گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی خواستیم دایره گفتگوهایمان با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را از استان تهران و قم و البرز فراتر ببریم، پیشنهاد اول، استان اصفهان و شهر اصفهان بود. همه کسانی که در جریان مجاهدتهای افاغنه ساکن اصفهان در دوران نبرد سوریه بودند، برای شهید صفرعلی سیفی، ارزش فوقالعاده ای قائل بودند. با کمک دوستان خوبمان در گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان با خانواده سیفی که دو پسرشان را تقدیم دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها کرده بودند، مرتبط شدیم و آنچه در ادامه و در چند قسمت میخوانید، گفتگو با پدر و مادر این شهیدان است.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:
کربلا رفت، دلش هواییِ سوریه شد!
با استخاره فهمید شهید میشود! + عکس
اعزام دو مینیبوس به بیمارستان برای شناسایی شهید! +عکس
گفتگوی دیگری نیز با همسر شهید محمدرضا سیفی داریم که در روزهای بعد، تقدیمتان میکنیم؛ به شرط صلواتی به روح پاک همه شهیدان مدافع حرم از ایرانی و پاکستانی گرفته تا عراقی و افغان و...
**: همانطور که گفتید، آقا محمدرضا را داشتید که از افغانستان آمدید؟ چند ساله بودند؟
مادر شهید: ۵ ساله بود.
**: در افغانستان که در ۵ سالگی مدرسه نمیروند، ۲ سال صبر کردند و رفتند مدرسه؟
مادر شهید: بله
**: تا کلاس چندم خواندند؟
مادر شهید: تا سوم راهنمایی.
**: آقا محمدرضا چه کاره بودند؟
پدر شهید: در سنگبری کار میکرد.
مادر شهید: سنگبری کار میکرد؛ بنایی هم کار میکرد، پیمانکار بود.
**: چند سالگی ازدواج کردند؟
مادر شهید: ۱۸ سالگی.
**: ایشان هم مثل شهید صفرعلی به محرم و امام حسین علیه السلام علاقه داشتند؟
مادر شهید: بله؛ محمدرضا، خودش مداح بود.
**: حاجآقا! اولین پسرتان که رفت برای دفاع از حرم، محمدرضا بود یا صفرعلی؟
پدر شهید: اول صفرعلی رفت. بعد محمدرضا رفت.
**: صفرعلی که رفت مانع محمدرضا نشدید که نرود؟
پدر شهید: ما خبردار نشدیم که محمدرضا رفته به سوریه.
مادر شهید: محمدرضا دفعه اول که رفت ما خبردار نشده بودیم. زنش اجازه داده بود که برود؛ دخترها و بچههایش هم برای ما نگفته بودند که رفته.
پدر شهید: صفرعلی از سوریه زنگ زد که بروید محمدرضا را از تهران برگردانید و نگذارید بیاید به سوریه؛ مادرش گفت نمیتوانیم برویم، بلد نیستیم. کحا برویم؟
مادر شهید: محمدرضا که رفته بود تهران برای اعزام، صفرعلی به من زنگ زد که مامان هر طور میشود برو و برادرم را برگردان؛ به خاطر زن و بچه اش. گفتم من نمیروم؛ از من اجازه نگرفته؛ تهران هم نمیتوانم بروم.
**: اصلا قبل از اینکه برود در مورد دفاع از حرم و رفتن صحبت میکرد؟
پدر شهید: نه.
همسر شهید: یک دفعهای شد. برگه را آورد به ما داد که این را امضا کن؛ ما هم امضا کردیم. خندید و گفت این رضایتنامه بود؛ من میخواهم بروم سوریه.
**: گفتید آقامحمدرضا ۱۸ ساله بودند که ازدواج کردند؟
مادر شهید: بله.
**: خودتان برایشان خانم سیفی را انتخاب کردید؟
مادر شهید: بله.
**: کجا رفتید که ایشان را دیدید؟
مادر شهید: خانه پدرِ عروسم در دولت آباد بود، همان اول جاده دولت آباد در خیابان فلاطوری مینشستند. من رفتم خودم برایش انتخاب کردم.
**: از فامیلها بودند؟
مادر شهید: نه، غریبه بودند.
**: شهید محمدرضا چند تا بچه دارند؟
مادر شهید: سه تا؛ دو تا دختر یک پسر.
**: بچه بزرگترشان چند ساله بودند که ایشان رفتند؟
همسر شهید: ۱۸ ساله بود.
