سرویس فرهنگ و هنر مشرق- به کتاب خواندن مشهور است و این روزها و حتی تا چند وقت دیگر در مشهد به سر میبرد. یکی از هدفهای سفرش هم این است که کتاب نایابی را که فقط دکتر یاحقی در مشهد دارد، ببیند. قطب الدین صادقی، نویسنده و کارگردان تئاتر، کلی خاطرهی بامزه از کتابخوانیهایش دارد و در وصف خانهاش میگوید: «تمام دیوارهای پذیرایی و اتاق خواب من پر از کتاب است. کتابهایم به جانم بند است و حاضر نیستم حتی یکی از آنها را بفروشم. آنها را وموقع خواندن شخصی میکنم. برای هر کدامشان قفسهای جدا در نظر میگیرم و آنها را به ترتیب حروف الفبا میچینم»
*تفسیر حافظ برای عمه
«ماجرای کتابخوانی من کمی پیچیده است. راستش را بخواهید پدر من روی طاقچهای که در اتاقش بود، تعدادی کتاب داشت که مدام آنها را میخواند؛ مثل حافظ و کیمیای سعادت و ... گاهگداری من را صدا میکرد و میگفت: نیت کن. من به اندازهی آرزوهای کوچک کودکیام نیت میکردم و او کتابی را باز میکرد و برایم میخواند. آن موقع نمیدانستم چه بود. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم آن کتاب حافظ بود. پس اولین کشف من در زندگیام شعرهای حافظ بود» همین حافظ خوانیها و تفأل زدنها میشود یکی از پر رنگ ترین خاطرات کودکی قطب الدین او با همان آروزهای خیلی کوچک و کودکانهاش با دنیایی از تفسیرهای پرمغز پدرش مواجه می شد. بامزهتر اینکه بعدها عمهاش مدام سراغ قطبالدین میآمده و از میخواسته که برایش فال بگیرد. قطب الدین هم شبیه پدرش حافظ را باز میکرده و میخوانده و مشغول توضیح آن میشده. غافل از اینکه عمهاش که تازگی از شوهرش جدا شده بوده، همیشه یک نیت یکسان داشته؛ آیا جداییام به پایان میرسد و شوهرم برمیگردد؟ و قطب الدین اولین مفسر حافظ برای جوابگویی به این سوال تکراری عمهاش بوده.
راستی،او در این بساط فال گرفتنی که برای خود و عمهاش پهن کرده بود، هیچ وقت برای خودش یک حافظ شخصی نخرید. انگار همان حافظ چاپ سنگی پدر میتوانسته خوب جواب بدهد، خصوصا برای همان عمهی چشم انتظار و دل نگرانی. اما وقتی به تهران میآید و کم کم باری خودش کتاب میخرد، همان جا با حافظ و دکتر قاسم غنی و شاملو و دکتر ناتل خانلری و خلاصه تمام کسانی که نامشان با حافظ گره خورده، آشنا میشود. تا صحبت از دکتر ناتل خانلری میَشود، او میگوید: «مرد بسیار فاضل و دانایی بود، به باور من اگر پنج ترجمهی خوب در زبان فارسی وجود داشته باشد، بدون هیچ تردیدی یکی از آنها ترجمهی کتاب «تریستان و ایزوت» نوشتهی ژوزف بدیه است. اصلا این مرد در حوزههای مختلف ادبی قیامت کرده» حالا بماند که صادقی بارها این مرد را دیده و کلی از او یاد گرفته.
*برای مجله، زیر برف میایستادم
زمانی که کسی به ادبیات کودک اهمیت نمیداد و کسی بچه ها را اصلا آدم حساب نمیکرد، یکی ا ز مهمترین کشف بچهها همین مجلات «اطلاعات کودکان» و «کیهان بچهها» بود. قطب الدین که کودکیهایش را در سنندج گذرانده بود، میرفت پیش آقا صدیق که یک قفسهی مطبوعاتی داشت و کیهان بچههایی را که قیمتش پنج ریال بود، با پول توجیبیاش میخرید و از خواندنشان هم سیر نمیشد تازه، آقا صدیق مجلات کهنه را دانهای دور ریال میفروخت. اگر طرف مجله را میبرد و خیلی تمیز برش میگرداند، فقط ده شاهی از آن پول را کم میکرد یعنی یک چهارم. قطبالدین صداها مجله کهنه با همین حساب و کتاب نه چندان پیچیدهی آن زمان از آقا صدیق خریده و خوانده بود.
او حتی گاهی زیر برف میایستاد تا مجلههای «اطلاعات کودکان» برسد و بتواند با کلی شوق و شور آنها را بخرد و به خانه ببرد و هر صفحهی آن را که میخواند، لذت ببرد. بماند که آن وقتها کتابهای کسانی مثل جمالزاده را در کتابخانه خوانده بود و هنوز هم متن کتاب در ذهنش باقی مانده است.
*ناهاری که «باغ آلبالو» شد
وقتی که قطب الدین به تهران میآید برای زندگی دانشجویی و درس خواندن، با همان پولهای نه چندان زیاد دوران دانشجوییاش کتاب میخرد و خردخرد کتابخانهای برای خودش دست و پا میکند. او هنوز هم یادش هست که یک بار وقتی استادشان گفته بود که نمایشنامهی «باغ آلبالو» از چخوف را بخواند، پول ناهارش را برای خرید کتاب داده بود و آن روز را گرسنه گذرانده بود؛ تا شب هم با صدای قار و قور شکمش کنار آمده بود ... برای قطب الدین ارزش داشت که کتابی را در ازای یک روز گرسنگی بخرد و بخواند.
صحبت به اینجا که میرسد،او یادی از گذشتههایش میکند و میگوید: «کلا ما با سختی کتاب میخریدیم و میخواندیم. قبل از دوران دانشجویی، شب سوار اتوبوس میشدیم و از سنندج به تهران میآمدیم. کل روز را در تهران بودیم و سه چهار تا کتاب هم میخریدیم و بعد دوباره شبانه با اتوبوس به شهرمان برمیگشتیم» ولی هیجان تعریف کردن خاطرات آن روزهای نه چندان دور که با چنین اعمال شاقهای کتاب میخرید، خیلی سریع در حرفهایش از بین میرود چون یادش میافتد که بعضی از بچههای نسل امروز بیسوادهای مدرن هستند و کشف شخصی در حوزههای مختلف برایشان چندان معنایی ندارد. خیلی از اینها هم به خاطر تلویزیون است که اجازهی تعمق به مخاطبش نمیدهد. حق هم دارد که با این یادآوری تمام هیجان تعریفهایش از گذشته را کلا فراموش کند.
*خیلی شخصی و خصوصی
تمام خانهی قطبالدین صادقی پر از کتاب است. اینها همان کتابهایی هستند که از دوران دانشجویی برای خودش خریده، همهشان را نگه داشته است. اصلا میگوید: «اگر قیمه قیمهام بکند، حاضر نیستم کتابهام رو بفروشم. همهشون به جونم بنده» همسرش هم با این همه کتاب مشکلی ندارد. او عادت دارد که کتابهایش را خیلی شخصی کند؛ یعنی زیر مطالب خط میکشد، صفحات کتاب را تا میکند، گاهی برای خودش حاشیه مینویسد. خلاصه، کتاب نو را تبدیل به کتابی شخصی میکند. همین است که به ندرت میتواند از کسی کتاب امانت بگیرد. اصلا کتاب امانتی به او نمیچسبد چون نمیتواند هر کاری که دلش میخواهد با آن بکند. مهمتر اینکه به کسی هم کتاب امانت نمیدهد. از هر ده کتابی که تا حالا به کسی امانت داده، نه نفرشان آن را پس ندادهاند و به نظرش کاری که کرده به نوعی حماقت است. الان هم خیلی راحت و بدون رودربایستی میگوید که «من کتاب امانت نمیدهم، مگر به چند نفر خیلی خاص که امانتداریشان اثبات شده باشد» با این اوصاف کاملا بدیهی است که صادقی هیچ وقت سراغ کتاب های کتابخانهای هم نمیرود، مگر تحت شرایط خاصی که کتاب نایاب باشد و هیچ جایی نتواند آن را پیدا کند و از این قصهها.