به گزارش مشرق، هیچوقت فکرش را نمیکرد که از پشت نیمکتهای یک مدرسه کوچک در یکی از روستاهای شمال کشور دعوت شود به یک مهمانی خاص. تا پشت درهای حسینیه هم هنوز باورش نمیشد نام او در لیست دانشآموزانی باشد که با آقا دیدار خواهند کرد. از وقتی خبر این دیدار را شنید تا وقتی با اهالی روستا خداحافظی کرد و راهی تهران شد با خودش فکر میکرد چقدر خوب است که صاحب آن خانه پدری میان این همه مهمان حواسش حتی به او و مدرسه کوچک روستاییاش بوده. شیرینی این دعوت آنقدر به جانش نشسته بود که تازه میفهمید چرا بعضی از همکلاسیهایش آقا را پدر خطاب میکنند. او واقعا پدر بود پدری همینقدر مهربان که هر چقدر هم سرش شلوغ باشد باز وقت میگذارد برای تک تک فرزندان این سرزمین و پای حرفهایشان مینشنید. حالا مریم آمده بود سلام یک روستا را به آقا برساند. یک روستا که دل همه اهالیاش اینجاست.
میان صفهایی که عاقبت به خیر میشوند و مسیرشان میرسد به حسینیه امام خمینی، مریم، لهجه گیلکی، لباس محلی و صحبتهایش توجهام را جلب میکند. به فاصله چند نفر جلوتر از من ایستاده. حرفهایش را تا آنجایی میشنوم که میگوید: زنان شهرش خواستهای دارند که دلشان میخواهد حتما به گوش آقا برسد. گوش تیز میکنم که مثل بقیه صحبتهایش این خواسته مهم را هم ضمیمه نوشتههایم کنم که دانشآموزان تازه از راه رسیده گره میخورد به انتهای صف و از همین جا برای دشمن خط و نشان میکشند و سربازیشان را به صاحبخانه ثابت میکنند:« وای اگر خامنهای اذن جهادم دهد!»
قابی متفاوت از حضور دانشآموزان و دانشجویان در بیت رهبری
فکر میکردم ما نسل طرد شده هستیم!
دلهای منتظر بالاخره خودشان را از پس صفهای دور و دراز میرسانند به حسینیه. صدای حیدر حیدر جمعیت قطع میشود مهمانها یکی یکی وارد میشوند. آنها که بار اولشان است میایستند و آجر به آجر حسینیه را خوب نگاه میکنند. حاصل این نگاه موشکافانه میشود فقط یک جمله:« چقدر اینجا همه چیز ساده و باصفاست!» فرشهای آبی رنگ حسینیه هرچند سادهاند اما در نظر مهمانهای این خانه گویی قالیچه سلیماناست که دلشان را از فرش اینطور به عرش میرساند. دانشآموزان تا از پس تماشای خانهی باصفای پدری به خودشان میآیند. زودتر میروند تا جایی را پیدا کنند که بهتر آقا را ببیند.
مه لقا هنوز میان حسینیه ایستاده. چشمهای درشت و کشیدهاش بارانی است و گوشه لبهایش را به دندان گرفته. پیراهن بلند محلیاش و کت دستدوزی شدهاش لباس عشایر کرمان است. ادبیات میخواند و کلاس دوازدهم انسانی است. کلمات را برای آشنایی به میزبانی میبرم و از مه لقا و حس دعوت به این دیدار میپرسم:«فکر میکردم ما نسل طرد شده هستیم. مخصوصا این اواخر که هزار حرف و برچسب روی دهههشتادیها چسباندند. اما همیشه آقا حواسش به ما بود. نمیدانی چه کیفی داشت وقتی شنیدیم آقا فرمودند این دهه هشتادیها هستند که انقلاب را به نتیجه میرسانند. اصلا احساس ارزشمندی کردیم. احساس اینکه مسئولیت بزرگی روی شانههایمان گذاشتهاند. من خودم از وقتی این صحبت رهبری را شنیدم آمدم پای کار! حالا هم ببین آنقدر برای ما ارزش قائل شدند که اینجاییم. »
لباس محلی مهلقا و دوستانش حالا گره خورده به نمادی از فلسطین
دغدغه فلسطین وصله جان دانشآموزان دیدار امروز است. به قول خودشان آمدهاند از زبان آقا بشنوند و فرمان بگیرند که به عنوان سربازان کوچک اسلام برای فلسطین چه باید بکنند. سربندهایشان، نوشتههای کف دستشان و عکسهایی که بر دست گرفتهاند. همه گره خورده به غم مردم غزه. حتی آنها که از شوق دیدار یادشان رفته نمادی از فلسطین را با خود بیاورند مدام خودکارم را میگیرند و تا جلسه شروع شود کف دستهایشان صدای مظلومیت غزه را حک میکنند. حسینیه کمکم پر میشود و دانشآموزان یکصدا شعار «لبیکیا اقصی» سر میدهند.
