدم چند خانواده شهید دارند به سمتی که او نشسته می‌روند، مردد شدم. علیرضا در کمال ادب و تواضع بلند شد و احوالپرسی کرد. بعد هم یک پاکت به دست آنها داد و التماس دعا گفت. می‌دیدم به بعضی خانواده‌ها پاکت می‌دهد و برخی را با کلمات و ادبیات خاص خودش مورد ملاطفت قرار می‌دهد. کسانی که پاکت نگرفته بودند ناراحت شدند.

شهید علیرضا توسلی - فرمانده فاطمیون

جلو رفتم و شنیدم که علیرضا می‌گفت این پاکت‌ها مال تشکیلات نیست. امانت شهید است و من ضمانت کردم امانت را به خانواده‌ها برسانم. الان فرصت خوبی شد که رد امانت کنم.

در برنامه‌ای که ترتیب داده بودند مجری داشت پشت بلندگو اسامی شهدا را می‌خواند و یک بسته هدیه فرهنگی به خانواده‌ها می‌داد. یکباره صدا آمد: «شهید علیرضا توسلی». دلم ریخت. داغ شدم. با چشم‌هایم دنبال علیرضا گشتم. صف‌های جلو نشسته بود کنار آقایان. دیدم رفت بالا و خنده‌کنان بسته را گرفت. همه همراهان گفتند: «ایشان که شهید نشده؛ شهید زنده است؟» من هم مثل بقیه خندیدم، اما به واقع نفس کم آورده بودم.

در راه برگشت در نیشابور توقف کردیم. به آرامگاه عطار نیشابوری رفتیم تا خانواده‌ها قدمی بزنند. وقتی می‌خواستم کنار علیرضا روی صندلی آفتاب‌زده و گرم بنشینم اجازه نداد. بلند شد و در حالی که جای دیگری را نگاه می‌کرد گفت: «در این سفر، همسران شهدا هستند و ممکن است از دیدن تو در کنار من دلشان بشکند و ناراحت بشوند. سعی کن به من نزدیک نشوی.» ماتم برد بلند شدم و فقط گفتم: «چشم».

نگذار حمیدرضا مدام بابا بابا بگوید. از من دورش کن. ملاحظه خانواده‌ها را بکن خانم جان!

یک وَن در اختیار ما و خانواده رضایی بود. داخل ماشین خواستم بنشینم کنارش؛ گفتم اینجا که دیگر کسی نیست

- نه، کسی نیست؛ اما مراعات کن تا بعداً یادت نرود!

***

طبقه پایین خانه‌مان پارکینگ بود. ماشین که نداشتیم. تصمیم گرفتم برای مهمان‌های علیرضا پارکینگ را فرش کنم. متکا و کناره هم پهن کردم. در و دیوارش تمیز بود و برای جمع دوستانه مناسب بود. درش به کوچه بود و می‌شد راحت رفت وآمد کرد. علیرضا بیشتر داخل این اتاق بود. معمولاً هم یا علیزاده پایین بود یا آقای حجت. در کمال ناباوری علیرضا یک ماه ماند. به خواب شبمان هم نمی‌دیدیم علیرضا یک ماه پیشمان بماند. البته بیشترش را خانه نبود؛ اگر هم بود یا در حال نوشتن بود یا سرش به لپ‌تاپ گرم بود. برای انزوای علیرضا نگران بودم. نمی‌دانستم از فشار کار است یا خستگی جنگ یا مشکلی دیگر، اما هرچه بود داشت علیرضا را ذره ذره می‌خورد.

خانم مریم قربانزاده - نویسنده کتاب خاتون و قوماندان

یک روز به خودم جرأت دادم و گفتم: «کجا شدی؟! این قدر غرق شدی که همه چیز را فراموش کردی. ما که بماند، خودت را هم فراموش کردی. می‌ترسم تحلیل بروی یا افسردگی و آلزایمر بگیری. نکند خودکشته بشوی به خودت آسیب می‌زنی! خودت را از بین می‌بری! حرف بزن! خب حرف‌هایت را با من بگو. این چیزها که تو می‌بینی و صحنه‌هایی که روزی صدبار جلوی چشمت تکرار می‌شود فیل را از پا در می‌آورد. خیلی دل می‌خواهد جوانهای مردم را با سر بریده ببینی و دوام بیاوری. چرا بُغ می‌کنی و حرف نمی‌زنی، دلت سبک می‌شود. اگر بخواهی همه چیز را درون خودت انباشته کنی دل کَفَک (دلتنگ و دل‌آزرده) می‌شوی. من دلم نمی‌خواهد تو را در این شرایط تنها ببینم. از اولی که آمدی پایک زدم (منتظر بودم) که بنشینم و باهات گپ بزنم. رخصت پیش نمی آمد. الان جور شده. تو هم که فردا پس فردا دوباره عازمی. با این حال اگر بروی خوف دارم خودکشته شوی.»

سرش را بلند کرد و گفت: «شما نگران نباش. اینها که گفتی همه‌اش نعمت است. همه‌اش توفیق و رزق است. حواسم هست...»

حرفش را بریدم: «حواست هست؟ به چی هست؟ الان یک سال شده. کمتر یا بیشتر، خیلی فرق کردی. پیر شدی. به اندازه‌ای موهای سفید داری که پدر من دارد. به اندازه‌ای چین به پیشانی‌ات افتاده که پیشانی بابو چروک افتاده، قبلاً تک و توک موی سپید داشتی. گوشه چشم‌هات پنج شش تا چین خورده. من که می‌فهمم این‌ها را.»

یک بار شنیدم بین دوستانش می‌گفت: «موهام سفید شده در این مدت. پیر شدم.» من قبل از خودش پیر شدنش را فهمیدم. ده سال بیشتر از سنش نشان می‌داد. به همان اندازه هم صبرش کم شده بود و چندباری سربچه‌ها داد زد و دعواشان کرد. پشت تلفن هم گاهی عصبانی می‌شد و صدایش بالا می‌رفت. می‌گفتم: «گوشی را برندار.» کلافه جواب می‌داد: «مگر می‌شود برندارم!»

به بهانه چکه کردن ظرفشور آشپزخانه از پارکینگ کشاندمش بیرون. گفتم: «ظرف‌هام تلنبار شده. دست و پایم بسته است. نمی‌توانم هیچ کاری بکنم.» آمد و آستین‌هایش را هم زد بالا و نشست روی زمین. دستش به باز کردن لوله بود که گوشی‌اش زنگ زد. به محض اینکه دکمه سبز را فشار داد، مثل فنر از جا پرید؛ برخاست و خبردار ایستاد و گفت: «چشم! الان راه می‌افتم!»

به من که ‌هاج و واج مانده بودم گفت: «لباس‌هایم را بیاور، آژانس هم زنگ بزن.»

لوله؟!

شرمنده باید بروم.

رفت که رفت. نیمه‌های شب آمد. گفتم: «چه آماده به فرمان بودی!»

خندید و گفت: «باید همیشه آماده باشیم. لوله را درست کنم؟!» خندیدم و گفتم: «درست شد. فقط از بوی بد لوله و لجن‌های داخلش حالم به هم خورد»

- خاتون‌ها همه ناز دارند و حالشان زود بد می‌شود