کتاب‌ «هوای این روزهای من» - کراپ‌شده

منتظر رفتن بودم. اولش به ذهنم رسید با بی‌سیم خبر کنم آمبولانس بیاید و بعد آب پاکی را خودم ریختم روی دست خودم. خیال خودم را تخت کردم که نمی‌شود. کسی نمی‌تواند بیاید. چشم‌هایم را بستم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - امیرحسین حاج نصیری جانباز قطع نخاع و فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا (ع) در سوریه بود. کتاب «هوای این روزهای من» بیشتر از اینکه خاطرات راوی باشد، خاطرات مقاومت در حلب، خان‌طومان و لاذقیه است. خاطرات ناگفته از مصطفی صدرزاده، محمدحسین محمدخانی و شهدایی که رفتند و خاطراتشان را بردند.

خدایا! چقدر جان کندن سخت است

این کتاب برای آن‌ها که علاقه‌مند به شناخت دقیق و تفصیلی از مجاهدت‌های رزمندگان مدافع حرم در استان‌های لاذقیه و حلب سوریه و رویدادهای دفاع از حرم در سوریه هستند، توصیه می‌شود. این کتاب را رقیه کریمی نوشته و در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده و در دومین دوره جشنواره شهید همدانی برگزیده شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است.

*با من بمان

سکوتی سنگین نشست بین ما و دشمن از آن سکوتهایی که می‌دانستی همیشگی نیست و تا چند لحظه دیگر می‌شکند. نه از طرف ما تیر می‌رفت و نه از طرف آنها. درازکش روی زمین بودیم. سمت چپ من سجاد بود با چند متر فاصله. سمت چپ سجاد هم عبدالحسین و سمت چپ عبدالحسین هم عبد الزهراء. سمت راست من هم توحید بود.

سجاد صدایم کرد. یک لحظه نگاهش کردم. سمت راست صورتش را گذاشت روی خاک و گفت «عبدالحسین رفت.» این را که گفت چیزی در دلم پاره شد. انگار ادامه که داد دنیا روی سرم ویران شد. امام دارم می‌رم به بچه‌ها بگو حلالم کنن.»

چند ثانیه شد یعنی؟ چند ثانیه شد که من زل زدم به چشم‌های سجاد و سجاد نگاه به چشم‌های بیقرار من می‌کرد؟ چند ثانیه هم نشد؛ ولی شد. سالهای سال تمام گذشته آمد جلوی چشمهایم؛ شهریار، کوچه باغ‌هایش، مدرسه، تقلب‌های امتحان، باشگاه کشتی، هیئت، مسجد، پایگاه، خنده‌های بلند سجاد، رانندگی کردنش. چشمهایم التماس بود به سجادی که حالا به زحمت داشت نفس می‌کشید و شاید او هم داشت همان خاطراتی را مرور می‌کرد که من را می‌کشید از چند قدمی خانه محاصره شده تا کوچه‌های شهریار.

تمام نگاهم شده بود التماس. بمان سجاد! نرو.... نفسم بند آمده بود توی سینه ام انگار. کاری از دستم برنمی‌آمد. سرم را همان درازکش بلند کردم رو به آسمان و با صدایی که درد عالم از لابه لای آن می‌زد بیرون، آهسته گفتم: «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین»....

خدایا! چقدر جان کندن سخت است

چند ثانیه بیشتر نشد. حتی فرصت نشد که غلت بزنم و خودم را برسانم به سجاد. آخرین کلمه یا کاشف الکرب را که گفتم، تیر تک‌تیرانداز نشست کنار سرم. دوره تک‌تیراندازی گذرانده بودم و می‌دانستم که شده‌ام حالا شکار یک تک‌تیرانداز قَدَر. دوره دیده که اگر این تیرش به هدف نخورد بعدی می‌خورد کجا؟ نمی‌دانم. دشت باز بود و جان‌پناهی نبود. حتی نمی‌شد بلند شد. سرپا بلند که می‌شدم شکار راحت‌تری بودم برای تک‌تیراندازی که حتماً حالا چشمهایش را تنگ کرده بود و با دقت داشت دنبال سرم می‌گشت در دوربین سلاحش.

