به گزارش مشرق، میگویند سرنوشت سرزمین افغانستان و ساکنانش را با رنج و محنت طبیعی رقم زدهاند. سرزمینی خشک با کوههایی چیندار و سخت که سالهاست خالی از صدای گلوله و انفجار نیست. نمیدانم درست میگویند یا نه اما این را میدانم که پیشانینوشت افغانستانیها، سالهاست با زخمزبان و طعنه هم گره خورده است. جنگ و کشتار و خشم طبیعت و دنیا روزگاری مهاجرشان کرد و خیلیهایشان را روانه ایران کرد. سوختند و ساختند و زخم زبان شنیدند و طعنه بارشان شد و پنهان شدند و غمبار گشتند و … منتظر ماندند تا وقتش فرا برسد. انتظاری تلخ و طولانی و پر رنج، و سرانجام موعدش فرا رسید. زخم زبانها هنوز ادامه دارد اما حالا دیگر افغانستانیها را با چیزهایی دیگری هم در ایران میشناسند. با پافشاری و سختجانی مجاهدت در راه حق؛ با اینکه هرجا اسلام و انسانیت تهدید شود، اولینهایی که صف میکشند افغانستانیها هستند؛ به اینکه در سوریه هر جا کم میآوردند فاطمیون را صدا میزدند و به فداکاری و ایثار و شهادت به یاد فاجعه خونبار سال ۶۱ هجری.
حالا قرنها از آن واقعه گذشته است و امروز کوچهپسکوچههای باریک و تنگ گلشهر، طلاب، جاده سیمان و… در «مشهد» و کوچه پسکوچههای تاریک شهرک قائم و نیروگاه و منطقه شاهابراهیم و…در «قم» گواهی خواهند داد که روزی روزگاری، آدمهایی از «خراسان» و از «قم» بزرگترین شهرهای مهاجرپذیر ایران به پا خاستند و از کیلومترها دورتر از «شام»، رنج جنگ به تن خریدند و پا به این سرزمین بلای آخرالزمانی گذاشتند. آدمهایی که زندگیشان را، زندگی کوچک و جمعوجورشان را رها کردند، همسرو دختران و پسران خردسال، چشم بادامیهای زیبایشان را برای آخرین بار در آغوش گرفتند و روانه این سرزمین شدند تا قرنها بعد از ماجرای خونبار عاشورای سال ۶۱، این بار دیگر پرچم سبز اهل بیت (ع) به روی زمین نیفتد و دخترکی دوباره مضطرب نشود و خاطره تلخ «شام» دوباره تکرار نشود.
از «خراسان» و «قم» تا «شام» راهی نیست. همانطور که از «افغانستان» تا «ایران» راه نبود و «آرمان» جغرافیای مرزهای افغانستانیهاست.
سید احمد یکی از این آرمانگرایان عصر ماست و همسرش چون کوهی ایستاده بر میراث آرمانی او چندی پیش میهمان خبرگزاری مهر بود و از سید احمد و از روزگار و از افغانستانیهای مجاهد راه خدا سخن گفت. روایت زینب حسینی همسر شهید سید احمد حسینی از همسر شهیدش اینقدر تلخ و شیرین است که ترجیح دادیم سوالی نپرسیم تا این روایت منحصر به فرد از زندگی جدید آرمانگرایان در دوران ما، بی وقفه دنبال شود. بخش اول روایت زینب حسینی از زندگی خودش و سید احمد را میخوانید.
در این گفتگو زینب حسینی به پرسشهایی پیرامون نقش فاطمیون در روزگار معاصر ایران، روابط فرهنگی ایران و افغانستان و… پاسخ میگوید. روایت بیواسطه او را از زندگی و شهادت سید احمد بخوانید
من متولد ایران هستم. پدرم یکبار قبل از انقلاب به ایران آمد و برگشت و یک بار هم شش ماه بعد از رحلت امام (ره). به خاطر فضایی که آن موقع در افغانستان بود و خیلیها از نظر کار و معیشت؛ مشکل اقتصادی داشتند؛ دید و نگرشی که اکثر ایرانیان به مهاجرین افغانستانی پیدا کردند این بود که همه به خاطر مشکلات اقتصادی و نبود کار به ایران آمدهاند ولی آن چیزی که من از پدرم و همنسلان ایشان شنیدم چیز دیگری بود. بیشتر آنها به خاطر عدم امنیت افغانستان به ایران آمدند. بیشترین چیزی که پدرم را آزار میداد جنگهای داخلی بود. او همیشه میگفت: " در جنگهای خارجی جبهه ما مشخص است؛ یعنی میدانیم داریم با چه کسانی میجنگیم و دشمن و دوست کیست. ولی در جنگ داخلی چه؟ دوست نداشتم هموطن روبهروی هموطن بایستد." خلاصه فضا جوری شد که ملک و املاک و آن منطقه را رها کردیم. پدرم از منطقهای به نام دایکندی است که خیلی منطقه معروفی است. منطقهای است که در جنگ شوروی، شوروی نتوانست وارد آن شود. از قدیم هم شهیدپرور بوده، مردان و زنان غیوری داشته و شوروی مجبور میشود آن منطقه را دور بزند تا به مناطق دیگر برود.
امام خمینی (ره) برای افغانستانیها هم حکم رهبر داشت / همراه داشتن عکس امام جرم بود
جنگهای داخلی در افغانستان همیشه بوده است؛ اما خانواده ما مشکل مالی نداشت، اصلاً مادر من، تک فرزند دختر یک خان بوده و یک منطقه برای مادرم است و هنوز هم املاکشان هست، پدرم هم املاکش را داده و پسرعموهایش استفاده میکنند، ولی وقتی با آنها صحبت میکنم که چرا ایران را انتخاب کردید میگویند کشورهای دیگر هم بود خیلی هم تبلیغ میکردند و دوست داشتند پذیرش کنند.کشورهای اروپایی یکسری دفاتر در افغانستان زده بودند؛ اما نزدیک بودن فرهنگ و دین برای پدرم خیلی مهم بود، چون در افغانستان به خاطر اعتقاداتشان اذیت میشدند دوست داشتند جایی بروند که در حفظ اعتقادات خود آزادی داشته باشند. پدرم تا جایی که میتوانست سعی کرد بماند ولی از یکجایی به بعد دید نمیشود، آن موقع هم بهترین کشور ایران بود. امام خمینی (ره) هم برایشان حکم رهبر داشت؛ و فضای افغانستان هم اینطور بود که اگر عکس امام (ره) در جیبت بود حکم اعدام داشت. پدرم شش ماه بعد رحلت امام به ایران میآیند و در شهر قم ساکن میشوند و بعد از یکی دو سال من در ایران به دنیا میآیم.
