گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «روایت رستاخیز»، خاطرات مردم تبریز و جمهوری آذربایجان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی است. تحقیقات این کتاب را سیده فاطمه قادری، بهرام سلیمانزاد، مرتضی قلبی و زهرا رحیمی انجام دادهاند و متن نهایی کتاب را حسین عباسپور نوشته است. این کتاب را انتشارات راهیار منتشر کرده است.
در مقدمه کتاب و در توضیح روند کار تحقیقات برای این کتاب آمده: اشتراکات بین دو کشور ایران و آذربایجان و همین طور ارتباطات فرهنگی و البته مردمی دو کشور در عمل این قواعد را به هم ریخته و اتفاقاً مردم آذربایجان آگاهتر از همیشه نسبت به مسائل مهم جهان اسلام واکنش نشان میدهند.
نمونه این آگاهی را میتوان در شناخت سردار سلیمانی و دنبال کردن وقایع سوریه و جهان اسلام مشاهده نمود. چه کسی میتواند باور کند در حکومتی که تمام رسانههایش سعی در اسلامزدایی دارند، سردار سلیمانی نه تنها شناخته شده باشد که به عنوان الگویی ایرانی مبارزه هم معرفی شود؟! این همان امت واحدهای است که بالاخره روزی مسلمانان جهان را با هم متحد خواهد کرد.
از این رو، مصاحبه و پیدا کردن سوژه از بین مردم آذربایجان کاری سخت و البته خطرناک بود. سخت از بابت اینکه باید اعتمادشان را جلب میکردیم و خطرناک از این جهت که مبادا به کسانی گرا بدهیم که در به در دنبال نفرات مؤثر بین مردم هستند تا دستگیرشان کنند. برای همین مصاحبهها و پرسشها با رعایت جوانب احتیاط انجام و اسمها حذف شد تا مبادا مشکلی برای راویانمان پیشن بیاید. گاهی هم در برابر بعضی از پرسشها با سکوتی تلخ و معنادار مواجه میشدیم. اغلب مصاحبهها در واتساپ صورت گرفت به جز معدودی که حضوری انجام شد.
سؤالها درباره آشنایی با سردار و جبهه مقاومت و حس و حالشان بعد از شنیدن خبر شهادت سردار و تأثیرات شهادت سردار بود. برای اینکه از پاسخهای بریده بریده و شاید بدون توصیف جلوگیری کنیم، سعی کردیم دیدگاه مختصری از جهان فکری مردم آذربایجان را به مخاطب منتقل کنیم تا با روایتی یک دست مواجه شوند. نگاههایی مثل موضوع رهبری، ولایت فقیه، جبهه مقاومت و سردار سلیمانی و همین طور مفهوم شهادت از زبان و نگاه مردم جمهوری آذربایجان آنچه از دل خاطرات می توان فهمید. دو قطبی دین دار و غیردین دار بین مردم است، آنهایی که نسبت به مسائلی دینی و مذهبی علاقه دارند مؤمن و دیندار خطاب میشوند.
سعی کردیم لحن راویان را تا حد امکان حفظ کنیم، مخصوصاً اصطلاحات مربوط به گویش و گفتار مردم آذربایجان را تا مخاطب بتواند تحلیل و ارزیابی بهتری از خاطرات داشته باشد. درباره بخش مربوط به خاطرات تبریز این خاطرات در همان ایام شهادت سردار جمعآوری و ثبت شده است. طبیعتاً اگر مدت زیادی میگذشت با جنس متفاوتی از خاطرات رو به رو می شدیم، اما ویژگی بیشتر خاطرات این است که حس و حال مردم را در ایامی ثبت کرده که آنها ماتم و غم از دست دادن سردارشان را داشتند و نگران و عصبانی بودند به خصوص که این خاطرات از زبان کسانی بیان شده که تجربه زیسته خیلی از اتفاقات مثل جنگ، رحلت امام و ... را ندارند و اولین واقعه مهم زندگیشان در سیزده دی ماه ۱۳۹۸ به وقوع پیوسته است.
قطعاً اگر امروز سراغشان میرفتیم با انبوهی از تحلیلها و خاطرات دیگر رو به رو میشدیم اما ویژگی منحصر به فرد این کتاب نزدیکی ثبت روایتها با زمان اتفاق است و خواننده میتواند با این نگاه خاطرات را مطالعه و تحلیل کند.
***
آنچه در ادامه میخوانید، نمونهای از چند روایت در این حال و فضاست که از بین روایتهای کتاب برایتان انتخاب کردهایم.
*باید غیرت داشته باشیم
پدرم منتظر بهانه است تا به حکومت و نظام ایراد بگیرد. ایام شهادت سردار تنها روزهایی بود که پدرم نه تنها ایرادی نمیگرفت، بلکه روز دفن سردار چند بار گفت: «باید غیرت داشته باشیم و انتقام سردار را بگیریم.»
راوی: ناشناس
***
*عادت به صدای خوب
تا قبل از شهادت سردار، هر آهنگی که به دستم میرسید گوش میدادم. از روز شهادت سردار به خودم قول دادم که این گوشها به جز صدای قرآن و روضه نباید صدای دیگری بشنود. الحمدلله تا امروز سر حرفم ایستادهام.
راوی: ناشناس
***
*دوران بزن دررو تمام شده
بعد از نماز، مردم در قسمتی از دانشگاه جمع شده بودند که ماشینهای تشریفات مقامات کشور و سفرا پارک شده بود. من هم رفتم جلوتر تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. جلوی ماشینی جمعیت زیادی حلقه زده بودند و با خشم و حرارت درخواست انتقام میکردند. رفتم جلوتر و دیدم ماشین سردار سلامی است.
مردم از سردار سلامی انتقام خون حاج قاسم را می خواستند. سردار گفتند: «نگران نباشید ما میزنیم.» مردم تکبیر دادند و خوشحال شدند.»
راوی: مهران گلزاری
***
*مسافری از ترکیه
هنوز چند ساعت از اعلام خبر شهادت سردار نگذشته بود که سرابخانم از ترکیه زنگ زد که میخواهیم بیایم تبریز تا برویم تشییع سردار. گفتم «خیلی هم خوب. اتفاقاً ما هم میخواهیم برویم، بیاید با هم برویم.»
اصلاً معطل نکرده بودند و هر طوری بود خودشان را رساندند. روز تشییع شوهرهایمان را گم کردیم. جایی را بلد نبودیم. افتادیم دنبال جمعیت و رفتیم. یک لحظه صدای فریاد شنیدیم. برگشتیم دیدیم پیکر سردار پشت سرمان است. سرابخانم آن قدر فریاد کشید و فغان سر داد که انگار برادرش را از دست داده است. بعد از مراسم تشییع تهران، راهی قم شدیم تا آنجا هم باشیم. کمی دیر رسیدم و مراسم تمام شده بود. سرابخانم با گریه گفت: «من نمیتوانم صبر کنم باید بروم دیدن سردار.»
- دیر رسیدیم مراسم تمام شده.
- نه هر طور شده باید خودم را به پیکر سردار برسانم.
با گریه از خانه خارج شد و رفت. چند ساعت بعد آمد و گفت: «بالاخره موفق شدم در جمکران سردار را دیدم.»
راوی: اقدس قویدل