میزبان هم گویی قرار است در این کلاس چند ساعته درس ظلمستیزی به آنها بدهد. اولین مشقی هم که دانشآموزان در همین لحظههای انتظار میآموزند جملهای است از امیرالمومنین علیهالسلام که بر کتیبه سبز رنگ حسینیه حک شده:«دشمن ستمگر و یار ستمدیده باشید».اینجا حتی ستونهای حسینیه هم چفیههای فلسطینی بر دوش انداختهاند.
آقا، پدر معنوی ما مردم فلسطین است
دیدار رهبری با دانشآموزان مهمانهایی هم از قشر دانشجویان دارد. دانشجویان کشورهای دیگر که در ایران درس میخوانند. بتول یکی از دانشجویان فلسطینی است و پزشکی میخواند. او هم بیتاب آمدن آقاست. میان حرفهایش میشنوم که میگوید:« آقا، پدر معنوی ما مردم فلسطین است» گویی این دختر امروز تمام داغهای بر جان نشستهاش را با خودش به خانه پدری آورده تا مرهم روی آن بگذارند.
فارسی را خوب میداند، پای صحبتهایش که مینشینم میگوید:« این روزها تصاویری که از غزه بیرون میآید جان آدم را میگیرد. حتی دلمان طاقت نمیآورد که بیننده این اتفاقات باشیم. من تا سال ۲۰۱۶ در غزه بودم و در این ۲۲ سالِ عمرم ۴ جنگ را دیدهام. سخت است اینکه هر لحظه با این استرس زندگی کنی که نکند حالا از خانوادهات حتی به اندازه چند متر جدا شوی و آنها بمباران شوند. استرسی که تمام عمر با اهل فلسطین است. مردم فلسطین، چه زن، چه مرد و چه کودک انسان هستند و حق زندگی دارند. آنها مثل همه دوست دارند زندگی کنند برای خودشان رویا و آرزو دارند و ما هر لحظه با این امید زندگی خواهیم کرد که روزی کشورمان را از غاصبان پس بگیریم.»
کوچکترین مهمان فلسطینی که به دیدار آمده است.
میپرسم حرفی هست که بخواهی درباره فلسطین به گوش آقا برسانی؟! سر تکان میدهد. چشمهای به رنگ زیتونش را به جایگاه میدوزد و میگوید:« آقا پدر معنوی ما اهالی غزه است. برای من ایشان از جان عزیز تر است و فقط از چنین شخصیتی میخواهم برای کشورم دعا کند و مثل همیشه حامی فلسطین باشد.» از آن سوی حسینیه صدای یکی از دانشجویان یمنی بلند میشود که شعار لبیک یا اقصی سر میدهد. طولی نمیکشد که تمام حسینیه با او یکصدا شوند. بغض بتول امان از کلماتش میبرد به قول خودش این هم اشک شوق است هم اشک غم!
اولین تجربه دیدار از دریچه نگاه دانشجوی ترکیهای!
