شرایط فوق‌العاده بدی بود. شرایطی که ضربان قلب آدم آنچنان بالا می‌رود که صدای تپش قلبش را هم می‌شوند؛ اما سید همان آرامش و خونسردی همیشگی‌اش را داشت؛ انگار نه انگار که در چند قدمی مرگ قرار دارد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «سید زنده است» را علی موجودی برای یکی از شهدای مدافع حرم دزفول نوشته است و دکتر محمدرضا سنگری و حاج صادق آهنگران که از چهره‌های معروف این شهر هستند، برای‌ آن مقدمه‌ای نوشته‌اند.

این کتاب را انتشارات سرو دانا منتشر کرده و در بخش انتهایی کتاب، تصاویری از شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی، ضمیمه شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت یکی از همرزمان از ماجرای شهادت سید است؛ سیدی که هنوز زنده است...

*شب عملیات

*روح الله معامله گری (هم‌رزم)

شب عملیات بود و هوا بسیار سرد و استخوان سوز حدود ۶ الی ۸ کیلومتر را پیاده طی کردیم. من و سید مجتبی، سرستون گروهان یک از گردان فجر بودیم و پا به پای هم پیش می‌رفتیم از میان زمین‌های کشاورزی عبور می‌کردیم آب‌ها، روی زمین یخ بسته بود زمین ناهموار و سرمای هوا و یخ زدگی زمین، راه رفتن را هم مشکل کرده بود، اما وقتی به هدف فکر می‌کردیم، دیگر این مسائل دست و پاگیرمان نبود.

گاهی مجبور می‌شدیم برای مخفی ماندن از دید دشمن، چند دقیقه‌ای زمین‌گیر شده و در نهایت حفظ سکوت، تکان نخوریم. در این عملیات قرار بود روستای زیتان را دور بزنیم و اگر در دید و تیر دشمن قرار می‌گرفتیم احتمال قلع و قمع شدنمان وجود داشت و تلفات زیادی می‌دادیم لذا با احتیاط کامل و با استفاده از پوشش تاریکی شب، باید خودمان را به پشت روستای زیتان می‌رساندیم.

سرانجام با هر سختی که بود به محل مورد نظر در پشت روستای «زیتان» رسیدیم. یک کانال رو به رویمان بود که آب زمین‌های کشاورزی منطقه را تأمین می‌کرد. کانالی عریض که عرض آن حدوداً به ۱۵ متر می‌رسید. بر اساس اطلاعاتی که به ما داده بودند باید پلی را که روی این کانال قرار داشت پیدا می‌کردیم. یافتن پل مرحله اول ماجرا بود. احتمال اینکه آن پل دارای تله‌های انفجاری باشد، زیاد بود. ابتدا باید اطمینان حاصل می‌کردیم که پل دارای تله‌های انفجاری نباشد و در صورت تله بودن خنثی شود.

آن پل اهمیت استراتژیکی بالایی داشت چرا که اگر پل از بین می‌رفت تنها راه ارتباطی و ورودی به زیتان نیز از بین می‌رفت و نیروها به نوعی در محاصره می‌افتادند. شاخصی که برای ما مشخص شده بود، قبرستانی بود با دیواری به ارتفاع حدود یک متر و بیست سانتیمتر. قبرستان را به راحتی پیدا کردیم. دیوار ال مانندی داشت که یک بخش آن به موازات کانال آبیاری بود و بخش دیگرش عمود بر کانال نیروهای گردان کنار دیوار عمود بر کانال مستقر شدند. ساعت حدود چهار صبح بود. یک نفر از نیروهای عملیات جلو افتاد و من و سید مجتبی هم دنبالش راه افتادیم و از انتهای دیوار قبرستان پیچیدیم سمت چپ.

حالا دیگر داشتیم به موازات کانال آب حرکت می‌کردیم. باید طبق اطلاعاتی که به ما داده بودند، بعد از طی چند متر پل را پیدا می‌کردیم. مابقی نیروها هم کنار دیوار قبرستان روی زمین خوابیدند تا در صورت بروز هر گونه اتفاقی عدم موفقیت ما در خنثی‌سازی یا به هر ترتیب انفجار پل دچار تلفات نشویم. سه نفری آرام و در سکوت کامل راه افتادیم و بین کانال آبیاری و دیوار موازی قبرستان جلو رفتیم تا بتوانیم پل مربوطه را پیدا و مأموریت محوله را انجام دهیم.