سرم را پشت یک تکه سنگ کوچکی که شاید نصف سرم بود پنهان کردم. این بار گلوله نشست نزدیک لگنم. بعدی نشست توی کمرم. انگار که رفته باشی گشت شب و یکی با بیل محکم بکوبد کمرت. گلوله بعد از اینکه راهش را باز کرد، از کنار ستون فقرات گذشت و ریه را پاره کرد و دنده‌هایم را شکست و از کنار بازویم بیرون زد و جا خوش کرد. داخل خاک و با قدرت بلندم کرد از روی زمین و دوباره کوبیدم روی خاک.

دقیقاً همان جا بود. همان جایی که گفته بودم؛ آن شب که با عمار و مسلم و عبدالحسین حرف شهادت شد توی ماشین و مسلم به من گفت: اسماعیل فکر می‌کنی چطور شهید بشی؟ من هم کمرم را بی اختیار صاف کردم و گفتم من از همین حالا جای گلوله رو روی تنم حس می‌کنم. انگار همان جا بود. بین کتف و ستون فقرات. دقیق اولین جمله‌ام را یادم است. وقتی که درد پیچیده بود لای بندبند استخوانم و فکر می‌کردم دارد تمام می‌شود دیگر به زحمت لبهایم را باز کردم. نفس کم می‌آوردم. به خاطر ریه پاره‌ام: «السلام علیک یا اباعبدالله»

بعد هم سرم را گذاشتم روی زمین. انگار که بین خواب و بیداری باشم، یاد روایتی افتادم که سالها قبل خوانده بودم. اینکه حتی لحظات آخر هم خدا می‌بخشد. با خودم گفتم نکند حقی به گردنم باشد و یادم نباشد. نکند چیزی به گردنم باشد و نفهمیده باشم. آرام زیر لب زمزمه کردم: «استغفر الله ربی و اتوب الیه.»

*با آتش نه

سمت راست صورتم را گذاشتم روی خاک؛ آماده رفتن. چشم‌هایم را هم بستم. صدایی ناآشنا از کنارم بلند می‌شد؛ فییشش. یک لحظه چشمهایم را باز کردم، تمام صداهای منطقه و گلوله‌ها آشنا بود برایم. این صدا نه. یاد روزی افتادم که سیاوشی در بغلم داشت می‌رفت. وقتی که سرش را گذاشته بودم روی پاهایم خون فواره می‌زد از چشمهایش و صدای فواره زدن خون همین طور بود.

خدایا! چقدر جان کندن سخت است

گفتم حتماً یک تیر هم به سرم خورده و خون دارد فواره می‌زند. من که رفتنی بودم. چه یک تیر چه چند تیر فرقی نداشت برای من که تا رفتن فاصله‌ام کمتر بود از فاصله‌ام با سجاد. خواستم تکان بخورم، دیدم سینه‌ام انگار شده مثل کوه سنگین. حساب کار دستم آمد که تیر به نخاعم زده. داغ می‌شدم. بازوی راستم می‌سوخت یک لحظه چشمم افتاد به تیری که زده بود و شکسته بود و سوراخ کرده بود و حالا جا خوش کرده بود توی خاک و رسامش شده بود آتش و افتاده بود به جان لباس‌هایم.

من خودم را دیدم. جنازه سوخته خودم را دیدم. آنجا ایستادم و نگاه کردم به جنازه سوخته در آتشم. حتی مثل دایی محمدم که با گلوله فسفری سوخت و آتش گرفت. نمی‌دانم چطور شد به زبان نیاوردم. فقط یک لحظه از دلم گذشت: «نه با آتیش نه... یه جور دیگه منو ببر!»