احمد هم که پسرعمه من است ۱۳ ساله بود که برای تحصیل و کار به ایران آمد، پدرم زیر پر و بالش را گرفت و مراقب او بود. میخواست مترجمی زبان انگلیسی بخواند که نتوانست مدارکش را معادل کند و زبان را در مؤسسات آزاد خواند و نتوانست تحصیلات دانشگاهی داشته باشد، بعد هم مشغول کار و زندگی شد. یک مدت کلاً خانه ما بود. از یکجایی به بعد مستقل شد و با چند تا از دوستانش خانه گرفت ولی پدرم هم حواسش به او بود.
۵ سال خواستگاری / سید احمد شبیه پدرم بود
من خیلی سنم کم بود تقریباً دوم راهنمایی و حدود ۱۴ ساله بودم، اولین بار احمد (که آن موقع حدوداً ۲۰ ساله بود) به پدرم گفت من میخواهم با زینب ازدواج کنم پدرم گفت زینب خیلی کوچک است. خیلی رک به او گفت. راست هم میگفت من آن موقع بیشترین دغدغهام این بود که معدلم ۲۰ شود! در المپیاد علوم شرکت کنم. ته ته دغدغهام این بود و اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم در عالم نوجوانی و بچگی بودم. وقتی پدرم بهم گفت بچگانه خندیدم و گفتم جواب خوبی دادی.
پدرم البته خیلی روشنفکر است و در ازدواج و تحصیل بچهها را آزاد گذاشته است؛ یعنی هر کدام از بچهها که ۸ نفر هستند، هر کدام به هر سمتی که دوست داشتهاند رفتهاند. این ماجرا گذشت تا ۲، ۳ سال بعد که احمد دوباره آمد و این قضیه را مطرح کرد. آن موقع پدر و مادرش ایران نبودند. پدرم گفت باید پدر و مادرت هم راضی باشند. احمد با مادرش مطرح کرد و مادرش شرطی گذاشت. گفت اگر شما ما را به ایران بیاورید و به کربلا بفرستید، ما رضایت میدهیم ازدواج کنید، وگرنه باید بیایید افغانستان زن بگیرید که کنار خودمان باشید. احمد شرط را قبول کرد. پدر و مادرش را به ایران آورد به کربلا رفتند و بعد دوباره ماجرا را مطرح کردند. من از این قول و قرار خبر نداشتم و گفتم این قول و قرار بین خودتان بوده؛ جواب من نه است، چون احساس میکنم هنوز هم نمیتوانم از پس زندگی بربیایم.
۲ سال گذشت و من دیپلم گرفتم و کمی بزرگتر شدم دوباره آمدند و مطرح کردند. این بار ریشسفیدان جمع شدند گفتند بنده خدا ۵ سال است میرود و میآید، خودم هم نشستم و احساسی و منطقی فکر کردم و دیدم بالاخره کسی که ۵ سال میرود و میآید و آنقدر هم محکم چسبیده است و خیلی هم در این ۵ سال اذیت شده میتواند از پس زندگی هم بربیایید. علاوه بر آن چون زیردست پدرم بزرگ شده بود خصوصیات اخلاقی ایشان خیلی شبیه پدرم شده بود و به نظرم هر دختری دوست دارد همسرش خیلی شبیه پدرش باشد. همه اینها باعث شد قبول کنم و بالاخره در سال ۱۳۸۹ ازدواج کردیم.
دوران عقد ما خیلی کوتاه بود و اصلاً دوران نامزدی نداشتیم، یک نشانی کردیم و هر بار که میخواستیم عقد کنیم بحثهای خانوادگی و یکسری مخالفتهای خانواده پدری و مادری مطرح میشدکه باعث شد چندین بار بهم خورد و سرانجام وقتیکه عقد کردیم حدوداً چهل روز بعد سریع رفتیم سر خانه و زندگی که دیگر مسئلهای پیش نیاید. برای همین یک سال اول زندگی ما مثل دوران نامزدی گذشت.
زمزمه سفر به سوریه / گفت به من فرصت بده خودت کولهام را میبندی
پدرم موقع عقد گفته بود اگر زینب میخواهد درسش را بخواند نباید کسی مانعش شود. احمد هم گفته بود که من اتفاقاً خیلی هم دوست دارم که زینب درس بخواند. اما بعد از یک سال آنقدر زندگی به من چسبید که دیگر نمیخواستم به دانشگاه بروم و با اصرار احمد بود که رفتم کنکور ثبتنام کردم و به دانشگاه رفتم و همینطور عادی داشتیم خیلی شیرین و خوب زندگی میکردیم. سال ۱۳۹۲ بود فکر کنم ترم ۷ بودم که برای دریافت ویزای تحصیلی یک سفر ۱۰ الی ۱۲ روزه به افغانستان رفتم. وقتی برگشتم احمد به شدت دلتنگ شده بود و همهاش میگفت وای به حال کسانی که در زمان جنگ به جبهه میرفتند و چند ماه پیش هم نبودند. این گذشت و من خیلی در جریان قضایای سوریه نبودم، احمد پای شبکه پرس تی وی و خبرگزاریها مینشست و چون زبانش خوب بود و زبان من خوب نبود با دقت گوش میداد و یکسری مطالب را به من میگفت. اما چون من اذیت میشدم ترجیح میدادم که خیلی گوش ندهم تا اینکه مهر یا آبان سال ۱۳۹۲ بود، نشسته بودیم و خیلی عادی صحبت میکردیم که یکدفعه برگشت و گفت که زینب من تصمیم گرفتم به سوریه بروم، گفتم کجا؟ گفت سوریه، گفتم برای چه کاری؟ گفت برای هر کاری که از دست من بربیاید، من رفتم پرسیدم و هیئت فاطمیون را پیدا کردم و با آنها آشنا شدم. هم زبان عربی بلد هستم و هم قبلاً دوره تک تیراندازی رفتم خیلی به دردشان میخورم.
