اصغر در دامان مادری رشد کرد که با زدن هر گره به قالی، نام زیبای ائمه اطهار (ع) را بر زبان جاری میکرد و گاه روضه محزون مولایش حسین (ع) بود که اشک و آهش را با شیر به مزاج طفل کوچکش میداد. اصغر کوچک در چنین شرایطی تاروپود وجودش شروع به بافتن گرفت. پنج ساله بود که به همراه برادران بزرگترش به مسجد میرفت. تکبیر گوی مسجد بود با اندامی لاغر و نازک که بهش میگفتند ترکه انار!
همزمان با شروع مبارزات مردم قم در سال ۵۷ بود که اصغر در کلاس دوم ابتدائی در مدرسه فیض در محله باغ سلطان درس میخواند. آن مدرسه انتهای خیابان چهارمردان بود جایی که همه انقلابیها از آنجا کار و برنامهریزی برای تظاهرات رو شروع میکردند. یکی از پایههای اصلی به تعطیل کشاندن مدرسه، اصغر بود. جثهاش کوچک بود اما دل نترسی داشت. به همراه برادران بزرگترش یک پایه برای تظاهرات بود. بالاخره انقلاب پیروز شد و سپس نوبت به جنگ رسید. تا سال ۶۱ اصغر هم درس میخواند و هم کار میکرد تا اینکه نوبت رفتن به جبهه شد. از سال ۶۱ که برادرش حسین، توی عملیات آزادی سازی خرمشهر مفقود الاثر شده بود همه فکرش رفتن جبهه بود. اول دست برد توی شناسنامه و با هزار ترفند توانست سر از پادگان آموزشی ۲۱ حمزه دربیاورد. آنقدر ریزنقش بود که وقتی کنار اسلحه ژ 3 میایستاد به انداز یک سرنیزه کوتاهتر بود.
اولین اعزامش به کردستان بود جایی که هر روز خبر شهادت یکی را میآوردند اونم با این خبر که سرش را بریدند. دل شیر میخواست اما این بچه شیر رفت تا امام تنها نباشد. غائله کردستان رو به پایان بود که مأموریت لشکر 17 علی ابن ابی طالب (ع) به منطقه جنوب افتاد. نزدیک ایام عید سال 64 بود که اصغر برای دومین بار به جبهه اعزام شد و در عملیات بدر شرکت کرد. هم رزمش میگفت به ما گفته بودند به خاطر اینکه عملیات لو نره آگه یک وقتی مجروح شدید طاقت به یارید. در تاریکی شب، خمپارهای نزدیک اصغر منفجر شد و دست راستش روی زمین افتاد. خون فوران میزد اصغر با امامش پیمان بسته بود تا هیچ بی تابی نکند. در حالی که سرش گیج میرفت، تیر مستقیم دوشگاه به صورتش اصابت کرد به طوری که از یک طرف صورت به طرف دیگر گوش تا گوش بریده شد. همه بسیجیها مات و مبهوت مانده بودند و اصغر پاهایش را به زمین میکشید.
اینک در سالگرد درگذشت پدر صبور این دو شهید عزیز که عمری را در تربیت چنین فرزندانی سلحشور، سپری کرد، یاد و خاطره شهیدان یوسفعلی و مرحوم غلامعلی یوسفعلی را گرامی میداریم.
مادر اصغر دلش میخواست این شب عیدی بچه هاش دور هم باشند حتی میگفت شاید خبری هم از حسین بیاورند. بعداز ظهر ۲۷ اسفند سال ۶۳ بود که رضا برادر بزرگتر که مسئول بسیج هم بود، آمد و به مادر گفت: برویم یک دسته گل را ببینیم. مادر هاج و واج گفت اصغر هم رفت؟!
اکنون پس از سالها، مادر شهید اصغر یوسفعلی وقتی روضه شهادت علی اصغر امام حسین (ع) خوانده میشود، به یاد دو فرزند شهیدش علی اصغر و حسین یوسفعلی، اشک میریزد و بر رهروی فرزندان شهید خود در مسیر نورانی سیدالشهدا (ع) و یاران باوفایش افتخار میکند.
اینک امروز در سالگرد مرحوم غلامعلی یوسفعلی پدر این دو شهید، در گلزار شهدای قم یاد این دو شهید عزیز و پدر صبورشان را گرامی میدارند.