بعد با دست چپ که کمی تکان می‌خورد آتش لباس را خاموش کردم. شعله افتاده بود سمت دیگرم با صورت زدم و خاموشش کردم. سرم افتاده بود حالا روی زمین. بوی دود تمام تنم را برداشته بود؛ بوی خون. با تمام توانم ابوفاطمه را پشت بی سیم صدا زدم:

«ابو فاطمه! اسماعیل رفت... اسماعیل سوخت...»

*اسماعیل رفت

ابوفاطمه آمد پشت بیسیم. معلوم بود که هول کرده و به هم ریخته. باورش نمی‌شد. انگار نمی‌خواست که باور کند، نه داداش این حرفا نیست. باید بمونی. باید بالای سر ما باشی. همان طور که سرم را می‌گذاشتم زمین، فقط آهسته گفتم: «چشم»

این را گفتم و رفتم به حالت سکوت. منتظر رفتن بودم. اولش به ذهنم رسید با بی‌سیم خبر کنم آمبولانس بیاید و بعد آب پاکی را خودم ریختم روی دست خودم. خیال خودم را تخت کردم که نمی‌شود. کسی نمی‌تواند بیاید. چشم‌هایم را بستم و آرام با خودم سنگهایم را وا کندم. این اتفاقیه که افتاده باید تحمل کنی تا تموم بشه. تموم می‌شه. فقط باید تحمل کنی.

من جان را حس می‌کردم که انگار تمام تلاشش را می‌کرد که خودش را بکند از جسم سنگین و سوخته‌ام. نمی‌شد. می‌فهمیدم که دارد خودش را به زحمت می‌کند از تنم. کنده نمی‌شد و جان به لبم می‌رساند جان کندن. لب‌های خشکیده‌ام را به زحمت تکان دادم. حالا که نفسم دیگر به شماره افتاده بود و بالا نمی‌آمد؛ «خدایا! چقدر سخته جون کندن خدایا تمومش کن!»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 7
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • IR ۰۶:۵۶ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
    12 0
    یا الله ... به بچه های تنهای جنوب لبنان و در دل زمین غزه کمک کن ...
  • امین حمزه ای تاج IR ۰۷:۱۱ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
    8 0
    سلام و درود خدا به شهید زنده آقا امیر حسین حاج نصیری از طرف بچه های دیناراباد
  • رضا IR ۰۷:۳۴ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
    9 0
    صل الله علیک یا فاطمه الزهرا(س) خدایا شهادت را نصیب ما بگردان جان کندن در راه خدا و دین خدا بهتر از جان کندن در رخت خواب است
  • مصطفی IR ۰۷:۵۰ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
    9 0
    خدا ازشون قبول کنه . ما که هیچ کاری برای اسلام و ایران نکردیم. ان شالله بتونیم دینی رو ادا کنیم
  • IR ۱۱:۱۱ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
    0 0
    درد و بلای تمام رزمندگان مقاومت بخوره تو سر یک مشت وطن فروش آواره
  • IR ۱۳:۲۶ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
    1 0
    خدایا چقدر این بچه ها به گردن این ملت و مخصوصا اونهایی که مسولیت دارند حق دارند. درد گلوله وحشتناکه اصلا از یه جنس دیگه ست‌. انگار اونی که ساخته قصدش این بوده وقتی خورد به آدم حسابی دردش بیاد! یه گلوله خورد کف دستم! نمیدونم از کجا بود و چه گلوله ای بود. نمیشه توصیف کرد دردش رو. اینقدر بگم که از شکستن استخوان خیلی خیلی بیشتره! حالا این رزمنده این تعداد گلوله؟ و نقاط حساس! فقط خواست خدا بوده زنده موندن.
  • IR ۱۸:۵۵ - ۱۴۰۳/۰۸/۰۵
    0 0
    این کتاب رو چطور میشه خرید

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس