گردن کج می‌کنم. پدر کمی آنطرف‌تر از ما تکیه داده به ستون. زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است. مادر رد نگاهم را می‌گیرد. روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن، باباش رفته بود استخر... ر.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند» را فاطمه رهبر بر اساس زندگی شهید مدافع حرم، بابک نوری‌هریس نوشته است و توسط انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

پایین پای پسرش نشسته. پاهایش را دراز کرده و با گوشه چادرش نم روی سنگ قبر را می‌گیرد. قطره‌های باران از لای گلبرگ‌هایی که برده‌ایم چکه‌چکه می‌ریزد لب‌هایش تکان می‌خورند و چیزی شنیده نمی‌شود. پاییز همه سوزش را ریخته توی باران و بر سر شهر می‌ریزد. از پشت پنجره‌های بزرگ سالن مزار شهدا، نمای بیرون خیس و لرزان است.

گردن کج می‌کنم. پدر کمی آنطرف‌تر از ما تکیه داده به ستون. زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است. مادر رد نگاهم را می‌گیرد. روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن، باباش رفته بود استخر. صبح، قبل از سرکار رفتن، بهم گفت رفیقه، قلبم سنگینه»

نگران شدم؛ اما به روی خودم نیوردم. گفتم «حتماً دیشب باز فکر و خیال کرده‌ای. بری سرکار سرت مشغول کار بشه یادت میره.»

اما دل خودم هم شور میزد. چند روز بود از بابک خبری نبود. بهم گفته بود «زنگ نزدم، نگران نشی، مامان! اما اورگیم...

می‌کوبد به قلبش. صدای ضرباهنگ باران روی سقف، فضای غریبی به وجود آورده است.

***

پدر، تمام ساعت اداری را کار می‌کند. کار میکند؛ اما از سنگینی قلبش کاسته نمی‌شود. عصر که برمی‌گردد حالش بدتر است. نمی‌خواهد آشفتگی‌اش را به اهالی خانه منتقل کند. ساک استخر را برمی‌دارد و از خانه می‌زند بیرون. اولین بار است در نبود بابک قصد کرده برود استخر. چند باری قصد رفتن کرده اما منصرف شده بود. وارد سالن می‌شود. کلید کمد را تحویل می‌گیرد. پاهایش سست می‌شود و همان جا روی صندلی می‌نشیند. کلید کوچک را در دست می‌چرخاند و به آخرین مکالمه‌اش با بابک فکر می‌کند.

چند روز پیش در حال برگشتن از مشهد بود که گوشی‌اش زنگ خورده بود. شنیدن صدای بابک انگار جانی تازه به کالبدش دمیده بود؛ دنیا دوباره خوش رنگ و لعاب شده بود. برای بابک از کارش گفته بود؛ این که شاید منتقل بشود به مشهد و بابک چقدر از این خبر خوشحال شده بود. حرف‌های آخر بابک اما وزنه سنگینی روی قلبش گذاشته بود. بابا از دوست‌های شهیدت بخواه شفاعت من رو بکنن تا شهید بشم.

پدر لب به دندان گرفته بود تا بتواند درد این حرف را تحمل کند. صدای قدم‌هایی که نزدیکش متوقف می‌شود از فکر و خیال بیرونش می‌آورد. سر بلند می‌کند. کلید از چرخش می‌ایستد. حاج محمد، خوبی؟ به سختی می‌ایستد به یار دوران جنگش نگاه می‌کند. قلبش فرو می‌ریزد: بابکم شهید شده؟

***

پدر، کمر از مستون جدا می‌کنند. دست می‌برد توی جیب کتش. دستمالی بیرون می‌آورد و می‌کشد روی چشم‌های خیسش. با انگشتش به قلبش اشاره می‌کند: به دلم افتاده بود که ...

شاخه خشکیده گلی را در دست گرفته‌ام. با هر تکانم یکی از گلبرگ‌های خشکش می‌افتد. نگاه مادر به پرپر شدن گل است. نارنجی گل توی خیسی نگاه مادر رنگ گرفته.

مادر به هیچ کس نگفته بود شب چه خوابی دیده. عصر بعد از رفتن همسرش، چادر به سرکشیده و گفته بود می‌روم خانه برادرم روضه.

هر سال، روز شهادت امام رضا، زن برادرش روضه داشت. سال‌ها با بابک همراه کاروان دختردایی‌اش راهی مشهد می‌شد تا روز شهادت امام هشتم آنجا باشند. امسال نبودِ بابک دل و دماغ سفر را از همه گرفته بود.

گنج خانه برادر می‌نشیند. دانه‌های سبز تسبیح، بین انگشتانش می‌گردد. لبان نازکش به ذکر صلواتی که نذر کرده می‌لرزد. هرازگاهی گوشی را از زیر چادرش می‌کشد بیرون و نگاهی به صفحه خاموشش می‌اندازد. در انتظار زنگ بابک است.

زنها، غریبه و آشنا وارد می‌شوند رفیقه خانم چشم به راه خواهرش است تا بیاید و خواب دیشبش را برای او بگوید. رقیه وارد می‌شود و به سمت خواهر می‌آید. می‌گوید: باجی امید گلیپدی.

تسبیح را در مشت می گیرد و به سختی پای دردناکش را جمع می‌کند و بلند می‌شود. می‌گوید: امید؟ الان خونه بود که! چی کارم داره؟

چشم از خواهر می گیرد و راهش را کج می‌کند به سمت آشپزخانه به سمت حیاط می‌رود. کسی نیست صدای گریه خفه‌ای از پارکینگ می‌آید. به زنی راه می‌دهد تا وارد خانه شود. به سمت صدا قدم برمی‌دارد. امید همراه زن دایی‌اش به سمتش می‌آید. چشمان سرخ پسر مادر را هراسان می‌کند. نه الوپدی بالا؟ (چی شده، بچه؟)

امید می‌گوید: هیچ چی نشده. یالان دمه، امید! (دروغ نگو!)

نه بابا! چه دروغی آخه!؟ فقط خبر دادن با یک به دستش تیر خورده.

چنگ کشیده می‌شود روی صورتش. صدای گریه حیاط را پر کرده. خواهر بزرگ به سمتش می‌آید و در آغوش می‌گیردش. مادر یادش می آید دیشب در خواب انگشتری طلا با یک نگین بزرگ در انگشتش کردند و گفتند بابک برایت خریده.

باران همچنان می‌بارد. ضربه هایش دل شیشه را می لرزاند. پدر بی صدا اشک می‌ریزد لبان مادر می‌لرزد؛ اما چشمانش مثل خودش صبورند. می‌گوید: گدخ، بالا! (بریم، عزیزم!)

بلند می‌شویم شانه‌های این مرد و زن موازی هم است. یکی، یعقوب‌وار در حال سوختن است و دیگری مثل کوه استواری می‌کند. بابک تکیه‌اش را داده به درخت. گردن کج کرده و رفتنمان را نگاه می‌کند.