اولین باری است که مهمان خانه آقا میشود. مثل همه آنهایی که بار اولشان است میشود شور و اشتیاق را از چشمهایش فهمید. احساس میکنم قلب او هم مثل من تند به سینهاش میکوبد و بارها برای خودش لحظه دیدار را در ذهنش تداعی کرده. صحبت از سکینه است دانشجوی ترکیهای که سالها آرزوی دیدار رهبری را بر سینه میکشیده. وقتی از طرف تشکلهای دانشجویی به او پیام دادند که برای دیدار رهبری آماده باشد دهها بار پیام را خواند تا باور کند نوبت به او هم رسیده. به قول خودش محبت به این عالم بزرگ شیعه از همان بچگی گوشه دلشان مینشیند. بیشتر از همه چیز در این خانه این برایش جالب است که بزرگ این کشور دست جوانها را رها نمیکند. میگوید:« یکی از دلایلی که آقا را بسیار دوست دارم این است که به عنوان عالم بزرگ شیعیان و رهبر یک کشور تا این حد به جوانها بها میدهند. دیدارهایشان صرفا مخصوص آدمهای خاص و دولتمردها نیست. چیزی که در کمتر کشوری میشود دید. واقعا جوان هم همین را میخواهد. ما بزرگ شدیم که در راه مکتب اسلام خدمت کنیم فارغ از هر ملیتی که داریم مسلمانیم و دلمان میخواهد میان این راه و بیراهه ایشان به ما بگوید چه باید کرد. به کدام سمت حرکت کنیم و مسئولیت این دورانمان چیست.»
دستهایشان هزاران حرف دارد.
من نماینده خیلی از دهههشتادیها هستم!
چشمها نگران لحظهای به ساعت است و لحظهای به آن پرده آبی. مهمانها آرام و قرار ندارند. گاه مینشینند و قصه آمدنشان را برای هم میگویند و گاه چند قدمی جلوتر میروند تا جایگاه آقا را از نزدیک ببیند. حسینیه آبستن هزاران صداست که از فلسطین، تا نبرد با آمریکا و عشق به رهبری و ... میگویند و صدای شعارهایشان قطع نمیشود. میان این همه هیاهو اما انگار ساعت حسینیه خوابش برده. عقربههایش از حرکت ایستادهاند و شاید این عقربهها هم بعد از هزاران دیدار هنوز وقتی لحظه آمدنش سر میرسد اینطور نفس در سینهشان حبس میشود. چیزی نمانده تا چشم من و این جماعت به قامت این سید عزیز روشن شود. راه انتهای حسینیه را پیش میگیرم تا جایی برای نشستن پیدا کنم.
دختری که کنارش مینشینم ساکن تهران است. نامش فاطمه زهراست از مدرسه یاسنبی آمده و در پایه دوازهم ریاضی میخواند. باخودش کاردستی آورده، عکس رهبری است و چند گل اطرافش. به نظر خیلی ساده و کودکانه میآید. متوجه نگاههای من که به آن کاردستی میشود. میگوید:« کار خواهر کوچکم است. کلاس چهارم است و دلش میخواست من این هدیه را از طرف او به آقا بدهم.»
آدمهای اینجا هر کدامشان صدها سلاماند.حامل صدها حرف و پیغام که قول دادهاند تکتکش را تا اینجا با خود بیاورند.
تا خورشید بختمان از بس آن پرده آبی طلوع کند همصحبت فاطمه میشوم و از این دیدار چند ساعته میپرسم:« من تماما به چشم یک کلاس درس نگاهش میکنم. اینطور نیست که بگوییم ما آمدهایم فقط ایشان را ببینیم ما آمدهایم از رهبری کسب تکلیف کنیم. من امروز مدرسه نرفتم تا پای کلاس بزرگ تری بنشینم و به عنوان نماینده مدرسهای که انتخاب شدم باید کلمه به کلمه این درسها را به گوش همکلاسیهایم برسانم.»