**: وقتی شهید محمدرضا از سوریه زنگ زد به شما چی گفت؟ اصلا به شما زنگ زد؟
مادر شهید: زنگ زد از سوریه و گفت من سوریه هستم. گفتم با اجازه کی رفتی؟ گفت با اجازه زن و بچهام. گفتم مرا هیچ حساب نکردی؟ گفت اگر تو را حساب میکردم تو نمیگذاشتی من بروم.
**: کربلایی! آقا محمدرضا به شما هم زنگ زد؟ قبل از رفتنش با شما هم حرف زد؟
پدر شهید: نه.
مادر شهید: بچهها بیشتری مامانی هستند، بابایی نیستند.
**: وقتی متوجه شدید که رفته سوریه، چیزی نگفتید؟ گلایه نکردید؟
مادر شهید: چرا، گفتم چرا از من اجازه نگرفتی؟ مگه من مادر تو نبودم که اجازه نگرفتی؟ گفت مادر اگر میآمدم اجازه میگرفتم تو نمیگذاشتی بروم. میگویی صفرعلی رفته، بس است. گفتم تو با اجازه کی رفتی؟ گفت من از خانمم اجازه گرفتم، از بچهها اجازه گرفتم.
**: بعد از اینکه متوجه شدید بار اول کی آمدند مرخصی؟
مادر شهید: بار اول که آمد اربعین بود؛ همین جا چند نفر از فامیلها آمده بودند و روضهخوانی بود، بعد رفت کربلا؛ دفعه اول بود میرفت کربلا؛ قبلش نرفته بود. از کربلا که آمد باز من رفتم خانهاش و گفتم دیگه نمیخواهد بروی سوریه. من بچههایت را چه کار کنم؛ گفت بچههایم را دست خدا دادم؛ دیگر کار به من نداشته باش مامان جان! بگذار من بروم...
دفعه بعد که میخواست برود، آمد اینجا؛ زمستان بود؛ خیلی سرد بود، شیشهها را پلاستیک گرفت که سرما به داخل خانه نیاید. نشست یک لیوان چای خورد و گفت من رفتم. گفتم کِی میروی؟ گفت معلوم نیست. گفتم اگر میتوانی دیگر نرو. همین دفعه آخر بود. رفت که رفت. یک بار آمد و برای بار دوم که رفت، دیگر نیامد.
همسر شهید: دفعه اول زخمی شد.
**: پس آن که گفتید، خداحافظی آخر بود؟
مادر شهید: بله.
**: کربلایی! با شما هم خداحافظی کرد؟
پدر شهید: با من خداحافظی نکرد. من اصلا ندیدیمش. سرِ کار بودم.
**: مسئولیتش در سوریه چه بود؟ چه کار میکرد؟
مادر شهید: نمیدانم!
**: وصیتی از شهید محمدرضا ندارید؟
مادر شهید: نه.
**: از نحوه شهادتش خبر دارید که چطور شهید شد؛ کجا شهید شد؟
مادر شهید: محمدرضا را، نه دیگر، خبر ندارم. فقط گفتند تیر خورده و گم شده.
**: کی به شما گفت؟ اولین بار چه کسی به شما زنگ زد؟
مادر شهید: همین رفیقهایش به ما گفتند. من از خانمش شنیدم. زنگ زد به من و گفت محمدرضا گم شده؛ گفتم نه؛ تو دروغ میگویی؛ گم نشده. گفت به خدا گم شده؛ تیر خورده و گم شده.
**: بعد چه شد؟
مادر شهید: گم شده است دیگر. همه بیمارستانها رفتیم و نگاه کردیم. خانمش تا تهران هم رفت. بعضی ها گفتند میبرند بیمارستان صدوقی؛ رفت آنجا ولی آنجا هم نبود.
**: از کجا مطمئن شدید که آقا محمدرضا شهید شده است؟
پدر شهید: این را یک رفیقش که با هم در خط مقدم بودند گفت که ما دیدیم تیر خورد؛ اما دیگر معلوم نشد کجا افتاد. چهارطرفش را دشمن گرفت؛ یعنی اینقدرش را برای ما تعریف کردند... رفیقش میگفت خمپاره خورد کنار ما و دیگر اصلا نفهمیدیم چه شد. یکی دیگر میگفت محمدرضا زخمی شد و ما بردیمش بیمارستان؛ یکی گفت نه، دروغ میگوید! اصلا هیچ نتوانستیم ببریمش به بیمارستان. گفت اینها ده، دوازده نفر بودند و در یک منطقه، چهار طرفشان کمین زده بودند؛ گوشیش را هم جواب نمیداد.
