گروه جهاد و مقاومت مشرق -حسین امیدواری متولد سال ۶۵، یازدهمین فرزند و آخرین پسر خانواده ۱۴ نفره خود بود. پدرش در زمان جوانی به شغل شریف بنایی مشغول بود و حسین نیز بعدها در کنار برادرانش همین شغل را ادامه داده بود.
قسمت قبلی را هم بخوانید؛
نوجوان بود که «حاجی» شد + عکس
وانتش را فروخت و رفت سوریه + عکس
سیداحمد معصومینژاد، تا امروز کارگردانی مستندهای متعددی را برعهده داشته است اما مستندهای او از مادران شهدا با نام مادرانه، همیشه به عنوان گل سرسبد آثار او میدرخشیده است. ازانجایی که در مستندها فقط گوشهای از محتوای گفتگوها جا میگیذ و منعکس میشود، از او خواستیم گفتگوهایش با مادران شهدای مدافع حرم را در اختیار مشرق قرار دهد تا بی کم و کاست برای مخاطبان، منتشر شود. آنچه در ادامه میخوانید، قسمت دوم از گفتگو با مادر شهید حسین امیدواری است که در دفاع از حرم به شهادت رسید. روح او و همرزمان شهیدش شاد...
* صدای دوست حسین بغض داشت
حسین روز دوشنبه ساعت ۱۰ صبح در عملیات شهید می شود. خمپاره می انداخت. ساعت ۱۱ شب سهشنبه پیکرش را برمی گردانند ایران به معراج شهدا. ساعت ۱۱ بود که تلفن زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود که به دخترم زهرا گفت حسین کجاست؟ زهرا هم گفت حسین رفته سوریه و اینجا نیست. او هم خداحافظی کرد. زهرا فهمیده بود که صدای دوست حسین بغض دارد اما باز هم به روی خودش نیاورده بود. فردا روز سه شنبه ساعت ۱۱ و نیم صبح بود. من ایستاده بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم دیدم پسرم ابوالفضل است. حالم را پرسید و گفت خبری از حسین داری؟ گفتم نه؛ از یکشنبه که زنگ زده دیگر خبری ازش ندارم. گفت مامان! اگر حسین زنگ زد به من هم خبر بده. گفتم چشم...
بیست دقیقه نشد که خودش آمد خانه مان. یک روفرشی انداخته بودم. آن را جمع کرد و گفت سه چهار نفر برای مسجد و بسیجند و می خواهند بیایند اینجا درباره یک قطعه زمین صحبت کنند. این ها میآیند اینجا که با بابا همراه بشوند تا با آن حاجی صحبت کنند که معاملهشان می شود یا نه.
*حالم دگرگون شد
این را که گفت من حالم دگرگون شد و اشکم در آمد. بی صدا گریه می کردم. دخترم گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم نمی دانم چرا دلم آشوب است. نمی دانم چرا این بسیجی ها می خواهند بیایند خانه ما. همینطور گریه می کردم و چیزی نمی گفتم. رفتم در اتاق که چادرم را عوض کنم، دیدم دخترم به برادرش گفته ابوالفضل! مامان دارد به خاطر بسیجی ها گریه می کند. پسرم هم آمد و خندید که چرا شک داری؟ دیدیم خندید و باز هم قلبم کمی آرام شد. گفتم می خندد پس هیچی نیست. ده دقیقه نشد که دیدم چند نفر از شهرداری و بنیاد شهید و مسجد و بسیج، آمدند خانه ما و نشستند.
من رفتم حاضر بشوم که بیایم خوشآمد بگویم در حالی که از چشمهایم هم اشک می آمد، دیدم عروسم آمد. طبقه بالای ما می نشست. عروسم آمد صورت من را ماچ کرد. همین که صورتم را بوسید، دوهزاریام افتاد. گفتم: حسین به آرزوی خودت رسیدی مادر؟! اصلا حالی ام نبود که مردها نشسته اند...
*حسین جان! به آرزویت رسیدی...
گفتم حسین جان! قربانت بروم، به آرزویت رسیدی؟ مبارکت باشد مادر. یک طوری هم گریه می کردم که الهی نصیب هیچ کسی نشود. همانطور هوار می زدم که بندهخداها همه به گریه افتادند. چند دقیقه نشستند و بعدش رفتند در خیابان. بعدش دیدم خیابان پر شد. هر کسی یک کاری می کرد برای حسین. عکس می زدند؛ بنر می زدند؛ چوببست می زدند و...
یک طرف هم گریه می کردم بیصدا، ولی واقعا خجالت می کشیدم از حضرت زینب و فاطه زهرا (س) چون می گفتم حضرت علی اکبر علیه السلام و حضرت اباالفضل، همه در راه خدا شهید شدند؛ بچه من که خاک زیر پای این ها هم نبود. گریه می کردم ولی شرمنده بودم.
ساعت ۴ بعد از ظهر قرار شد برویم معراج. ما را بردند ولی من اصلا این چیزها را نمی دانستم. رفتیم معراج و همه جمع بودند. همه بسیجیها و دوستان حسین آمده بودند. معراج پر بود. جنازه حسین را هم آوردند وسط و زیارت عاشورا خواندند. من هم آمدم و مانده بودم که حسین چطور ساکت خوابیده. آمدم و رفتم صورتش را بوسیدم. دست مالیدم به صورتش. صورتش یخ بود. صورتش را شسته بودند اما فکر کردم گلی و خاکی است. کمی آب تربت به دهانش گذاشتم. روی پیشانی اش دست گذاشتم و بالاخره گفتم مبارکت باشد مادر! به آن آرزویی که داشتی رسیدی. منم راضی ام به رضای خدا.
*آنقدر گریه کرده ام که چشمانم آسیب دیده
الان هم اینجا می نشینم و گاهی قرآن می خوانم و یادم می آید که توی معراج چطور خوابیده بود؛ یادم می آید که در قبر چطور خوابیده بود؛ کمی توی سرم می زنم و گریه می کنم. دو سال است آنقدر گریه کرده ام که چشمانم آسیب دیده. چشمهایم باد کرده بود و قرمز شده بود و اصلا نمی توانستم ببینم. الان چند تا قطره و روغن می ریزم که بهتر شده. الان هم دلم می سوزد ولی یادم به حضرت علی اکبر و آقا اباالفضل میافتد و شرمنده میشوم. می گویم آنهایی که بچه امام بودند، قربانشان بروم، در راه خدا شهید شدند، حسین که خاک زیر پای آنها هم نبود. اما خب قلبا مادرم و دلم می سوزد.
خدا رفتگان شما را بیامرزد؛ پدر و مادرم رفتند و من یک ماه ناراحت بودم اما من نمی دانم که فرزند چیست که جگر آدم را میسوزاند و هیچ موقع آدم یادش نمی رود. من اگر چشمم خوب بود، روزی ده دفعه یادش می کردم و گریه می کردم. وقتی قرآن می خوانم می گویم حسین همین جا دارد من را می بیند. الان یک ختم قرآن گذاشته ام برایش. روز اول که داشتم قرآن می خواندم، باورتان بشود که می دیدم حسین دور و برم بود. حسین کنارم ایستاده بود. الان وقتی می روم روضه، سینه می زنم به نام حسین. می گویم من دارم سینه برای تو می زنم. هر کجا می روم و هر کاری می کنم هیمنطور است. در روضه، در مسجد و هر کجا که بروم به نیت او کار می کنم و هر کاری می کنم می گویم حسین! من برای تو این کار را می کنم.
*وقتی سینه حسین تیر خورد
اینها هم یک دفعه خواب دیده بودند حسین بهشان گفته بود خیلی افراد هستند که عزاداری می کنند برای آقا امام حسین و هدیه می دهند به من. این خواب را هم برایش دیده بودند. یک دفعه هم خواب دیدم که دو ماه بود شهید شده بود، حسین اینجا خوابیده بود و پایش هم رو به قبله بود. قسمتی از بدنش پیدا بود. یک نفر از بالای سر من که نشسته بودم پهلوی حسین و نمی دیدمش، گفت ببین حسین سینه اش تیر خورده... دیدم بدن سفیدی دارد و زخم تازه اش سوراخ بود و قشنگ مشخص بود. ولی به قدری هم سفید و تازه بود که آدم کیف می کرد بدنش را ببیند. آنوقت نمی دانم آن فرد، چه کسی بود که صدا می کرد و می گفت ببین اینجای حسین تیر خورده و بدنش اینطوری است... که از خواب بیدار شدم. این برای بعد از شهادت حسین بود. الهی شکر. الحمدلله رب العالمین.
*اینطوری شهید می شوم
قبل از این که برود سوریه، در گردان به همرزمانش شوخی کرده بود و گفته بود تیر به قلبم می خورد. بعدش هم افتاده بود روی زمین و بازی درآورده بود. دو زانو هم افتاده بود روی زمین و گفته بود اینطوری هم شهید می شوم که بعدا همین اتفاق هم می افتد. همینطور که داشته خمپاره می انداخته، تکتیرانداز تیری توی قلبش می زند و همینطور دو زانو روی زمین می افتد.
یک اتاق هم در گردان داشتند و بعدش هم می گوید وقتی من شهید شدم، عکسم را همینطوری بزنید آنجا. حتی جای دستش روی دیوار اتاق گردان مانده بوده که بعدا که شهد می شود، عکسش را همانجا نصب کردند.
*مخالفتی نداشتم
هر وقت می گفت من می خواهم بروم سوریه، من هیچوقت مخالفتی نداشتم؛ حتی اگر خودم هم می توانستم بروم، این کار را میکردم. ما به جز خدا و ائمه چه کسی را داریم؟
ابدا از این تصمیمم پشیمان نیستم و روزی چند بار می گویم خوش به حالش. هیچ پشیمان نیستم و اگر خودم هم می توانستم، می رفتم... چرا پشیمان باشم؟
حسین من را جلوی ائمه اطهار، سربلند کرد و ان شا الله خدا از من قبول کند که من هم بتوانم این ارزش را نگهدارم. راهی که حسین رفته، من هم همان راه را بروم و خداوند عاقبت به خیرم کند.
ما اینجا زندگی نمی کردیم و خانه مان در خیابان امامزاده زید بود. روز عاشورا که می شد، از ساعت ۹ دسته می آمد تا ساعت ۱۲. خیلی زیاد می آمدند. حسین هم شش ساله بود. با لباس مشکی می نشست وسط خیابان ۴۵ متری که روبروی خانهمان بود. از ساعت ۹ و نیم تا ساعت ۱۲ این بچه اسفند دود میکرد و اصلا نمی گفت خسته شدهام. گاهی اسبها و شترها می آمدند، علامت و پرچم می آمد و حسین هم تا ساعت ۱۲ اسفند دود می کرد. وقتی دستهها کمی کم می شدند، می آمد و وسط گرمای ظهر، کمک پدر و برادرانش می کرد برای پخش آب و شربت بین عزاداران. عکسش هم هست. از اینطور کارها هم می کرد. چند سال، همین کارش بود و اسفندها را دود می کرد.
*حسین دارد من را نگاه می کند!
هیئت می رفت، جلسه قرآن می رفت. قرآن را آنقدر قشنگ یاد گرفته بود که از ۱۵ سالگی، قرآن خواندن را یاد بچهها میداد.
الان توی خونه که نماز صبح می خوانم، با خودم می گویم الان حسین اینجا ایستاده و من را دارد نگاه می کند. وقتی قرآن می خوانم و یادم می آید که حسین چطوری شده حس می کنم دور و برم است. خودم را آرام می کنم. می گویم خب حسین که اینجاست، من نمی بینمش، حسین من را می بیند.
*خیلی هوای من را دارد
یک بار رفته بودیم مشهد. کمرم درد می کرد. گفتم چند دقیقه دراز بکشم که کمرم خوب بشود تا بلند بشوم و نمازم را بخوانم. همین که ده دقیقه کمرم را به زمین گذاشتم و خوابیدم. از جایم بلند شدم برای نماز. همین که بلند شدم، دیدم حسین پایین پایم چهارزانو نشسته و دارد من را نگاه می کند. گفتم حسین جان، قربانت بروم مامان! تو آمدی دیدنی من؟ دیگر افتادم به گریه. خیلی هوای من را دارد.
مریض بودم و دست چپم خیلی درد می کرد که اصلا نمی توانستم بالا بیاورمش. رفتم دکتر. دکتر قرص و دارو داد. شب، دخترم زهرا خواب دیده بود که حسین آمده خانه و میگوید مامان همین داروها و قرصها را که بخورد، دستش خوب می شود. همین هم شد. دو سه تا از این قرصها را که خوردم، دستم خوب شد. گفته بود ناراحت نباشد؛ مامان خوب می شود.
*خدا ان شا الله ازت راضی باشد
خاکسپاریاش خیلی شلوغ بود و اصلا راه نبود که من بروم سر مزار. بعدا مدام گفتند مادر شهید می خواهد بیاید کنار مزار و به سختی من رفتم سر خاک حسین و دیدم که حسین به پهلو و رو به قبله خوابیده و خیلی احساس ناراحتی کردم. می گویم که احساس ناراحتی می کردم ولی باز هم از روح حضرت زینب و حضرت علیاکبر و آقا اباالفضل واقعا شرمنده بودم. می گفتم حسینِ من، خاک زیر پای آنها هم نیست. حالا فدای حضرت زینب شده و رفته آنجا، الهی شکر... الهی شکر که مدافع حرم بود و آنجا شهید شد.
پیکر حسین را یه کم نگاه کردم. خدا آنقدر صبرم داده بود که هیچ چیزی نمی گفتم. نه گریه می کردم و نه حرفی می زدم. فقط نگاهش می کردم و یک مشت خاک قبر را برداشتم و ده تا انا انزلنا و حمد و قل هو الله خواندم و فوت کردم به این خاک و ریختم توی قبرش. گفتم مادر دیگر بیشتر از این نمی توانم برایت کاری کنم. خدا ان شا الله ازت راضی باشد. من که راضیام.
درباره جوانهای بیحجاب و بدحجاب، من می گویم الهی خدا آنقدر عقل و شعور بدهد که خودشان نخواسته باشند بیحجابی کنند یا برای خودشان ظلم کنند. پوشش خودشان را داشته باشند.
پایان