کمکم حلقه گفتوگویمان بزرگتر میشود. دانشآموزی که از همدان آمده تا میبیند خبرنگارم حرفهایش دلش را تند تند برایم ردیف میکند تا به قول خودش حداقل اینجور به گوش آقا برساند:« میخواهم بگویم آقاجان اینکه میگویند این دهههشتادیها دیگر پشت انقلاب نیستند فقط سیاهنمایی است من امروز به نمایندگی خیلی از دهههشتادیها اینجا هستم.» کسی از ردیف جلویی حرفهایش را تایید میکند. او هم از کرمانشاه خودش را رسانده اینجا و کلماتش آمیختهاست به لهجه کردی:« راست میگوید ما دهههشتادیها حریف میطلبیم دیگر عاشق مبارزه با دشمن نیستیم ما آماده مبارزه با دشمنیم!»
رنج فلسطین آرام و قرار برایشان نگذاشته است امروز آمدهاند به آقا بگویند سربازان گوش به فرمان ایشان هستند
مرگ بر آمریکا یک شعار نیست، یک خط مشی است
به یکباره صفها موج میخورد و همه روی پا میایستند. پسرها که زودتر چشمهایشان گره میخورد به آن قامت دلربا مجلس را دست میگیرند و با شعارهایشان نوید آمدن آقا را میدهند. صفهای عقب روی پنجه پا قد میکشند تا از بین آن همه جمعیت لحظهای آقا را ببیند. چشمها به اشک مینشنید و دستها به نشانه لبیک بالا میرود. قبل از اینکه رهبری مشق عشق بگویند، قرار است مهمانان همصدا با مهدی رسولی سرود بخواند. مجری اسم مهدی رسولی را که در بلندگوی حسینیه اعلام میکند. صدای کف و سوت دانشآموزان بلند میشود. نمیدانم از این دور درست میبینم یا نه اما احساس میکنم آقا هم از این همه انرژی جوانها لبخند نشسته گوشه لبشان. سرود با ترجیع بند « اللهاکبر الله اکبر نحن ابنا الحیدر... اللهاکبر الله اکبر جئنا من فتحالخیبر» خوانده میشود و چقدر دانشآموزان از این لحن حماسی کیفشان کوک میشود مخصوصا که حرف از آزادی فلسطین است.
«مبینا شِکرلب» به نمایندگی از دانشآموزان پشت تریبون میرود و چند دقیقهای را صحبت میکند بعد از آن فرصت را در اختیار «عباده عزت امین» دانشجوی فلسطینی قرار میدهند تا از رنج غزه بگوید. دوباره بازار شعارها داغ میشود و داغ تر از همه مرگ بر آمریکا. مشتهایی که گره شده گویی شوق آن را دارند که استکبار را از جا بکنند.
حرفهای زیادی داشتند این نسل برای رسانهها یکی هم همین اتحاد بود.
رسالتی که رهبری بر دوش دانشآموزان و دانشجویان قرار داد
بالاخره انتظار به سر میرسد. آقا لب میگشایند و مهمانها همه تن گوش میشوند و چشم که کلمه به کلمه فرمایشات ایشان را به گوش جان بشنوند. آقا از قدرت تحلیل سخن میگویند اینکه جوانها باید درباره انقلاب، دفاع مقدس و حوادث دهه شصت و برخی وادادگیها در دهه هفتاد و اتفاقات دهه هشتاد و نود شمسی تحلیل داشته باشند و این شعارها را نه از روی احساس که از روی منطق و با دلیل بگویند. بعد از آن با حوصله برای دانشآموزان از جنایتهای آمریکا و برنامههایی میگوید که برای ایران داشته و دارد.
برق افتخار را میشود در تکتک این چشمها دید وقتی رهبری دیدار آنها را جلسهای پرمعنا و پرشور و با برکت میخواند و میفرمایند:شما بازوهای پیشرفت این کشور هستید آینده و فردای این کشور را شما میسازید. آقا رسالتی هم بر دوش تمام دانشجویان و دانشآموزان کشور میگذارند و میخواهند اتفاق تاریخ را کمی عمیقتر بسنجند و درباره هر حادثه بدانند این حادثه چه بود، از کجا شروع شد، کی پشت این حادثه بود؟!
کلاس درسی که دانشاموزانش دلشان میخواهد ساعتها کش بیاید و تمام نشود.
