گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی با آقاشهاب، پسر ارشد شهید سلیم سالاری تماس گرفتیم، نمی دانستیم به این گرمی با ما برخورد میکند. وقتی شنید میخواهیم درباره پدر بزرگوارش با هم صحبت کنیم مشتاقتر شد و قرارمان را برای یک صبح بارانی و پاییزی تنظیم کردیم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که تهران را با آقای محسن باقریاصل (نویسنده و مستندنگار) به مقصد قم ترک کردیم.
خانواده شهید سالاری در خانه کوچک اما باصفایشان در حاشیه خط آهن و در محلهای آرام و تمیز، میزبان ما بودند و حدود یک و نیم ساعت درباره خودشان، تاریخچه خانوادگی و سیره و رفتار پدر بزرگوارشان برای ما صحبت کردند. آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است.
**: امروز آمدهایم برای گفتگو با خانواده محترم شهید سلیم سالاری در پرانتز (امیر افتخاری). حاج خانم ماجرای «امیر افتخاری» چیست؟
همسر شهید: در واقع اسم اصلیشان امیر افتخاری است، حوالی سال ۸۰، مدارکشان را که عوض کردند،اسمشان شد «سلیم سالاری».
**: علتش چیزی هست که ما بتوانیم بدانیم؟ مال موقعی بود که تابعیت دادند به ایشان؟
همسر شهید: تابعیت نه، ولی به دلایلی مدارکشان را تغییر دادند و به خاطر آن، اسمشان را هم عوض کردند.
پسر شهید: بابا دو تابعیتی بودند، مدارک عراقیاش «امیر افتخاری» بوده، مدارک افغانش «سلیم سالاری» بوده.
**: مدارک عراقی؟ یعنی تابعیت عراق هم داشتند؟
پسر شهید: بله.
همسر شهید: تابعیت نمی شود گفت، چون شوهرم متولد عراق است.
**: متولد عراق هستند اما پدر و مادرشان افغان هستند؟
همسر شهید: بله؛ شاید ۵۰، ۶۰ سال پیش یک طیف مهاجرت بود به طرف عراق؛ حتی خانواده خودم مثل پدربزرگ و مادربزرگم و... هم همین از افغانستان مهاجرت می کنند به طرف عراق؛ اینها بیشتر هدفشان تحصیل علوم حوزوی در حوزه علیه نجف بوده.
**: یعنی مستقیم می روند نجف؟
همسر شهید: بله. خانواده همسرم مهاجرت می کنند به عراق و شوهرم آنجا به دنیا می آید. حوالی سال ۵۸ صدام، فارسیزبانها را اخراج می کند؛ اینها جزو این گروه بودند. همان سال از مرز عراق می آیند به ایران. قبل از این که جنگ ایران و عراق شروع شود.
**: که بهشان می گویند «معاودین» یعنی عودت داده شدگان...
همسر شهید: بله. کسانی که از این طرف آمده بودند، طبق هویتی که داشتند، مدارک عراقی معاودین و مدارک اقامتی که در ایران داشتند «کارت سبز» بود؛ تا سال ۸۰ این کارت سبز را به اسم «امیر افتخاری» داشت که اصلا اسم اصلی خودش بود؛ با همان اسم به دنیا آمده بود. سال ۸۰ به بعد یک تغییر مدارک دادند؛ مدارک افغانی را به اسم «سلیم سالاری» گرفتند...
**: یعنی پاسپورت افغانستانیشان را به نام سلیم سالاری گرفتند؟
همسر شهید: بله.
**: چرا با همان اسم امیر افتخاری نگرفتند؟ یعنی می خواستند دیگر با آن اسم شناخته نشوند؟
همسر شهید: علتش را نمی دانم!
**: این تغییر فامیلی را کلا اقوام و فامیلشان انجام دادند؟
همسر شهید: نه، فقط خودش این کار را کرد. حتی در جنگ ایران و عراق، در جبهه، با همین اسم «امیر افتخاری» فعالیت میکردند. چون در عراق به دنیا آمده بودند و به زبان عربی را مسلط بودند، با یک گروهی از...
**: با لشکر ۹ بدر؟
همسر شهید: گمان کنم در آن موقع هنوز لشکر ۹ بدر تشکیل نشده بود، سال ۶۲ به بعد انگار لشکر بدر تشکیل شد.
**: بله، در اوایل جنگ شکل گرفتند...
همسر شهید: نقبلش اینها دو گروه بودند، یک گروه «مجلس اعلا» بود و یک گروه «حزب الدعوه» بود. انگار بعدا ادغام شدند و لشکر ۹ بدر تشکیل شد. اینها اعم از کسانی بودند که ضد حزب بعث فعالیت می کردند. بعضی از آنها اسرایی بودند که در عملیاتها اسیر شده بودند و میخواستند به جبهه ایران بپیوندند که آنها را توابین می گفتند و به نفع جمهوری اسلامی می رفتند و میجنگیدند. آقاسلیم بیشتر با آنها فعالیت داشتند.
**: ایشان جزو مجلس اعلا بودند؟
همسر شهید: فکر می کنم با مجلس اعلا بود.
**: در جنگ هم شرکت کردند؟
همسر شهید: سال ۶۰، ۶۱ حدودا دو سه سال در جنگ بودند.
**: آن موقع سنشان هم زیاد نبود؛ چون گمان میکنم متولد سال ۴۵ هستند.
همسر شهید: بله، ۱۵ **: ۱۶ ساله بودند. انگار سال ۶۱ **: ۶۲ به بعد از ناحیه پا هم مجروح می شوند؛ بعد دیگر خانوادهشان هم اصرار داشتهاند که دیگر به جبهه نروند که ایشان هم نرفتند. ولی فعالیت و ارتباطشان با سپاه و بسیج اصلا قطع نشد تا حدود سال ۶۸. همین طور در این فعالیتها بودند؛ در رزمایشها و مانورهایی که بود شرکت می کردند؛ عضو فعال بودند.
**: شما کِی با آقا سلیم آشنا شدید و ازدواج کردید؟
همسر شهید: ما سال ۷۳ ازدواج کردیم. ایشان در عراق، دوست و هممحلهای داییهایم بودند.
**: یعنی خودتان هم جزو معاودین بودید؟
همسر شهید: نه، ما سال ۵۵ آمدیم. ما را صدام بیرون نکرد؛ ما خودمان سال ۵۵ به ایران آمدیم.
**: اول در مورد خودتان بشنویم که اصلا خانواده شما برای چه به عراق رفته بودند؟ برای همان مباحث علمی رفته بودند؟
همسر شهید: بله، پدربزرگم معمم (روحانی) بود و درس حوزه می خواندند. نامشان حجتالاسلام محمدعلی امینی بود.
**: پدرتان هم تحصیل می کردند؟
همسر شهید: نه، پدرم شاطر نانوایی بودند.
**: مادرتان هم که خانهدار بودند؟
همسر شهید: بله.
**: شما همانجا به دنیا آمدید؟
همسر شهید: بله، من در نجف به دنیا آمدم. متولد سال ۵۰ هستم.
**: سال ۵۵ شما و پدر و مادرتان برمیگردید به ایران یا حاج آقا (پدربزرگتان) هم برگشتند؟
همسر شهید: نه، چون مادرم یک مقدار کم سن بودند، دو سه تا بچه هم داشتند، بیشتر من با خانواده پدربزرگم زندگی می کردم، ولی وقتی آمدیم ایران، همه با هم آمدیم.
**: علت این سفر چه بود؟
همسر شهید: چون قبل از این مادرم آمده بود ایران، خیلی مادربزرگم دلتنگی می کرده که چرا او رفته، انگار به تبع اینها، آنها هم آمدند.
**: یعنی به واسطه اینکه مادرتان آمدند ایران، بقیه خانواده هم آمدند؟
همسر شهید: بله، آنها هم آمدند و در قم مقیم شدند، شاید یکی از دلایلش این باشد، یکی هم به خاطر حوزه علمیه قم بوده.
**: که درس علوم دینی را ادامه بدهند؟
همسر شهید: بله.
**: پس پدربزرگتان اینجا بودند؟ تحصیلاتشان را در حوزه قم ادامه دادند؟
همسر شهید: بله، اینجا هم برای تبلیغات خیلی فعالیت داشتند؛ هر سال برای تبلیغات از طرف سازمان تبلیغات به طرفهای شهر الیگودرز اعزام می شدند.
**: حاج آقا هم همین جا کار نانوایی را ادامه دادند؟
همسر شهید: بله، طرف ترمینال بودند. از نانهای عراقی که در گذرخان می پزند، میپختند...
**: سَمّون؟
همسر شهید: نه، این نانهای گرد که حالت تافتون است...
**: ما بهش می گوییم «فطیر».
همسر شهید: طرف ترمینال مغازه کسی بود و آنجا مشغول شدند.
**: شما اینجا مدرسه رفتید؟ موقعی که ۵ سالتان بود آمدید؟
همسر شهید: بله. حدود سال ۵۷ بود. من که مدرسه رفتم انگار زمان شاه بود و هنوز حکومت عوض نشده بود. یک سال درس خواندیم که انقلاب شد. ما به قم آمدیم و در کوچه آقبقال مقیم شدیم. کوچه آقبقال یکی از کوچههای قدیمی منطقه سعیدی قم است. خیابان امام، طرف میدان سعیدی، یکی از منطقههای خیلی قدیمی قم است. دو سه سال آنجا بودیم؛ بعد من هم تا کلاس دوم آنجا بودم؛ بعد آمدیم طرف شهرک امام حسن که آن مواقع از اولین شهرکهای حومه شهر قم بود. از آن به بعد چند سال است که آمدهایم اینجا، الان تمام خانواده مادریام آنجا مقیم هستند؛ شهرک امام حسن، طرف میدان ۷۲ تن است.
**: یعنی بالادست جادهای می شود که می رود سمت مسجد جمکران؟
همسر شهید: نه، آن سمت میدان ۷۲ تن.
**: یعنی از میدان ۷۲ تن که میرویم به سمت اراک، آن طرف؟
پسر شهید: بله، اولین محله می شود شهرک امام حسن(ع).
همسر شهید: طرف مقر سپاه علی بن ابیطالب (ع).
**: فرمودید که با خانواده حاجآقا سالاری از عراق آشنا بودید؟
همسر شهید: بله. چون داییام با شوهرم در مدرسه، همکلاس هم بودند؛ هم بچهمحل بودند و هم در مدرسه علوی همکلاس بودند. آنجا مدرسه ایرانی ها بود، ولی فارسی زبانی نبود، آنجا درس می خواندند، انگار مثلا در بخش آموزش خارجی ایران هر جایی مدرسه ایرانی دارد، آنجا هم انگار فارس و ایرانی زیاد بودند، مدرسه ایرانیها بود. داییام هم آنجا درس می خواند، شوهرم هم آنجا همکلاس بودند. ابتدایی بودند که بحث مهاجرت پیش می آید و جدا می شوند اما می آیند در ایران دوباره همدیگر را پیدا می کنند.
**: خانواده آقای سالاری هم که آمدند ایران، در قم مستقر شدند؟
همسر شهید: اینها انگار دو سه سال میروند به مشهد و آنجا زندگی میکنند، چون عموهایشان آنجا بوده، پدرشان هم بوده؛ مادرشان قبل از این مهاجرتشان سال ۵۸ در عراق فوت می کند. اینها می آیند مشهد و دو سه سالی آنجا مینشینند. پدرشان سال ۵۹ یا ۶۰ (سال دقیقش را نمی دانم) احتمالا نوروز ۶۰، تصادف می کنند و فوت می کنند.
**: اینها سنشان خیلی پایین بوده؟
همسر شهید: بله، یک برادر از خودشان بزرگتر داشتند و دو تا خواهر کوچکتر. اینها تحت سرپرستی عمویشان و عمههایشان بودهاند. عمو و عمهاش میآیند قم، انگار هم عمویش معمم و طلبه بود، هم شوهر عمهاش؛ اینها می آیند قم؛ به تبع اینها فکر می کنم آنها هم می آیند قم. در شهر «منتظر» طرف «شهر قائم» و انتهای کلهر مقیم می شوند. تا الان هم بیشتر خانواده پدریشان آنجا هستند.
**: پس شما از طریق داییتان آشنا شدید.
همسر شهید: بله، با داییام هم دوست بودند هم در یک تیم ورزشی مهاجران، به فوتبال و ورزش مشغول بودند. خیلی با هم دوست بودند. در مجالس هفتگی بسیج و دعای کمیل، که حوالی چهارمردان در یک پایگاه بسیج از طرف مجلس اعلا می گرفتند، فعالیت داشتند. آنها آنجا شبهای جمعه یا وسط هفته، جلسات قرآن و دعا داشتند. تقریبا حوالی سال ۷۰ به خاطر جنگ بوسنی فعالیتشان خیلی بیشتر می شود.
**: هیأت و حسینیه نجفیهای مقیم قم هم آنجا در چهارمردان بود.
همسر شهید: بله، به غیر از آن حسینیه، یک پایگاه بسیج هم بود. خیلی هم فعال بودند. انگار برادرم هم آنجا می رفت؛ برادرم ۱۷، ۱۸ ساله بود با داییهایم آنجا می رفت. در این رفت و آمدها، برادرم با آقاسلیم آشنا می شود.
**: آن جنگ بوسنی که بین حرفهایتان گفتید، متوجه منظورتان نشدم.
همسر شهید: آن سالهای در دهه ۷۰ خیلی پایگاه بسیج فعالتر شده بود.
**: خودِ آقای سالاری احیانا بوسنی هم رفتند؟
همسر شهید: نه، ثبتنام کرده بود ولی نشد که برود. برای ثبتنام خیلی پیگیری هم کرد ولی نشد، یا قبول نکردند؛ جریانش را نمی دانم.
آقاسلیم در این جلسات، با برادرم و داییهایم دوست می شود. خانوادهها زیاد همدیگر را نمی شناختند. همین زمینه می شود و برای خاستگاری می آیند.
**: خاستگاریشان چطوری بود؟
همسر شهید: سنتی و ساده.
**: کسی را فرستادند منزل شما؟
همسر شهید: بله، زن برادرشان و عمهشان و فامیلها را فرستادند.
**: شما چند سالتان بود؟ ۷۳ تا ۵۰، ۲۳ ساله بودید؟
همسر شهید: بله. من تازه درسم تمام شده بود؛ دیپلم گرفته بودم، نتوانسته بودم بروم دانشگاه.
**: حاج امیر آقا (آقاسلیم) آن موقع چه شغلی داشتند که اقدام به ازدواج کردند؟
همسر شهید: آن موقع در ریختهگری کار می کردند. به این طرف شهرک امام حسن، زمینهای نخودی می گفتند، که الان به نام «مدرس» است. انگار آنجا بودند. چند سال آنجا ریختهگری کار می کنند، بعد می آیند با برادرم یکسری در کارخانه کفش همکار می شوند. اولش پیش یک نفر کار می کردند که کارشان، شابلون سازی و وسائل مربوط به کفش بود. بعد...
**: شابلونسازی منظورتان چاپ روی کفش است؟
همسر شهید: بله، آرمهایشان را چاپ می کردند. یکی دو سال در این کار بودند؛ بعد صاحبکارشان، کارشان را یک مقدار گسترش می دهد و کارخانه درست میکند. با همان فرد دوباره در یک قسمت دیگر کارشان را ادامه می دهند. بعد این بنده خدا، صاحب این کارخانه که کارخانهشان بزرگتر می شود، برای قسمتهای مختلف، دستگاه می آورد و کارش را گسترش می دهد. در آن زمان، سرپرستی فنی دستگاهها همه دست شوهرم بود. یک قسمتش هم دست داداشم بود. اینها بعدا به طریقی همکار هم می شوند. تا قبل از اینکه برود سوریه با همین صاحب این کارخانه کار می کرد، یعنی فکر می کنم تقریبا از سال ۶۸ تا همین سال ۹۳،۹۲ با این بنده خدا کار می کرد.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...