نشسته بودیم و خیلی عادی صحبت میکردیم که یکدفعه برگشت و گفت که زینب من تصمیم گرفتم به سوریه بروم، گفتم کجا؟ گفت سوریه، گفتم برای چه کاری؟ گفت برای هر کاری که از دست من بربیاید، من رفتم پرسیدم و هیئت فاطمیون را پیدا کردم و با آنها آشنا شدم. هم زبان عربی بلد هستم و هم قبلاً دوره تک تیراندازی رفتم خیلی بدردشان میخورم من فکر کردم که دارد مرا امتحان میکند که من چه میگویم و....آن شب چیزی نگفتم. گذشت تا یک هفته بعد آمدم و دیدم فرم پر کرده و خیلی جدی تصمیم به رفتن گرفته بود و من هم خیلی محکم گفتم نه اجازه نمیدهم. احمد گفت اگر اجازه ندهی نمیروم ولی ۲، ۳ ماه به من زمان بده کاری میکنم که خودت کوله مرا میبندی و به دوش میاندازی و مرا راهی این سفر میکنی، من تو را میشناسم، من هم با خنده گفتم باشد ۲، ۳ ماه هم برای تو ببینم چه کار میکنی. آبان را کنسل کرد یعنی همه کارها را برای رفتن کرده بود، حتی بلیط هواپیما هم صادر شده بود اما چون من گفتم بودم نه همه چیز را کنسل کرده بود و به قول خودش منتظر این دو سه ماه ماند.
میگفت امام تشنه آب نبود تشنه لبیک امتش بود / ما هم الآن امتی هستیم که داریم امام زمان خود را تنها میگذاریم
در این ۲، ۳ ماه احمد از هر فرصتی با زرنگی بسیار خاص خودش استفاده میکرد تا مرا راضی به رفتن کند. مثلاً شب خوابیده بودیم در کوچه آجر خالی میکردند و من از خواب میپریدم. احمد سریع میآمد و میگفت ببین چطور از خالی کردن آجر از خواب میپری؟ چند کیلومتر آنطرفتر یکسری افراد هستند که شب موقع خوابیدن با این ترس میخوابند که نمیدانند صبح که بیدار میشوند یا همین شب که سرشان را روی بالشت میگذارند زن، بچه و ناموسشان به دست چه کسی میافتد،
یا مثلاً من جایی رفته بودم و قرار بود احمد به دنبال من بیاید کمی دیرتر آمد؛ تاریک بود و من هم مدام زنگ میزدم که بیایید وقتی آمد به احمد گفتم یعنی چی؟ من در این تاریکی ایستادم داشتم از ترس سکته میکردم، گفت دیدی چقدر ترس دارد. یکسری آدم هستند که تنها شدهاند و پشتیبانی ندارند و کسی هم نیست که دنبالشان بیاید. دائم سعی میکرد که موقعیتهای مختلف را مشابهسازی کند. همهاش هم میگفت زینب من نمیتوانم بیتفاوت باشم. نمیتوانم در اینجا راحت زندگی کنم وقتی کاری از دستم برمیآید اگر نمیتوانستم میگفتم نمیتوانم و از گردن من ساقط میشد.
به تدریج دیدم دیگر نه میل به کار دارد و نه میل مسافرت رفتن و تفریح کردن و دیگر آن احمد قبلی نیست. بیشتر اوقات در خانه بودیم و نهایت به خانه پدر و مادر من و پدر و مادر خودش میرفتیم. خانواده احمد یک سال قبل از ازدواج ما کلاً به ایران آمدند.
ماجرای خواب عجیب سید احمد
خلاصه در نهایت واقعاً کار به جایی رسید که بحثمان به عاشورا و کربلا رسید. میگفت زینب ما مدام به روضه میرویم گریه میکنیم که امام حسین (ع) را تشنه شهید کردند، میگفت امام تشنه آب نبود تشنه لبیک یاران و امتش بود همان امتی که امام زمانشان را تنها گذاشتند. ما هم الآن امتی هستیم که داریم امام زمان خود را تنها میگذاریم فرقی با آنها نمیکنیم.در نهایت هم گفت من خوابی عجیب دیدهام و خودم را در واقعه عاشورا دیدهام و دیگر باید بروم. هرچه گفتم خواب را تعریف کن، گفت نه! باید اجازه بدهی بروم آنطرف که رسیدم زنگ میزنم و تعریف میکنم.
میگفت شب تاسوعا نبودم؛ اما امام را تنها نمیگذارم
یک حرف دیگری که آن موقع به من زد و در وصیتنامهای که از سوریه آمده بود هم نوشته بود این بود که من شب تاسوعا نبودم اما کسانی که از تاریکی شب استفاده کردند و رفتند رسوای تاریخ شدند. مشابه همان اتفاق دارد الان میافتد و من نمیخواهم جز کسانی باشم که جا ماندند. میخواهم از این فرصت استفاده کنم و خودم را محک بزنم ببینم واقعاً میتوانم یا نه. کار به جایی رسید که در ماه بهمن همه کارهایمان را جمع و جور کردیم. حسابوکتاب بدهکاری و طلبکاریهایمان را کردیم، چند روزی صلهرحم انجام دادیم به خانه عموهای من که دایی احمد میشدند رفتیم. عمههای من که خالههای احمد بودند و به خانه پسرعمو و پسرعمهها سر زدیم. امامزادهها، جمکران و مسافرتهای یکی دو روزه رفتیم. ۳ روز گوشی را خاموش کردیم بیخبر از همه نشستیم و با خودمان بودیم. تفریحات، موتورسواری، رفتن به سینما و چیزهایی که خودمان دوست داشتیم را انجام دادیم. ۲ روز مانده بود که برود به سینما رفتیم. شب به خانه مادرش رفتیم و گفت من دارم میروم ولی آنها اصلاً جدی نگرفتند. فکر میکردند نمیتواند برود.
