پرونده پزشکی مسعود را به هر دکتری که نشان می‌دهیم ناامیدمان می‌کند. در کوره‌ای از دلهره می‌سوزم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. نه اشک آرامم می‌کند و نه دلداری‌ها. برعکس مسعود بریده بریده نفس می‌کشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق این کتاب، عاشقانه‌ای مادرانه از زبان بانویی که همچون ام‌البنین عباس‌هایش را یک به یک به قربانگاه عشق می‌فرستد، داغ چهار جگرگوشه می‌بیند ولی صبورانه خم به ابرو نمی‌آورد. زندگی با مردی که سال‌های عمرش را در خدمت انقلاب، جنگ و حاج قاسم سلیمانی بوده پرده دیگری از حیات بانو فاطمه کرمی رباطی است. حاج قاسم سلیمانی در زمان حیات دنیوی‌اش ارادت ویژه ای به این خانواده داشت و همواره در مزلشان حاضر می ‌شد.

فاطمه کرمی رباطی مادر شهیدان مجید، حمیدرضا، سعید و مسعود انجم‌شعاع و همسر جانباز ۵۰ درصد حاجی انجم‌شعاع و خواهر شهیدان غلامعباس و حمیدرضا کرمی رباطی است. کتاب قاب‌های روی دیوار به قلم اختر بیجاد، روایت زندگی این زن مقاوم است که انتشارات حماسه‌یاران آن را منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است:

امروز عصر نوبت دکتر مسعود است. از صبح دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. حاجی که مرا بی‌حوصله می‌بیند چیزی به رویم نمی‌آورد به اتاق خوابمان می‌رود و طبق عادت همیشگی‌اش دانه‌های تسبیح را یکی یکی و با ذکر صلوات از زیر انگشتانش سر می‌دهد. به حال خوشش غبطه می‌خورم. چند سالی می‌شود که ریه‌هایم به خس‌خس افتاده‌اند. گاهی نفس کشیدن برایم سخت و دشوار می‌شود. هرچه می‌خواهم از روی کاناپه بلند شوم و به آشپزخانه بروم، نمی‌توانم. چشم‌هایم باز نمی‌شود. در دل می‌گویم: «یا امام حسین! من یهو خوابم نبره که از نوبت دکتر مسعود بگذره و این بچه به دکتر نرسه؟!»

پلک‌هایم سنگین می‌شوند و آرام پایین می‌آیند. سرم را روی دسته‌ی کاناپه می‌گذارم. نمی‌دانم چه مدت از خوابم می‌گذرد. در عالم خواب و رویا کسی زنگ آیفون خانه را می‌زند. از جا بلند می‌شوم و کلید آن را می‌زنم. سعید پشت در با لبخند مهربانش ایستاده و می‌گوید: «مامان نوبت دکتر ناصر دیر نشه، قربونت برم!» همچنان محو لبخند او هستم که سراسیمه از خواب بیدار می‌شوم و نگاهی به ساعت می‌اندازم. خدا را شکر هنوز وقت دارم. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و رو به عکس سعید با لبخند می‌گویم خدا خیرت بده که منو بیدار کردی مامان جان!

***

پرونده پزشکی مسعود را به هر دکتری که نشان می‌دهیم ناامیدمان می‌کند. در کوره‌ای از دلهره می‌سوزم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. نه اشک آرامم می‌کند و نه دلداری‌ها. برعکس مسعود با اینکه بریده بریده نفس می‌کشد همیشه سعی دارد در اوج ناراحتی و غم دیگران را خوش‌حال کند.

برای مداوای او به شیراز می‌روم. یکی از پزشکان حاذق آنجا، وقتی پرونده پزشکی مسعود را می‌بیند. می‌گوید بذارید یه چیزی رو صادقانه خدمتتون عرض کنم. اگه از کره ماه به دکتر بیاد زمین و بگه این ریه درست شدنیه و من می‌تونم درستش کنم بدونید چاخان کرده. هیچ کاری نمی‌شه براش انجام داد.

بعد نگاهش را مستقیم به چشم‌های خسته و ناامید مسعود می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «آقای انجم شعاع! ببخشید اما برو با این ریه بساز تا تموم بشه. هیچ امیدی به بهبودی ریه شما نیست. واقعا متاسفم!»

صدای شکستن مسعودم را می‌شنوم و قطع امیدش را به چشم می‌بینم. چند بار نفسم را در ریه‌هایم فرو می‌برم و یک باره رها می‌کنم. آهی از عمق وجودم می‌کشم. با حسرت می‌پرسم هیچ کاری آقای دکتر؟! او سرش را پایین می‌اندازد. بعد هم با یک آه کشیده جوابم را می‌دهد. هیچ کاری مادر جان اشک جاری نشده‌ام را از روی مژه‌هایم پاک می‌کنم. نمی‌خواهم مسعود غم و ناراحتی مرا ببیند و به هم بریزد. لبخند تلخی روی لب می‌نشانم.

