گروه جهاد و مقاومت مشرق- «حسین بهزاد» که سالهاست، در کنار «دکتر گلعلی بابایی» مشغول تحقیق و نگارش کتابهایی در حوزه ادبیتا پایداری است در کتاب «ستارههای سوخته» بر روی یادداشتهای بابایی از روزهای جنگ دست گذاشته تا آنها را تدوین کرده و به مخاطب، ارائه کند.
در بخشی از مقدمه این کتاب که در انتشارات روزنامه ایران با همیاری نشر صاعقه منتشر شده است، میخوانیم:
دست آخر گفتم: اصلاً چرا یک بار هم که شده، آستین بالا نمیزنی تا به استناد همین روزنوشتها حاصل سیر و سلوک پنج سالهات در جبهه را به صورت متن نهاییشده بنویسی و روانه چاپ کنی؟
شانهای بالا انداخت و گفت: فعلاً که خودت شاهدی؛ تمام اوقات مفید شبانه روز من صرف نوشتن مجلدات باقی مانده «حماسه ۲۷» شده و فرصت سر خاراندن هم ندارم؛ چه رسد به این قبیل تفننها!
گفتم: حرف آخرت همین است؟
گفت: حرف اولم هم همین بود اخوی.
این شد که زدم به سیم آخر و گفتم: «بسیار خوب! به خلاف حضرتعالی من اوقات پرتی که ندارم. امشب به خانهتان میآیم و کل آن دفترچهها را مصادره میکنم. تکنگاریهایی را هم که از تو در نشریات چاپ شدهاند، در آرشیو خودم دارم. بر اساس همان روزنوشتها و استفاده از تکنگاریها، سیاحتنامه جنگی حضرتت را به سلیقه خودم تدوین و آماده چاپ میکنم.»
وحشتزده گفت: «آقاجان! نکن این کار را. خودت که میبینی در این آشفته بازار ادبیات جنگ چقدر عاشق سینهچاک داریم! همین مانده بهانه تازهای به حضرات بدهی تا پشت سرمان صفحه بگذارند که این دو نفر کارشان به جایی رسیده که سر پیری دارند در وادی قلم، برای هم اسپند دود میدهند!»
گفتم: «به قول حاج احمد (متوسلیان)، حرف نباشد برادر جان! حرف همان بود که به شما گفته شد.»
***
سه ماه فصل بهار ۱۳۹۲ یکسره مصروف همین امر خیر شد. منتها.... کار آچارکشی و نظم و نسق دادن به شمایل کلی کتاب که به آخر رسید، حضرت رفیق همکار به این بهانه که متن را بده بخوانم و نظرم را بگویم، آن را از ما گرفت و نشان به آن نشان که قریب به هشت سال متمادی آنچه را گرفت به صاحب این قلم پس نداد. یکی دو سال اول، از بیخ منکر ماجرا بود و میگفت: «حواست سر جا نیست؛ متنی به من ندادهای!» بعد از آن هم که دید دیوار حاشایش در برابر نردبان براهین قاطع ما کوتاه است، مدعی شد: «راست میگویی، منتها نمیدانم کدام گوشه انباری خانهمان، گم و گورشان کردهام! ان شاء الله پیدا میشوند.»
فعال شدن اراده الهی حدود شش سال طول کشید تا اینکه سرانجام کاشف به عمل آمد متن تایپی پرینت اول کتاب پیدا شده است... کی؟! در اوایل دی ۱۴۰۰ خورشیدی.
***
آنچه در صفحات کتابی که با عنوان «ستارههای سوخته» به منظر چشمان خواننده این اثر تقدیم میشود محصول استخراج مندرجات ۷ جلد دفترچه ۱۶۰ برگی، ۲ جلد دفتر یادداشت جیبی به علاوه تکنگاریهای گلعلی بابایی از نبردهای والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر۸، کربلای۱، بدر، بیت المقدس۷، یک نوبت مأموریت پدافندی در دشت شلمچه، یک نوبت پدافندی در شاخ شمیران و دو نوبت مأموریت در خطوط پدافندی جبهه مهران در سالهای ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ است.
روزنوشتها به ترتیب تاریخی و هر یک از تکنگاریهایی که توسط نویسنده در سالهای پس از جنگ نگارش و منتشر شدهاند، در قالب متن پیوستی در کتاب حاضر جانمایی شدهاند.
دیگر اینکه مسئولیت تمامی کاستیهای احتمالی کتاب حاضر، بر عهده صاحب این قلم است و بر نویسنده این روزنوشتهای جنگی، هیچ حرجی روا نیست.
***
سیزدهم اسفند ۱۳۶۵ تهران
کمکم خبرهای عملیات تکمیلی نبرد کربلای ۵ هم از راه میرسد: فلانی هم رفت... راست میگویی؟ آره... خوب دیگر ... علیرضا نوری، سیدمجتبی حسینی، سعید اَعَمی، امانیمقدم، احمد نوزاد، پوراحمد، حاج امینی، محمود حقدوست، حاج رجب بکشلو، بلورچی... شهید شدند... عجب! بابا دیگر کی مانده در لشکر.... (از بچههای مسجد جواد الائمه نیز مهدی آقایی، ناصر پژوهنده، ولی زاده، اکبر رحیمی، داود بازبندی و کاشی ها در عملیات کربلا ۵ به شهادت رسیدند.)