یک حرف دیگری که آن موقع به من زد و در وصیتنامهای که از سوریه آمده بود هم نوشته بود این بود که من شب تاسوعا نبودم اما کسانی که از تاریکی شب استفاده کردند و رفتند رسوای تاریخ شدند. مشابه همان اتفاق دارد الان میافتد و من نمیخواهم جز کسانی باشم که جا ماندند. میخواهم از این فرصت استفاده کنم و خودم را محک بزنم ببینم واقعاً میتوانم یا نه ۲۶ بهمن بود. ما یک دفتر خاطرات از دوران نامزدی داشتم که هر کس مسافرت میرفت آن را میبرد و برای دیگری خاطره مینوشت. آن را برداشتم و در کوله پشتی احمد گذاشتم و گفتم هر موقع توانستی بنویس. حوله، مسواک، قرآن و وسایل شخصیاش را هم گذاشتم. خودم کولهاش را بستم. غذای مورد علاقهاش که ماکارونی بود را صبح زود قبل از اینکه بیدار شود بلند شدم درست کردم، ساعت ۹ باید میرفت، صبحانه ماکارونی خورد و تعجب هم کرد که زینب تنبل صبح بلند شده ماکارونی درست کرده است! به حرم رفتیم زیارت کردیم و بیرون آمدیم.
زندگیام داشت عوض میشد و فکرم جمع نمیشد
داشت سوار تاکسی میشد به میدان ۷۲ تن قم برود آمدم من هم خواستم بنشینم، گفت نه زینب اجازه ندادند کسی ۷۲ تن بیاید و من دوست ندارم بیایی. همینجا خداحافظی کن برو. گفتم نه من باید بیایم. گفت نه همینجا خداحافظی کن برو! همانجا خداحافظی کردیم و رفت! من خانه نرفتم دوباره رفتم و در حرم نشستم نمیتوانستم فکرم را جمع کنم همهجا میرفت. فکر میکردم به اینکه که چه میشودو من چه کار کنم. زندگیام دارد عوض میشود و اصلاً نمیتوانستم تمرکز کنم. بعد دیدم صدای گوشی میآید دیدم صدای گوشی احمد است، دیدم گوشی خودش را در کیفم گذاشته است. شماره غریبه بود جواب بودم، احمد از ۷۲ تن زنگ زده بود گفت گوشیام را هم گذاشتم بماند اجازه نداریم ببریم. گفت اگر به تو میگفتم میگفتی به زور ببرم. گفت برو خانه و شب تنها نمان و فعلاً هم چیزی نگو. رفتم خانه و میخواستم به خودم نیاورم و عادی رفتم تلویزیون روشن کردم و انگارنهانگار. صدای تلویزیون را بلند کردم. تشنهام بود رفتم سر یخچال آب بخورم دیس ماکارونی را که دیدم تمام شد! آن موقع در همین حد بود، بالاخره یک دختر ۲۲ ساله بودم و تحملم در همین بود؛ یعنی بعد از احمد توانم همینقدر بود و نتوانستم در خانه بمانم سریع لباسهایم را پوشیدم تلویزیون را خاموش و درب را قفل کردم و به خانه پدرم رفتم و خانه پدرم نشستم.
خیلی عادی بود که تا غروب آنجا بنشینم ولی یکسری قرارها بین ما بود که یکی از آنها این بود که احمد میگفت صبح تا غروب هر جا میخواهی بروی، برو ولی غروب قبل از من در خانه باش من همراهم کلید نمیبرم دوست ندارم خودم درب خانه را باز کنم، باید خانه باشی و درب خانه را خودت برای من باز کنی وگرنه مجبور میشوم هر جا که باشی خستهوکوفته دنبالت بیایم، نشستم غروب شد پدر و مادرم به مسجد رفتند نماز مغرب را خواندند و به خانه آمدند و دیدند که من نرفتم! گفتند احمد کجاست؟ خانه مادرش یا جایی هست؟ (فقط برادرم خبر داشت و پدر و مادرم نمیدانستند چون احمد میدانست که اگر پدر و مادرم بدانند اصلاً اجازه نمیدهند، برادرم در تهران بود و وقتیکه فهمیده بود که احمد رفته بود خودش را به من رساند)، مدام مادرم میپرسید و من هم سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم که یکدفعه برادرم به داخل خانه آمد بغض من ترکید و در بغل برادرم یک دل سیر گریه کردم، برادرم به پدر و مادرم گفت که احمد به سوریه رفت!
شب عجیب و غریب رفتن سید احمد
پدر و مادرم همان اول شوکه شدند و مانده بودند که مگر میشود، گفته بود میخواهم بروم ولی ما فکر میکردیم که که دارد شوخی میکند یعنی اینقدر جدی بود؟ پدرم به من گفت چرا به ما نگفتی و در کل همه مرا سؤالپیچ میکردند. آن شب خیلی سخت گذشت و شب خیلی عجیبوغریب بود. از قبل هم گفته بود تا ۱۰، ۱۱ روز اجازه نداریم زنگ بزنیم چون آموزشهای فشرده داریم و کلاً در این مدت ممنوع است. آن شب وحشتناک گذشت فردا صبح شروع سیل تلفن مادر، خواهران و برادر و دوستانش بود که خبردار شده بودند احمد کجاست. تا ظهر جواب دادم دیدم نمیشود اعصابم دارد بهم میریزد. گوشیاش را دیگر جواب ندادم و همینطور نشسته بودم. صبحانه و ناهار نخورده بودم.
سید احمد گفته بود منتظر حرف و حدیثها باش
پدرم آمد با من صحبت کرد (خدا را شکر رابطه پدر دختری ما خیلی خوب است،) و پدرانه گفت کاری است که با دست خودت انجام دادی، آن موقع قدرتش را داشتی و انجام دادی الآن هم محکم بایست، گفت مگر با هم صحبت نکردید؟ گفتم بابا احمد به من گفت بعد از من به جز تحمل دوری، قرار است کلی حرفوحدیث از دوست، فامیل، غریبه حتی خانوادههایمان بشنوی. میگفت رفتم حرم تعریفت را برای حضرت معصومه (س) کردم گفتم زینب خیلی محکم است. بابایم گفت احمد اینهمه به تو ایمان داشته تحمل کن و روسفیدش کن. داداشم گفت من مثل کوه پشتت ایستادهام چه احمد برگردد چه برنگردد، چه الآن چه ۱۰۰ سال دیگر. گفت نمیگذارم احدی به تو چیزی بگوید.