خسته و ناتوان از سفر شیراز برمی‌گردیم. مسعود بدترین شرایط جسمی را پشت سر می‌گذارد. عروسم فاطمه تصمیم گرفته تا آخرین تلاش خودش را بکند و شوهرش را به بخش تخصصی ریه بیمارستان مسیح دانشوری تهران ببرد. مسعود با این سفر مخالف است. ریه‌هایش تحمل نفس کشیدن و ماندن در هوای آلوده و خفه تهران را ندارد. این روزها بیشتر از همه ما دل تنگ برادرش سعید شده. وقتی دستهای بی رمقش را در دست می‌گیرم و نوازش مادرانه می‌دهم با بغض در صدایش می‌گوید: مامان به خدا دیگه خسته شدم. طاقتم طاق شده. دعا کن هرچی زودتر برم پیش سعید و برادرام...

به همین بودن نصفه و نیمه‌اش هم راضی‌ام و دل خوش. با حرفش بند دل پاره می‌شود و قلبم مچاله می‌گویم این چه حرفیه که می‌زنی؟! قربونت برم. تو که کم‌طاقت نبودی پسرم. دردت به جونم. بازم تحمل کن. تو خوب می‌شی مامان...

ترکشی که در لگن دارد دیگر به او اجازه صاف و مستقیم نشستن سر سفره را هم نمی‌دهد. گاهی به نشانه اعتراض به او گوشزد می‌کنم: اِ... مامان حداقل حرمت سفره رو نگه دار و به پهلو نخواب!» مسعودم مظلومانه نگاهم می‌کند و می‌گوید: «به خدا مامان نمی‌تونم صاف بشینم. سخته. مجبورم یه‌وری بشم. بخوام صاف بشینم واقعا اذیت می‌شم و زجر می‌کشم...

فاطمه با خواهش و اصرار، مسعود را راضی به رفتن می‌کند. راهی تهران می‌شوند. فرشته برایم گفت که دو روز بعد از رفتنشان عروسم تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد چند روزی به جای او برود. فرشته برای صبح فردا بلیت می‌گیرد و می‌رود تا در کنار مسعودم باشد.

در خانه آرام و قرار ندارم. مرتب با فرشته در تماس هستم. فرشته از نامرتب بودن اتاق‌های بیمارستان می‌گوید و از آزمایش‌های مختلف مسعود، از شب یلدای غم‌انگیز بیمار اتاق کناری؛ از خستگی جسمی و روحی پسرم و از این طرف و آن طرف بردنش. می‌دانم مسعودم در عذاب است.

این روزها تنگی نفس امانم را بریده. به خاطر مسعود و اوضاع وخیم جسمیاش خودم را سرپا نگه می‌دارم اما وقتی نفس‌هایم بریده بریده می‌شود چند روزی در بیمارستان بستری می‌شوم. از دکتر می‌خواهم مرخصم کند. وقتی در بیمارستان باشم مسعود بیشتر از همه نگران حالم می‌شود. این روزها عجیب به هم وابسته شده‌ایم. درست مثل دوران کودکی‌اش. هر کجا می‌خواستم بروم با دست‌های کوچکش محکم پایین چادرم را می‌چسبید و من به ناچار او را با خودم می‌بردم. دکتر موافقت می‌کند و به خانه برمی‌گردم.

مسعود از تهران آمده ولی یک هفته‌ای می‌شود که به کلی از اشتها افتاده و حال درست و درمانی هم ندارد. وقتی این موضوع را با فرشته در میان می‌گذارم با خنده و شیطنت می‌گوید: «شما نگران نباش. قربونت برم من خودم داداشم رو یه هفته‌ای دوپینگ می‌کنم؛ سرحال و قبراق تحویلتون می‌دم.» به او لبخند می‌زنم. ان شاء الله دخترم؛ خدا خیرت بده. این کارت بانکی رو بگیر و برو هرچی که داداشت دوست داره و می‌خوره براش بخر. می‌دونی که ناصر دست پختت رو خیلی دوست داره.

فرشته قیافه‌ای به خود می‌گیرد. می‌گوید چشم مامان جان! ناصر هویج پلو با عصاره ماهیچه و آب هویج رو خیلی دوست داره. می‌رم براش گوشت بلدرچین هم می‌خرم. گوشتش خوش‌خوراک و باب دل ناصره. راستی یه‌کمم ماهی و میگو می‌گیرم... می‌خندم... خیلی خب برو عزیزم این زبون رو نداشتی می‌خواستی چیکار کنی؟ فرشته با چشم گفتن و خنده‌ای می‌رود. چیزی نمی‌گذرد که تماس می‌گیرد مامان جان من تو خونه خودم غذاهای ناصر رو آماده می‌کنم و براش می‌برم.