همدیگر را پوشش دادیم و آرام آرام راهمان را کج کردیم به سمت کانال آب. به کانال نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم. در محلی که احتمال می‌دادیم، پل همان حوالی باشد، اما خبری از پل نبود که نبود. پیدا نشدن پل، همه ماجرا نبود. اتفاق دیگری در انتظارمان بود. علاوه بر اینکه پل در آن منطقه نبود، وقتی خوب به اطراف نگاه کردیم، متوجه شدیم که دقیقاً در محدوده دید سنگر کمین دشمن قرار گرفته‌ایم و حدود ده - پانزده متر بیشتر با دشمن فاصله نداریم. در وضعیت سختی قرار گرفته بودیم و باید بلافاصله تصمیم می‌گرفتیم که چکار کنیم؟!

کمین دشمن را ابتدا سید مجتبی دید. با انگشت شست خود به بالا اشاره کرد و سپس انگشت اشاره‌اش را به علامت سکوت روی لب و بینی خود گرفت و اشاره کرد که باید برگردیم. شرایط، شرایط فوق العاده بدی بود. شرایطی که ضربان قلب آدم آنچنان بالا می‌رود که صدای تیش قلبش را هم می‌شوند؛ اما سید همان آرامش و خونسردی همیشگی‌اش را داشت؛ انگار نه انگار که در چند قدمی مرگ قرار دارد. من بجز آرامش در وجود سید نمی‌دیدم و اصلاً از وحشت و ترس خبری نبود. آدم بتواند در چنین شرایطی درست فکر کند و درست تصمیم بگیرد و صحیح عمل کند خیلی حرف است.

آرام آرام از کانال فاصله گرفتیم و خودمان را به دیوار قبرستان رساندیم و چسبیده به دیوار حرکت کردیم. هر لحظه احتمال داشت که دشمن هوشیار شود و به سمتمان شلیک کند. کوچکترین حرکت نادرستی می‌توانست موجب هوشیاری و عکس‌العمل دشمن شود. باید به انتهای دیوار می‌رسیدیم و می‌پیچیدیم سمت راست پیش نیروهای گردان؛ یعنی دقیقاً عکس همان مسیری که آمده بودیم تا انتهای دیوار چند قدمی بیشتر نمانده بود. اگر به انتهای دیوار می‌رسیدیم، جان سالم به در می‌بردیم و همه چیز تمام می‌شد؛ در همین لحظه نفر اول که از نیروهای عملیات بود یکدفعه سرعتش را زیاد کرد و خودش را به انتهای دیوار رساند و به سرعت پیچید سمت راست و خودش را به پشت دیوار رساند. همین دویدن و بلند شدن صدای پایش دشمن را به محل حضور ما حساس کرد. من و سید هم پشت سر هم بودیم که یکدفعه صدای تیراندازی بلند شد و رگبار گلوله بود که به سمتمان شلیک می‌شد.

گلوله‌ها از کنار دست و پایمان رد شده و می‌خوردند به دیوار قبرستان و متلاشی می‌شدند و تکه‌های سرب گلوله‌ها و تراشه‌های سنگی دیوار قبرستان به سر و صورتمان می‌پاشید. خیلی برایم عجیب بود که سید باز هم همان آرامش قبلی را داشت. اصلاً هول و هراسی در وجودش نبود و فقط این جمله را با همان آرامش و طمأنینه همیشگی‌اش گفت: «روح‌الله! دیدنمون؛ بدو...»

شروع کردیم به دویدن به سمت انتهای دیوار که متوجه شدم سید افتاد. بدون اینکه هیچ صدایی از او بشنوم آخ یا ناله‌ای؛ هیچ؛ فقط افتاد. حتی متوجه نشدم کجایش تیر خورد. (زمانی که برای تشیع سید مجتبی خودم را به دزفول رساندم دوستان گفتند که از ناحیه گردن تیر خورده است.) فقط دیدم که افتاد. برگشتم سمت سید و فریاد زدم: «سید!» در همین لحظه سوزش شدیدی در پایم احساس کردم و افتادم روی زمین. تیر به پایم خورده بود. هر دو از یک جهت تیر خورده بودیم. تشخیص جهت تیراندازی به دلیل درخشش آتش اسلحه دشمن در شب، کار سختی نبود همان لحظه که مجروح شدم و افتادم روی زمین، برگشتم سمت سنگر کمین دشمن و خشاب اسلحه‌ام را به همان سمتی که تیراندازی می‌شد، خالی کردم. (بعداً دوستان گفتند که آن شخص در اثر تیراندازی من به هلاکت رسیده است. گفتند که یک گلوله زیربینی و دو گلوله به سینه‌اش اصابت کرده است.)

مجروحیتم زیاد جدی نبود. کشان‌کشان خودم را رساندم پشت دیوار و فقط پشت سر هم می‌گفتم: سید؛ سید؛ تیر خورد! سید افتاده... و با دستم پشت دیوار را نشان می‌دادم؛ همان محلی که سید مجتبی تیر خورده بود. بچه‌ها گفتند که می‌رویم و سید را می‌آوریم. نگران نباش. دشمن غافلگیر شده بود. گمان نمی‌کرد که ما روستای زیتان را دور زده باشیم. بجز همان یک سنگر کمین نیروی دیگری آنجا نبود. پل را پیدا کردیم. با محلی که به ما اطلاع داده بودند، فاصله داشت. پل تله نبود. با از بین رفتن سنگر کمین دشمن و پیدا شدن موقعیت پل، نیروهای گردان از پل عبور کردند و مشغول تصرف و پاکسازی زیتان شدند. مرا هم با برانکارد با خود بردند و گذاشتند زیر یک راه پله. تجهیزاتم را هم دادند دستم و رفتند برای ادامه عملیات.

تمام فکر و ذهنم سید مجتبی بود. اینکه زخمی شده است یا شهید؟ چند دقیقه‌ای گذشت. حس کردم با وجود مجروحیتم می‌توانم راه بروم آرام آرام دنبال بچه‌ها راه افتادم ازشان فاصله داشتم و به هر کدامشان که می‌رسیدم، سراغ سید را می‌گرفتم و همه یک جواب مشترک داشتند: آسید مجتبی را بچه‌های بهداری با خود بردند...

جسته گریخته خبرهای متفاوتی از سید می‌رسید. برخی خبرها از مجروحیت شدید سید حکایت داشت و برخی خبرها هم شهادت سید را تأیید می‌کرد اما دل من گواهی به شهادت سید می‌داد، چون آن لحظه‌ای که تیر خورد، حتی صدای آخ هم از او بلند نشد. فاصله بین من و سید یک متر هم نبود. من دلم گواهی می‌داد که سید شهید شده است.

هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد که غرش تانک‌های دشمن به گوش رسید. انگار تازه باورشان شده بود دارند زیتان را از دست می‌دهند. هنوز وقت نکرده بودند که با تانک‌هایشان خودی نشان بدهند که بچه‌ها یکی از تانک‌ها را هدف قرار دادند و سرنشینان دومین تانک حساب کار دستشان آمد. تانک را رها کردند و در رفتند. یک دستگاه تانک و یک لودر و تعداد دیگری از ادوات نظامی و مهندسی آنان به غنیمت بچه‌ها در آمد که شیرینی این پیروزی را در کام‌مان بیشتر و بیشتر کرد؛ اما فکر من لحظه‌ای از آقاسید جدا نمی‌شد. زیر لیم دعا می‌کردم که فقط مجروح شده باشد با این که دلم قصه‌ای دیگر را برایم روایت می‌کرد.

ساعت نزدیکی‌های ۸ صبح بود که کم کم شدت سرما داشت به من فشار می‌آورد. به خاطر خونی که از من رفته بود، سرما برایم شدت بیشتری داشت. کم‌کم انگشتانم مور مور می‌شد و بعد هم احساس کردم که بی‌حس شده‌اند. فکم را نمی‌توانستم کنترل کنم. به شدت می‌لرزید و دندان‌هایم می‌خورد به هم طبیعی بود خون زیادی از من رفته و فشارم افتاده بود و آن سرمای طاقت فرسا هم شده بود مزید بر علت. همه توانم را از دست داده بودم و دیگر چیزی نفهمیدم! (بیهوش شده بودم بچه‌ها مرا به همراه یک شهید و یک مجروح دیگر با یک دستگاه و آمبولانس انتقال دادند به عقب.)

در بهداری و بیمارستانهایی که انتقال پیدا می‌کردم سراغ سید را می‌گرفتم و خبر درستی نمی‌شنیدم تا در بیمارستان بقیه‌الله تهران! می‌دانستم به همراه ما پیکر ۱۶ شهید را به تهران انتقال داده‌اند. از دوستی که در جریان وضعیت عملیات و شهدا و مجروحین بود، پرسیدم: «یه سؤال ازت می‌پرسم، فقط خداییش بگو آره یا نه» گفت: «باشه! بگو!» گفتم: «بین شهدا شهیدی به نام سید مجتبی ابوالقاسمی هم بود؟» گفت: «آره!»...