شما امر کنید بسیج لندن را هم تشکیل میدهیم آقا
فرمایشات رهبری که به فلسطین و پیروزی مردمش میرسد چشمهای زیتونی بتول بارانی میشود و شاید کلمه به کلمه به خاطر میسپارد تا صحبتهای آقا را ترجمه کند و روی زخمهای بدون مرهم مردم کشورش بگذارد. رهبری میفرمایند:«پیروزی نهایی و نه چندان دیر با ملت فلسطین خواهد بود. مردم غزه با صبر خودشان توانستند وجدان بشری را به حرکت در بیاورند. الان شما ببینید در دنیا چه خبر است؟ در همین کشورهای غربی، در انگلیس، در فرانسه، در ایتالیا، در خود آمریکا، ایالتهای مختلف، مردم با جمعیتهای انبوه میآیند در خیابان علیه اسرائیل و در موارد بسیاری علیه آمریکا شعار میدهند.آبروی اینها رفت. اینها واقعا هیچ علاجی ندارند، نمیتوانند توجیه کنند. لذا میبینید یک ابلهی پیدا میشود میگوید اجتماع مردم در انگلیس کار ایران است! لابد بسیج لندن و بسیج پاریس این کار را کردهاند؟»
حسینیه غرق میشود در طنین صدای خنده و کف و سوت دانش آموزان. دانشآموزی با لهجه یزدی از پشت سرم میگوید:« شما امر کنید بسیج لندن را هم تشکیل میدهیم آقاجان!»
رسالت روایتگری و فیلمبرداری از این دیدار به عهده دانشآموزانی بود که دست به قلم و دوربین هستند.
دختری که قرار است دست پر به روستایشان برگردد
فرمایشات آقا که به پایان میرسد، حاضران با شعارهای صمیمانهشان شروع به ابراز احساسات میکنند: «این همه لشکر آمده/ به عشق رهبر آمده»، صدای اذان بلند میشود. آقا دستشان را به نشانه خداحافظی بالا میآورند و میروند.مجلس تمام شده اما کسی دل رفتن را ندارد. خیلیها میمانند و نماز ظهرشان را همانجا اقامه میکنند. دانشآموزان میان خودشان از صحبتهای رهبری میگویند از اینکه چقدر خوب آقا زبان نسل امروز را میداند. از رسالتی حرف میزنند که رهبری به عهدهشان گذاشته و باید ایشان را سربلند کنند. بعضیها هم نظرشان به فضای صمیمی حسینیه جلب شده و میگویند فکر نمیکردیم در بیت رهبری بشود دست زد! به قول خودشان چقدر خوب است که آقا همراه نسلهای امروز است.
آنها که از راه دور آمدهاند زودتر از بقیه عزم رفتن میکنند. اما قبل از آن هرکس نامهای مینویسد برای رهبری. حسینیه که کمی خلوت میشود چشمم میافتد به مریم، همان دختر گیلانی که ابتدای ورودم به حسینیه او را دیدم. دست میگذارم روی شانهاش.« مریم آن خواسته مهم زنان شهرت چه بود؟! میتوانی آن را برای آقا در نامه بنویسی.» میخندد، انگار متوجه میشود چهقدر مشتاق شنیدن ادامه حرفهایش بودم:« در مغازههای روستای ما سخت پارچه چادری و اصلا چادر با کیفیت پیدا میشود. باید راه زیادی را برویم تا شهر و آنوقت یک چادر نسبتا خوب بخریم.» کاغذ و خودکارم را میگیرم رو به رویش و میگویم خب همینها را برای آقا بنویس. دست رد میزند به پیشنهادم همانطور که خودش را به در حسینیه میرساند تا از دوستانش جا نماند میگوید:« نمیخواهد. مگر نشنیدی آقا گفت ما بازوهای پیشرفت این کشوریم. آینده را ما باید بسازیم. خودم کمی خیاطی بلدم. اینجا که بودم فکر کردم بجای گلایه باید آستین بالا بزنم و خودم چادر برایز زنان شهرم بدوزم.»