میگفتند به فاطمیون وعده پول، اقامت، تابعیت و چیزهای عجیبوغریب دادند
دیگر حرفوحدیثها شروع شد، هنوز احمد زنگ نزده بود، یکسریها میگفتند به اینها وعده پول، اقامت، تابعیت و چیزهای عجیبوغریب دادند. درصورتیکه من و احمد اقامت و پاسپورت تحصیلی و اقامتی داشتیم. زندگی و درآمد ما هم نسبت به فامیل ۲، ۳ درجه بالاتر بود. احمد درآمد خودش را داشت من جداگانه دفتر روزنامه کار میکردم. اصلاً نیازی به درآمد اضافی نداشتیم خدا را شکر پدرم هم همینطور.
دیگر حرفوحدیثها شروع شد، هنوز احمد زنگ نزده بود، یکسریها میگفتند به اینها وعده پول، اقامت، تابعیت و چیزهای عجیبوغریب دادند. درصورتیکه من و احمد اقامت و پاسپورت تحصیلی و اقامتی داشتیم. زندگی و درآمد ما هم نسبت به فامیل ۲، ۳ درجه بالاتر بود. احمد درآمد خودش را داشت من جداگانه دفتر روزنامه کار میکردم. اصلاً نیازی به درآمد اضافی نداشتیم خدا را شکر پدرم هم همینطور کلاً ۱۰، ۱۲ روز نبودم، ح الا شدم مزاحم؟!
این حرفوحدیثها خیلی آزار میداد من هم همینطور تحمل کردم تا شب تولد حضرت زینب (س) بود. من هم از ماه قمری روز تولد حضرت زینب (س) به دنیا آمدم. شب تولد حضرت بود با خواهر و شوهر خواهرم حرم رفتیم. خیلی ناراحت بودم چون هر سال احمد برایم جشن میگرفت و امسال نبود. قول داده بود قبل از تولدم زنگ میزند، قرار بود بعد ۱۱ روز زنگ بزند و الآن ۱۳ روز شده بود و زنگ نزده بود. گوشی خودم زنگ خورد یک شماره تهران و عجیب بود. صدا نمیآید و قطع و وصل میشد. چند بار زنگ زد و من هم عصبی شدم گفتم خودتان خواهر و مادر ندارید مزاحم من میشوید؟ سری بعد طور دیگر حرف میزنم این را که گفتم دیدم که صدای احمد میآید. گفت دستت درد نکند خیلی ممنون، کلاً ۱۰، ۱۲ روز نبودم، مزاحم شدم! بعد که دیدم صدای احمد واضح شد شروع کردم به غر زدن. یک نفس حرف میزدم که که بلند شدی رفتی آنجا کیف دنیا و آخرت را میکنی، به آمال و آرزوهایت میرسی، مرا اینجا رها کردی. مادرت، همسایه و فامیل یک چیزی میگویند. فکر نمیکنی من تنهایی چه میکنم. من که درس، باشگاه و دوستانم را رها کردم، هیچ جا نمیروم. ۶، ۷ دقیقه غر زدم، دیدم دارد میخندد. گفتم خیلی پررویی، میخندی؟! گفت اینها را ول کن خودت چه خبر؟ خوبی؟ مرا باش، من چقدر کارهای اضافی اینجا انجام دادم چقدر دم فرمانده را دیدم که اجازه بدهد امشب که تولدت است زنگ بزنم خوشحالت کنم. گفتم من هم خوبم، اینهایی که گفتم هم خودم بودم. گفت نه، اینهایی که گفتی حرف بقیه بود. گفت تازه اجازه گرفتم یکی دو ساعت به بازار شام رفتم، بازار شام شنیدی؟ گفتم آره. گفت زینب واقعاً بازار شام بود. برائت روسری و انگشتر و… گرفتم. همینطور صحبت کردیم، گفت از این به بعد سهشنبهها نوبت تلفن من است، همیشه دسترس باش. گفتم یک هفته به من زنگ بزن یک هفته به مادرت، وقتی زمانت کم است. دیگر سهشنبه به سهشنبه زنگ میزد. هنوز کنایهها بود. من هم از همان موقع که در خانه را قفل کردم قفل مانده بود. یکسری وسایل شخصی نوشتم که خواهرم رفت آورد و مدام خانه پدرم بودم.
برگه مرخصی در جیب است ولی دلت میگوید بمان!
گذشت و اواخر ماه اسفند بود. سری اول گفت ۴۰ روزه است. اواخر اسفند زنگ زد که زینب لباس عید گرفتی؟ گفتم نه، چه لباسی! گفت نگیر، من میآیم، دوازدهم سیزدهم قم هستم میرویم میگیریم. سیزده به در آنجا هستم. گفتم باشد چه بهتر. ۸ فروردین زنگ زد با مِن و مِن گفت برگه مرخصی من را دادند، در جیبم است ولی اگر بشود من نیایم. گفتم چرا؟ گفت چون تعطیلات عید نوروز است اکثراً مرخصی گرفتند رفتند، اکثرشان متأهل هستند و زن بچه دارند و ما نیرو کم داریم و عملیات سمت تپههای لاذقیه است مرز بین سوریه و ترکیه که اگر باز بشود سلاح و نیرو میآورند و اینهمه زحمت کشیدیم و در عملیاتهای قبلی شهید دادیم میآیند منطقه را میگیرند. من گفتم اینقدر که توضیح میدهی من تاکتیک جنگی بلد نیستم و با این حرفها به نظرم آخرش میخواهی بمانی، برگه مرخصی در جیب داری ولی دلت میگوید بمانی، میخواهی بمانی بمان همین عملیات را بروی کی میآیی؟ با ذوق گفت که فرماندهشان گفته نهایت سه تا چهار روز طول میکشد، نهایت تا اواسط فروردین من قم هستم. گفتم باشد، گفت شاید تا ۱۷، ۱۸ فروردین نتوانم به شما زنگ بزنم و منطقه که برویم دیگر به تلفن دسترسی ندارم، بعد از آن به مادرش زنگ زد.
قرار یک معامله پرسود سر پل صراط / باید مثل همسر و مادر وهب باشی
فردای آن روز به من زنگ زد صحبت کرد گفت فرمانده امروز به افرادی که قرار است در عملیات شرکت کنند اجازه داده به خانوادههایشان صحبت کنند چون عملیات هست و شرایط سخت و ممکن است برنگردند و گفت مرا حلال کن یکسری قول و قرارها با هم گذاشته بودیم که دوباره با هم مرور آنها را مرور کردیم یکی از آنها این بود که به قول خودش سر پل صراط میایستم تا تو بیایی، گفت به نظر معامله پرسودی هست قبول کن در حرم قول داده بود و شاهد آنهم حضرت معصومه (س) بود و آنجا بود که به احمد اصرار کردم خوابی که دیدی را برای من تعریف کند که حالا میگویی ممکن است برگشتی نباشد برای من تعریف کن، گفت باشد به تو میگویم ولی اگر شهید نشدم به کسی نگو. گفتم باشد. با منمن گفت دقیق نمیگویم چه بود ولی بعد از شهادت من یادت هست همسر و مادر وهب چطور بودند؟ باید مثل آنها باشی نمیگویم آنها باشی که سخت هست و نمیتوانی ولی سعی کن ادای آنها را دربیاوری مثل آنها شیون نکنی و ضعف نشان ندهی مدام میگفت و تأکید میکرد میگفت. یکسری دستنوشته دستت میرسد آنها را فقط برای تو نوشتهام ،۱۰۱ صفحه برای تو نوشتم اینها را بستهبندی کردم و نوشتم محرمانه، ۳ صفحه کاغذ هم عمومی نوشتم
یکسری قول و قرارها با هم گذاشته بودیم که دوباره با هم مرور آنها را مرور کردیم یکی از آنها این بود که به قول خودش سر پل صراط میایستم تا تو بیایی، گفت به نظر معامله پرسودی هست قبول کن در حرم قول داده بود و شاهد آنهم حضرت معصومه (س) بود حرفهای دیگری هم زد. گفت تخمه سوریه برائت گرفتهام، چون خیلی تخمه دوست داشتم، هر جا میرفت تخمه آن شهر را برای من میآورد، علاقه زیادی به روسری داشتم میگفت حدود ۳، ۴۰ تا روسری برائت گرفتم، گوشواره گرفتم، همه را توضیح میداد که گرفتم بستهبندی کردم و روی آن نوشتم محرمانه تا کسی آن را باز نکند آن موقع من خندیدم که گفتم همه دشمنی اطرافیان با من یا حسودی خواهرانت سر این کارهایت هست، این کارها را میکنی و آنها از چشم من میبینند، گفت دستنوشتههایم را با دقت بخوان.
گفت زینب همه عکسهای دونفریمان را کلاً نابود کردم، میدانم برنمیگردم
اما یکسری چیزها را در تماس آخر تازه به من گفت که خیلی عجیب بود. گفت زینب همه عکسهای دونفریمان را کلاً نابود کردم به جز چند تا عکس که دست مادرت بود که آنها را نتوانستم از بین ببرم چون میدانستم برنمیگردم. من تازه این مطلب را بعداً یعنی پس از شهادت احمد فهمیدم عکسهای مسافرت، نامزدی و… همه از بین رفته و حتی فیلم عروسی هم نیست. گفت هیچ چیز پیدا نمیکنی عکسهای شخصی خودم را هم چیزی نگذاشتم چون دوست ندارم خیلی باشد فقط همان چند عکسی که دست مادرت هست کافی هست، گفت حلالیت گرفتن، حساب بدهکاری و طلبکاریهایم از همه به گردن توست در وصیتنامه هم نوشتم و بعد از من خودت برای زندگی و آیندهات تصمیم بگیر، نبینم اجازه بدهی دیگران برائت تصمیم بگیرند سفت و محکم میایستی و دوباره زندگی میکنی.
طوری صحبت میکرد که قشنگ بند دلم پاره شد انگار میخواست برود که برای همیشه برود. گفت دو تا انگشتری که گرفته بودی عقیق و دُر، اینجا یک دوست پاکستانی و دوست ایرانی دارم که میگویند سید تو که میخواهی بروی شهید بشوی این انگشترها را حداقل به ما بده و به ما ببخش، گفت به آنها بدهم؟ گفتم بده؛ همه چیز را ریزبهریز و جزءبهجزء گفت. فرمانده به او اجازه داد هر چقدر میخواهد صحبت کند، خیلی زیاد صحبت کرد. این از یک طرف آرامم میکرد و از یک طرف ته دلم حسابی میترسید. باز در دلم میریختم و سکوت میکردم تا صحبتهایش تمام شد آخرش گفت تا هجدهم زنگ نمیزنم.
دوران بیخبری؛ هیچکس خبری از سیداحمد نداشت
هفدهم فروردین بود و من منتظر بودم، زنگ نزد. شبش خوابیدم در خواب حالم بد شد، پدرم مرا به بیمارستان برد. یادم نمیآید ولی برادرم میگفت خیلی هذیان میگفتی. هجدهم تمام شد و زنگ نزد، فروردین تمام شد و زنگ نزد. من، مادرش و مادرم همه از دوستانی که در اراک و تهران داشت پیگیرش شدند. برادرم سراغ مسئولین رفت، هیچ خبری از او نبود. اواخر فروردین میآمدند خانه ما مینشستند سلام میکردند میگفتند زینب سادات شما هستید؟ میگفتم بله. میگفتند ماشاالله. سید احمد خیلی تعریف شما را میکنند و میکردند. میگفتند خانم اینها در منطقهای هستند گیر کردند به تلفن و امکانات دسترسی ندارند ولی سالم هستند اما آرام نمیشدم. شماره یکی از فرماندهان را داشتم چون دوست احمد بود و یکی دو بار از آن زنگ زده بود. به سختی ارتباط گرفتم و گفتم خانم سید احمد هستم، او با مِن و مِن گفت سید احمد هست اما یکجایی است نمیتواند زنگ بزند. گفتم اسیر شده یا چیزی شده به من بگویید، اینطوری راحتتر هستم، بیخبری خیلی بدتر است! گفتند نه صحیح و سالم است.
یک مقدار نشستم فکر کردم دیدم فایده ندارد. با شماره دیگری به همان شماره زنگ زدم گفتم من دوست خانم سید احمد هستم اگر چیزی شده بگویید من دوستم را آماده کنم. گفت خانم من به شما میگویم شما به او نگویید، سید احمد ۱۷، ۱۸ فروردین شهید شده است. ما منتظر هستیم پیکرشان را از دشمن تحویل بگیریم یک چیزی داشته باشیم تحویل خانوادهاش بدهیم. سید احمد هم دم شهادتش گفت تا روز تشییع من چیزی به همسرم نگویید وگرنه تا روز تشییع او خودش را میکشد. من حالم بد شد و او فهمید، مدام زنگ زد. برادرم گوشی را برداشت گفت اشتباه شده، این یک سید احمد دیگر یعنی سید احمد فرزند سید نور آقا بوده، سید احمد شما نام پدرش چیز دیگری است اشتباه شده است و فلان! بازهم من خودم را به آن راه زدم، ته دلم میدانستم ولی واقعاً دوست نداشتم خبر شهادت بشنوم. مادرش و من نذر میکردیم، میگفتم خدایا شهادت خوب است ولی الآن در خودم توانش را نمیبینم و نمیتوانم.
از اواخر فروردین تا ۱۸ اردیبهشت من هر روز صبح تهران بودم تا ساعت اداری تمام شود
فروردین تمام شد و خبری نشد. بلند شدم شال و کلاه کردم به بیمارستان بقیةالله تهران آمدم که زخمیها را میآوردند. با خواهرم میآمدم از صبح تا ساعت ۵ مینشستم و میگفتم باید به من جوابی بدهید. میگفتند بروید در زخمیها ببینید شاید کسی را بشناسید. برخیها بیهوش هستند و مدارکشان از بین رفته، با دقت نگاه کنید. مدام نگاه میکردم میگفتم نیست. عکس سید احمد دستم بود در دفتر امداد پزشکی نشسته بودم از اتاق که بیرون رفتم چند زخمی جنگی دیدم، عکس را نشانشان دادم یکی دوتایشان سوری بودند، عکس را به هم نشان میدادند ودستشان را زیر گلو میبردند و چیزهایی میگفتند که من نمیفهمیدم. آن موقع نمیفهمیدم. دوباره رفتم در دفتر نشستم به من گفتند اینها نمیتوانند تشخیص بدهند همه را عین هم میبینند! از اواخر فروردین تا ۱۸ اردیبهشت من هر روز صبح تهران بودم تا ساعت اداری تمام شود.
اولین شهید بیسر شهر قم
۱۸ اردیبهشت آمدم خیلی عصبانی نشستم و دیگر تحمل نداشتم. گفتم من امروز از اینجا نمیروم تا جوابی ندهید. گفتند خانم ما چه کار کنیم وقتی دسترسی ندارد! گفتم یک روز دو روز منتظر باشم نه یک ماه و ۴۰ روز. آن آقا خیلی عصبانی شد، تلفن را برداشت زنگ زد گفت حاجی از دست این خانم دیوانه شدم، گفت خانم شهید سید احمد! من همینطور نگاهش کردم گفتم شهید سید احمد؟! اولین بار بود که میشنیدم شما که میگوئید زنده است در قرنطینه و فلان گیر کردند. گفت بیا گوشی. آقایی که پشت گوشی بود میخواست مثلاً آرام صحبت کند، دوباره همان حرفهای تکراری، شما زینب سادات هستید؟ حسینی هستید و فلان هستید؟ گفتم بله، خانم سید احمد هستید؟ گفتم بله بله! سید احمد خیلی تعریفتان را کرد، من هم خیلی سعی میکردم مؤدب باشم. گفت یادتان هست دو هفته پیش پدرشوهر و برادرشوهرتان را تهران خواستیم گفتیم چند زخمی و پیکر آمده قابلشناسایی نیستند باید DNA بگیرند. گفتم بله و ۲ روز بعد به من گفتید جز آنها نیست. گفت خانم حسینی ما به شما درست نگفتیم، آن موقع یک پیکر داشتیم که بیسر بود، برای قم بود. اینها برای ما قابلشناسایی بودند ولی قانون است باید با DNA شناسایی شوند. گفت همان موقع بعد از ۲ روز جواب DNA آمد برادرتان در جریان است اما هیچکس قبول نمیکرد این خبر را به شما بدهد. نه از مسئولین که به خانه شما میآمدند و نه برادرتان. میگفتند وقتی او را میبینیم نمیتوانیم به او بگوییم. میگفت ما با برادر شما صحبت کردیم حتی آمد و پیکر را دید، چون احمد یکسری جای بخیه داشت برادرم از من پرسیده بود من به او گفته بودم و آمد به من گفت احمد نبود. گفت برادرتان میدانند.
از اینطرف هم سید احمد گفت اگر پیکرم بیسر برگشت یا جور دیگر اصلاً نگذارید مادر و خانمم ببینند. گفت ما مانده بودیم چطور بگوییم. در قم هم شهید بیسر نداشتیم، میترسیدیم که واکنش شما و مردم و رسانهها چیست؟ چون خیلی حساس بود ماجرا و مجبور بودیم محتاط عمل کنیم. اولین قدم هم این بود که ببینیم برخورد شما چیست تا بقیه چیزها را نسبت به شما هماهنگ کنیم.