**: چرا گوشیش را جواب نمیداد؟
پدر شهید: نمی دانم. الله اعلم...
**: دیگر از خود فاطمیون و از خود سپاه زنگ نزدند؟
پدر شهید: نه.
**: شما هم سئوال نکردید؟
مادر شهید: فقط سئوال که میکردیم که وضعیت محمدرضا چطوری است؟ میگفتند معلوم نیست؛ ما پیگیریم...
پدر شهید: این دفعه از هیچ کجا معلوم نبود چه بلایی سر محمد رضا آمده. شبش در همین گلزار شهیدا عکسهای زیاد آوردند و گفتند اینها شهید شدهاند. بعد از شهدت صفرعلی، یادبودش را گرفتند.
**: یعنی تا بعد از شهادت صفرعلی شما نمیدانستید محمدرضا شهید شده یا نه؟... اصلا خبر نداشتید؟
مادر شهید: نه، فقط میگفتند شهید شده؛ تیر خمپاره خورده و مفقود شده.
**: تا کی منتظر پیکرش بودید؟
مادر شهید: تا الان هم منتظر پیکرش هستیم.
پدر شهید: تا همین الان، همین چند روز قبل، یکی از افغانها آمده بود و دنبال وضعیت محمدرضا بود. میگفت گم شده پیدا شده یا نه؟
مادر شهید: ما تا زندهایم منتظرش هستیم؛ شاید پیدا شد...
**: مراسمی هم برای آقامحمدرضا گرفتید؟
مادر شهید: ختم قرآن برایش گرفتیم؛ سالگردش را هم گرفتیم. وقتی همان سنگ یادبودش را در گلزار شهدا گذاشتند، همانجا برایش فاتحه گرفتیم.
**: خود فاطمیون برایش مراسم گرفت؟
پدر شهید: نه، همه مراسمها را خودمان گرفتیم.
مادر شهید: نه، نه سپاه و نه فاطمیون، هیچ کس برای پسرم یادبود نگرفت.
**: شهید شدن آقا صفرعلی سختتر بود یا انتظاری که تا الان دارید میکشید؟
مادر شهید: تا الان که انتظارش را میکشم خیلی سخت است. من همین قدر احساس میکنم و آرزو دارم که یکی بگوید که محمدرضا شهید شده و پیکرش بیاید. تا حالا ما منتظرش هستیم و تا آخرش هم منتظرش می مانیم.
پدر شهید: همین افغانستانی که ۵ سال است در ابوکمال شهید شده، آمده بود پیش ما. می گفت آن شب کذایی خودم نفهمیدم کجا افتادیم.
**: وقتی خبر شهادت صفرعلی را آوردند چه حالی داشتید؟
مادر شهید: ما دیگر اصلا حال خودمان را نمیفهمیدیم؛ من به حال عادی خود بودم، فقط هر چی میشد میگفتم لبیک یا زینب؛ دخترها اصرار میکردند که گریه نکن. اصلا گریه نکردم. میگفتند گریه نکن که آنها شهید شدهاند. دشمنشاد میشویم.
**: خودتان چرا گریه نکردید؟ شوک شده بودید یا صبر داشتید؟
مادر شهید: صبر داشتم، فقط هر چی دلم عقده میگرفت میگفتم یا حضرت زینب، یا حضرت رقیه، یا امام حسین! پسرانم را به شما سپردم. حالا خیلی گریه میکنم، آن وقتها نه.
**: دختر شهید محمدرضا: مادربزرگ! همان خوابی که برای عمو صفر دیدی را بگو...
مادر شهید: یک خواب برای پسر کوچکم دیدم؛ رفتم لب کانال آب و چند تا پول ده تومنی دیدم کنار آب افتاده؛ من خیز کردم که ده تومنیها را بگیرم، این پسرم (آقا صفرعلی) از دور میگفت نیا که توی آب میافتی! همین پسر کوچکم صفرعلی بود. گفتم مامان! من دارم این پولها را جمع میکنم؛ گفت اینقدر تو علاقه به پول داری؟ نمیخواهد پولها را جمع کنی؛ نیا، میافتی توی آب. وسط همین ماجرا بودم که با صدای اذان صبح گوشیام بیدار شدم.