اینها حرف هایی است که این روزها در تهران هر کدام از بچههایی که به هم میرسند، میگویند. از میان بچههای محله ما امروز برادرم ابن علی تلفن زد و گفت: «حبیب غنی پور هم پرید.»
این جمله یا آنکه خیلی کوتاه بود، ولی تا مغز استخوانم را سوزاند. خدایا چه میشنوم؟ آیا حقیقت دارد؟ آن قدر این خبر برایم غیر منتظره بود که دیگر نتوانستم به حرفهایم ادامه بدهم. فقط از ابن علی پرسیدم: «جنازه اش میآید یا نه؟» گفت: «ظرف امروز یا فردا میرسد تهران.»
مانده بودم خبر را چه جوری باید به خانواده حبیب داد. وقتی پرس و جو کردم معلوم شد خانواده حبیب به تبریز رفته اند. قرار شد هر طور شده به حمید ریاضی یا به محمدی خبر داده شود تا آنها ترتیب کارها را بدهند. منتها کمی بعد فهمیدم که خبر شهادت حبیب در همه جا پیچیده و حتی به گوش پدر و مادرش هم رسیده است و آنها سراسیمه از تبریز، شبانه عازم تهران شدهاند. وقتی نزدیکیهای صبح به تهران رسیدند، به منزل ما مراجعه کردند. از من سراغ حبیب را گرفتند. گفتند: «اگر خبری شده به ما بگو. ما تحمل شنیدن آن را داریم.»
گفتم: «من هم مثل شما هنوز هیچ خبر درستی ندارم. فقط یک تلفنی از منطقه شده و حالا همه چیز در ابهام است.»
مادر حبیب به من گفت: پسرم به من گفته بود: این بار حتماً برایم اتفاقی میافتد و ممکن است که شایعات ضد و نقیضی در مورد وضعیت من بالا بگیرد ولی شما به شایعات گوش نده؛ فقط ببین گلعلی چه میگوید. اگر او به شما گفت حبیب شهید شده یقین بدان که من شهید شدهام.»
و حالا مادر حبیب از من میخواست که به او جواب درستی بدهم. از آنها خواستم که به من فرصتی بدهند تا تحقیق کنم. به هر جا که عقلم میرسید تلفن زدم، اهواز، اندیمشک، ستاد معراج شهدا، پادگان دوکوهه و... ولی همچنان این راز در پشت پرده ابهام باقی است. خدایا کمکم کن تا بتوانم جوابی به این خانواده دل شکسته بدهم.
*هجدهم اسفند ۱۳۶۵؛ تهران
امروز وقتی به اهواز تلفن زدم مسئول ستاد معراج آنجا گفت: «همین امروز شهیدی را با این مشخصات که میگویید از اینجا انتقال دادیم به تهران... خدایا چه میشنوم؟ یعنی این معما حل خواهد شد؟
*نوزدهم اسفند ۱۳۶۵ تهران؛ ستاد معراج شهدا
امروز وقتی به ستاد معراج تهران رفتم دیدم که جسد حبیب غنیپور را آوردهاند. رفتم بالای سرش. خدایا یعنی این حبیب خودمان است که این طور آرام خوابیده؟ خدایا در همه کارهایت حکمتهایی نهفته؛ شهادت حبیب هم از آن قضایایی است که پر از حکمت بود! همین چند روز تأخیر و ابهام در اعلام خبر شهادت حبیب مقدمهای شد برای فراهم آمدن زمینه پذیرش این خبر برای خانواده دردکشیده او و تحمل این داغ بزرگ.
بیستم اسفند ۱۳۶۵ تهران؛ مسجد جواد الائمه(ع)
امروز تابوت حبیب خوب و دوستداشتنی، حبیب عارف و نویسنده، حبیب معلم و دانشجو و یار خوب بچههای کتابخانه را در شبستان مسجد گذاردند. گلهای پرورشیافته دست حبیب؛ بچههای کتابخانه دور تابوت مربی مهربانشان حلقه زدهاند و زارزار میگریند.
امروز در و دیوارهای مسجد جواد الائمه (ع) هم همراه با نونهالان، جوانان، پیران و تمامی زنان و مردان محلهمان میگریستند، به قول یکی از بچهها امروز حبیب اشک کسانی را درآورد که تا به حال در عزای عزیزترین اقوامشان هم این طور گریه نکرده بودند.
امروز وقتی به چهره تکتک بچهها نگاه میکردی غم و درد را در خطوط چهره همگیشان میدیدی. وقتی آقای نادری با آن حال پریشان و چشمهای اشکبار پشت میکروفن بلندگوی مسجد قرار گرفت و گفت: «حبیب با رفتنش کمر خیلیها را شکست.» بغض جمعیت ترکید و همه زار زار گریستند.