خودم را در واقعه عاشورا میدیدم
شوکه شدم و سریع در ذهنم حرفهای احمد را مرور کردم که گفته بود مثل زن و مادر وهب باشم، خودم را در واقعه عاشورا میدیدم. اینها را دانهدانه مرور میکردم و تازه حرفهایش را میفهمیدم. تازه میفهمیدم سرباز سوری که اینطور میکرد یعنی چه. اولین سوالی که پرسیدم این بود که پیکرش کجاست؟ گفتند هست. گفتم سرش نیست؟ گفتند نه اصلاً نیست. گفت تحملش را دارید توضیح بدهم؟ گفتم بله. گفت اینها نیروهایشان کم بوده. فرمانده شهید و احمد زخمی میشود آن موقع شهید هاشمینژاد که تقریباً یک سال بعد از احمد شهید شد و از شهدای روحانی هستند، احمد را کول میکند که بیاورد. احمد خیلی قدبلند، چهارشانه و سنگین بوده، همانجا با خنده به شهید هاشمینژاد میگوید سید نمیتوانید، زحمت نکشید. خودتان هم میمانید! بعد مجبور میشوند او رابگذارند و بروند. دوستانشان که به خانه ما آمدند تعریف میکردند ما خودمان بالای تپه بودیم و دیدیم. دومین سؤالی که پرسیدم این بود که گفتم اینها را کنار بگذاریم، آن لحظهای که خواستند سر احمد را از بدنش جدا کنند احمد جان داشت یا قبلش شهید شده بود؟ آن بنده خدا گفت نه، احمد قشنگ داشت با چشمانش بالا را نگاه میکرد که ببیند ما رفتیم یا هستیم. توانستیم برویم یا نه؟ مسیر ما را نگاه میکرد. گفت ما دیدیم، سرهایشان را بردند ولی پیکرشان آنجا ماند. چند روز منطقه دست آنها بود و یک مقدار طول کشید تا بتوانند پیکرها را بگیرند.
شوکه شدم و سریع در ذهنم حرفهای احمد را مرور کردم که گفته بود مثل زن و مادر وهب باشم، خودم را در واقعه عاشورا میدیدم. اینها را دانهدانه مرور میکردم و تازه حرفهایش را میفهمیدم. تازه میفهمیدم سرباز سوری که اینطور میکرد یعنی چه. اولین سوالی که پرسیدم این بود که پیکرش کجاست؟ گفتند هست. گفتم سرش نیست؟ گفتند نه اصلاً نیست سردار توسلی گفته بود باید پیکرها پس گرفته شود حتی اگر بابت آن شهید بدهیم
آن موقع سردار توسلی گفتند باید پیکرها پس گرفته شود حتی اگر بابت آن شهید بدهیم. خود بچهها گفتند اگر ما بابت ایشان شهید شویم رواست؛ چون اینها جایی را حفظ کردند که خیلی کمک کرده ؛اما طول کشید، پیکرها هم که آمد باید DNA میگرفتیم و بعدش هم کسی قبول نمیکرد بیاید بگوید. الآن هم خدا را شکر میکنیم که فهمیدید. گفتم الآن پیکر کجاست؟ گفتند ۲ روز است که قم در بهشت معصومه است. گفت منتظر بودیم شما بدانید که تشییع کنیم. فکر کنم ساعت ۱۰ بود که در تهران متوجه شدم. گفتند شهید دیگری به نام حسین فیاض داریم پیکرش سالم است بعد از احمد، ۱۰ اردیبهشت شهید شده است میخواهیم این دو شهید با هم تشییع شوند. منتظر شما بودیم. گفتم میخواهم همین امروز تشییع شود، میشود؟! گفت اطلاعرسانی نشد! گفتم اشکالی ندارد، همین امروز میخواهم. گفت باشد تا شما برسید قم ما کارهایش را میکنیم. همه کارهایش هماهنگ است فقط شما باید برسید. گفت خود سید احمد هم به دوستانش گفته همان روز تشییع کنید. من از همانجا مستقیم به قم برگشتم و یک کلمه هم در راه با خواهرم صحبت نکردم. مانده بودم! حرفهای احمد را مرور میکردم که من چطوری چنین بار سنگینی را تحمل کنم؟ یک دختر ۲۳ ساله خیلی لوس که هم در خانه پدر خیلی لوس بار آمده بودم هم خیلی احمد مرا لوس بار آورده بود، در خودم نمیدیدم که بتوانم. هم تحمل آنهمه حرفوحدیث را نداشتم و هم اینکه دوباره بعدش محکم بلند شوم. در خودم مدام فکر میکردم. رسیدم قم و برادرم زنگ زد، گفتم من خانه نمیآیم همینجا در حرم مینشینم تا پیکر را به مسجد امام حسن (ع) بیاورند که میخواهند تشییع کنند، یک ساعت هم بیشتر وقت ندارم. برادرم زنگ زده بود و همه کارها از قبل هماهنگ بود. حتی میگفت نصف فامیل در شهرهای دیگر میدانند. فامیلهای مشهدی ما آمده بودند تهران ساکن شده بودند که اگر خواستیم تشییع کنیم سریع بیایند فقط من خبر نداشتم.
در مراسم تشییع هم حرفو حدیثهای مردم پایانی نداشت
پیکر را به مسجد امام حسن (ع) آوردند. همه شهدا وداع داشتند. احمد هفتمین شهید قم بود. اگر بعدازظهر تشییع باشد صبح خانوادهاش میروند در حسینیه بهشت معصومه با شهید وداع میکنند. من گفتم ما که صبح وداع نکردیم الآن هم که هنوز مردم در مسجد نیامدند من بروم و احمد را ببینم. گفتند پلمپ شده و اجازه ندارند خود شهید هم به دوستانش گفته و لفظاً وصیت کرد، من میدانم پیکرم سالم نمیآید همسر و مادرم پیکر را نبینند. گفت ما هم اجازه نداریم. گفتم اگر خود احمد گفته اصرار نمیکنم. همانجا در مسجد امام حسن (ع) نشسته بودم روز تشییع شوهرم بود، مردم اطرافم بودند چادر روی صورتم بود. خواهرم کنارم بود، ولی این گوشم داشتم حرفوحدیثهای مردم را میشنیدم. میگفتند میگویند تأثیر حرفهای زینب بوده که رفت! زینب رضایتنامهاش را امضا کرده، پدر و مادرش بیخبر بودند، زینب فقط خبر داشته، دولت سوریه خونبهایشان را در تابوتشان میگذارد! مدام میخواستم گوش ندهم ولی نمیشد. سمت بهشت رفتیم و تشییع در حرم شده بود. مدام برادرم به سمتم میآمد زینب محکم باش، تو میتوانی، زینب فلان! تحمل تحمل و تحمل، تا وقتی پیکر را زیرخاک گذاشتند و رویش خاک ریختند. وقتی خاک ریختند. دیگر به خودم گفتم چه بخواهی و نخواهی، الآن دیگر تمام شد. الآن دیگر تو باید شروع کنی، میتوانی یا نمیتوانی؟! احمد امتحانش را داد خوب هم قبول شد، الآن نوبت محک زدن خودت است...