**: قبل از شهادت صفرعلی بود یا بعدش؟
مادر شهید: بعد از شهادتش بود. محمدرضا را یک روز دیدم که آمد در خانه؛ هیچ اصلا صحبت نمیکرد؛ یک لباس سفید تنش بود؛ گفتم چرا صحبت نمیکنی؟ گفت تو چرا زیاد ناراحتی؟ چرا گریه میکنی؟ چرا اینطوری میکنی؟ من جایم خوب است؛ تو چرا اینقدر گریه میکنی؟
**: خوابشان را که میبینید آرام میشوید یا ناآرام؟
مادر شهید: آرام میشوم، خیلی خوب میشوم. همین دو خواب را دیدم برای این بچهها؛ دیگر خواب ندیدم.
**: خاطرهای که از بچهها بیشتر در ذهنتان هست را برای ما میگویید؟ یا حرفی که زده باشند؛ یا تکیه کلامی که داشتند...
مادر شهید: در مورد محمدرضا فقط همین در ذهنم بود. خاطرات و خوبیهایش از اول یادم میآید.
**: چه خاطراتی بیشتر به ذهنتان میآید؟
مادر شهید: مثلا من وقتی مادرم فوت کرد خیلی گریه میکردم؛ همین پسرم بزرگم میآمد جلویم مینشست میگفت مادر گریه نکن، من هستم. همین طور بهش گفتم تو جای مادرم را نمیگیری. همین خاطرات؛ یا خاطرههایی از کار، از بدبختی و خوبی و مهربانیش یادم میآید.
**: از پسرهایتان چه چیزی برایتان یادگاری مانده؛ لباسی، دستنوشتهای؛ چیزی؟
مادر شهید: لباسهایش را همه مردم بردند؛ یکی گفت بده تبرک است، یکی گفت بده یادگاری داشته باشیم...
**: از پسرتان چیزی برای خودتان نگه نداشتید؟ همه را دادید؟
مادر شهید: من فقط کوله پشتی صفرعلی را دارم.
**: از لباسهایش چیزی نماند؟
مادر شهید: لباسهایش را تبرکی بردند.
دختر شهید محمدرضا: دو تا کتاب برایشان نوشتند؛ کتاب اول به نام «دو برادر» درباره صفرعلی سیفی و محمدرضا سیفی؛ نام کتاب دوم هم هست «چشم دمشق» که چاپ شده. چاپ اول است. «دو برادر» در تهران چاپ شده.
**: شما که دو برادرتان شهید شدند، صبر حضرت زینب برایتان تداعی شد؟
خواهر شهید: بله، بعضی وقتها که دلتنگ میشوم یاد و خاطرهشان، بعضی حرفهایشان که یادم میآید، مینشینم و گریه میکنم.
**: شهید، تکیه کلامی داشتند؟
خواهر شهید: همیشه ما که از تهران میآمدیم و خواهرم از بوشهر میآمد، فقط میگفت بروید سر خانه زندگیتان، مثلا بروید پیش شوهرتان؛ شوهرتان صبح میرود سر کار، شب خسته میآید؛ یک چایی، لباسی، غذایی چیزی آماده باشد که بنشیند بخورد. شما چرا میآیید اینجا؟! میگفتیم ما آمدهایم دیدن مادر و پدرمان، میگفت مادر و پدر دیگه خدا نگهدارشان باشد؛ شما دیگه شما برای شوهرانتان هستید. چه یک ماه بنشینید، چه یک سال بنشینید، چه یک هفته بنشینید، آخرش خانه شوهر است؛ باید بروید، احترام شوهرتان را داشته باشید. همین صحبتها را میکرد.
**: بیشترین توصیهای که بهتان میکردند در مورد چی بود؟
خواهر شهید: همین؛ در مورد اینکه با شوهرهایتان خوب باشید، سر خانه و زندگیتان باشید، به فکر مامان و بابا نباشید. خدای آنها بزرگ است...
**: بار آخری که محمدرضا داشتند میرفتند شما اینجا بودید؟
خواهر شهید: نه ما تهران بودیم؛ از رفتنِ محمدرضا اصلا خبر نداشتیم.
**: خبر شهادت محمدرضا را از کی شنیدید؟
خواهر شهید: مادرم زنگ زدند؛ زنداداشم آمد تهران که در بیمارستانها دنبالش بگردد؛ آمدند خانه ما و یک شب آنجا بودند، بعد قضیه را به ما گفتند...
*با سپاس از برادر محرمحسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...