به گزارش مشرق، محمد صالح سلطانی در کانال تلگرامی روزنامه دانشگاه صنعتی شریف نوشت:
«خانه سلیمانی» آپارتمان دوسهطبقهای بود وسط کوچهپسکوچههای دَرّوس. پارکینگ خانه دهه اول که میرسید، حسینیه میشد. دیر که میرسیدیم، باید بیرون پارکینگ مینشستیم، روی سطحِ شیبدارِ ورودی. حاجآقا ساعت هشتونیم منبر میرفت و یکساعت صحبت میکرد. آن روزها دبستانی بودم یا دستِ بالا راهنمایی. دروغ چرا؟ چیز زیادی از حرفهایش نمیفهمیدم. یکی درمیان اسم علما و فُضلا را میآورد و ذکر خیرشان را میگفت. معمولا بالای منبر یکی دوتا کتاب همراهش بود و عینک میزد و از روی منابع حرفهایش را تکمیل میکرد. معمولا فردای شبهایی که میرفتیم خانه سلیمانی، مدرسه داشتم و وسط حرفهای حاجآقا چُرت میزدم، اما لابهلای همان چُرتها اسمِ آسدعلیآقای قاضی و آیتالله آشیخ عبدالکریم حائری یزدی را به خاطر سپردم؛ با لهجهی آذری البته. آخر منبر هم همیشه صلوات خاصهای به بانو حضرت زهرا (س) هدیه میکرد: اللهم صل علی الصدیقه، فاطمه الزکیه، حبیبه حبیبک و نبیک...
حاجآقا دهه محرم چندجا منبر میرفت. شبها خانه سلیمانی بود، گاهی مدرسه روشنگر و ظهر تاسوعا عاشورا میرفت خانه فیاضبخش. خانواده شهید، حیاطِ خانهشان را داربست میزدند و کلِ دهه را مراسم میگرفتند که ظهر نهم و دهم، سخنرانش حاجآقا بود. عادت به روضه باز نداشت، اما این دو روز، بهخصوص ظهر عاشورا حال دیگری داشت. کلمههایش توی سینه حبس میشدند. نای گفتن از آسید و آشیخ و علما را نداشت. یک بیت شعرِ خاص داشت که مالِ همان ظهر عاشورا بود. فقط ظهر عاشورا:
ایفَرَس! با تو چه رخداده که خودباختهای؟
مگر اینگونه که ماتی، تو شه انداختهای؟
انگار لابهلای کلمههای این مرد نسیم میوزد. حتی اگر ذرهای از منابع و مقاتل و کتبی را که با خودش روی منبر میآورد متوجه نشوی، باز از پای سخنرانیِ این سید دستِ خالی بیرون نمیروی. سیدی که فضل و فهمش را کوچهبهکوچه، توی روضههای خانگی، میبُرد بالای منبر و در سبدی از کلمههای خوشآهنگ، با زرورقِ لهجه تبریزی میریخت به جانِ مستمع. انگار کن شمّه کوچکی از سیمای زیبای آیتالله #بهجت و حکمتِ مترقیِ علامه طباطبایی و ذوق دلکش شهریار.
دیندار بودن شیرین است؛ آمیخته به لذتی درونی. کیفیتی دارد که راحت نمیشود وصفش کرد. این کیفیت را فقط میشود در آینه احوالاتِ آدمحسابیهایی دید که دین را زیستهاند، بدون تکلف و ریا و تعارف. آقای سید عبدالله فاطمینیا یکی از این آینهها بود؛ یک سیدِ خوشبیان فاضل که دین برایش اسباب قدرت و تحصیلِ ثروت نبود. او با اعتقاداتش کاسبی نمیکرد، زندگی میکرد. شاید برای همین دوستداشتنی بود و شاید برای همین کلمههایش به جان مینشست و شهد میشد به کامِ مستمع. کلمههای آقای فاطمینیا دیگر تکرار نمیشوند، اما تا وقتی یادش در خاطرِ پامنبریها زنده است و تا وقتی کسی در این دنیا باشد که صلوات خاصه حضرت زهرا (س) را فقط با آن لهجه شیرینِ آذریِ به خاطر بیاورد، او زنده است.
روحش شاد و یادش گرامی