گروه جهاد و مقاومت مشرق - سرهنگ مهندس مرتضي زرهرن از تكاوران زبده ارتش بود كه به همراه جمعي ديگر از همرزمان ارتشياش براي دفاع از حريم اهل بيت به سوريه اعزام شد و در سن 36 سالگي به شهادت رسيد. سرهنگ زرهرن را اولين شهيد مدافع حرم ارتش نيز عنوان ميكنند. تكاور دلاوري كه به گفته همسرش زهرا رمضانپور در وصيتنامهاش از خدا طلب شهادت كرده بود و مشخص هم بود كه اين سرهنگ وظيفهشناس تكاور، عاقبتي جز شهادت نخواهد داشت. آنچه در پي ميآيد روايتي از زندگي تا شهادت اولين شهيد مدافع حرم ارتش است كه در همكلامي با همسرش تقديم حضورتان ميشود.
ازدواج ما كاملاً سنتي بود. مادر و خواهرهاي شهيد من را ميشناختند و به واسطه آنها با هم آشنا شديم. مرتضي متولد 24/۴/۱۳۵۸ در شهرستان شيروان خراسان شمالي در يك خانواده متدين بود. در سن ۹ سالگي پدرش را از دست ميدهد و مادرشان به سختي او و ساير فرزندانش را بزرگ ميكند. من و مرتضي سوم دي ماه 83 با هم عقد كرديم. عقدمان روز ميلاد امام رضا(ع) بود. شهريور ۱۳۸۵هم با هم ازدواج كرديم و زندگي مشتركمان آغاز شد. ۱۲ سال دوشادوش آقا مرتضي روزهاي زندگي را با هم گذرانديم و علي و فاطمه ثمره زندگي شيرين من و آقا مرتضي هستند.
مرتضي در تيپ ۲۵۸ تكاور ذوالفقار ارتش در ساخت و ساز پادگاني و امور مهندسي رزمي تحقيقات صنعتي و جهاد خودكفايي فعاليت داشت. اما چون متخصص كار با مواد منفجره بود از لشكر ۵۸ ذوالفقار شاهرود به مناطق مرزي ايران و عراق اعزام شد و نزديك به دو سال دور از خانواده به پاكسازي ميادين مين دوران دفاع مقدس مشغول بود. وقتي هم كه اذن حضرت آقا براي حضور مستشاري ارتشي در جبهه مقاومت اسلامي صادر شد، مرتضي هم از مشتاقان اعزام بود و براي دفاع از آل الله و دفاع از مسلمانان مظلوم سوريه، به اين كشور اعزام شد و اين آخرين مأموريتش بود و همان جا به شهادت رسيد.
يادم است زماني كه مرتضي در پاكسازي ميادين مين مشغول بود، هر بار كه ميآمد ميگفت: زهرا خانوم نميداني چه جوانهايي پر پر شدند تا كشورمان آزاد و سربلند باشد. مرتضي نسبت به همه شهدا خودش را مديون ميدانست. من خودم هم در همين واديها بودم، همان موقعها كه كتاب «دا» منتشر شده بود، با خواندنش به مردان و زنان سرزمينم افتخار ميكردم كه با دل و جان از آب و خاك ميهنمان دفاع كردند. موضوع فتنه سلفيها كه پيش آمد، آقا مرتضي با جديت پيگير اخبار جنگ در عراق و سوريه بود و من هم با ديدن جنايت تروريستها گريهام ميگرفت. مرتضي ميگفت نبايد فقط يك جا بنشينيم و بايد كاري بكنيم. بنابراين تا اذن رهبري براي اعزام ارتشيها آمد، او هم راهي شد.
مرتضي سرباز پا در ركاب ولايت بود. به حضور در سوريه و حفظ حريم اهل بيت هم قلباً ايمان داشت و ميتوانم بگويم كه واقعاً مشتاق اعزام بود. اما من دلبستهاش بودم و از طرفي فرزندانمان هم محتاج حضور و محبت پدرشان بودند و نميخواستم شيريني زندگيام بدون حضور مرد خانهام تلخ بشود. بنابراين من مخالف رفتنش بودم. مرتضي هم وقتي ديد مخالفم، نامش را در ليست داوطلبان ننوشت. اما خانم حضرت زينب(س) نام ايشان را به عنوان علمدار جدا كرد و اصرارهاي خود مرتضي هم در اين مسير بيتأثير نبود. همان وقتها وصيتنامهاش را پيدا كردم و ديدم كه از خدا شهادتش را خواسته است. احساس كردم كه امكان شهادتش زياد است. حس از دست دادن مرتضي نگرانيام را زياد ميكرد. راستش بيشتر از اسارتش وحشت داشتم ولي نگران جانبازياش نبودم. فكر ميكردم همين كه كنار من و بچهها باشد برايم كافي است. من ميخواستم مرتضي كنارم بماند، حالا در هر وضعيت جسمي كه ميخواهد باشد. اما او خودش شهادت ميخواست و توفيق شهادت چيزي بود كه بجد در پياش بود و خدا را شكر ميكنم عزيزم به چيزي رسيد كه عاشقانه دنبالش بود.
گويا يك روز مرتضي براي خواندن نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد پادگان رفته بود كه بعد نماز ليست نفرات داوطلب شده براي اعزام را قرائت ميكنند تا نفرات براي رفتن به تيپ ۶۵ نوهد خودشان را آماده كنند. آقا مرتضي متوجه ميشود يكي از داوطلبين ليست، حضور ندارد. با كلي اصرار همكارش را راضي ميكند به جاي ايشان اعزام بشود و با درخواستهاي مكرر فرماندهاش را راضي به اين جا به جايي ميكند. آن روز وقتي به خانه آمد گفت بايد براي مأموريت به تهران برود.
مرتضي روز ۲۶ اسفند ۱۳۹۴ از تهران برگشت و من و بچهها را از شاهرود به شيروان برد تا عيد منزل پدرم باشيم و تنها نمانيم. روز بعدش صبح زود بعد از خواندن نماز بچهها را در خواب چند بار بوسيد و از من خداحافظي كرد و رفت. ۲۸ اسفند هم زنگ زد و گفت زهرا خانوم رفتني شدم. گفتم كجا؟ گفت همان جايي كه چند وقت پيش حرفش را زديم. متوجه شدم منظورش سوريه است. اين را كه گفت من ماندم و ترس از دست دادنش. اما بيشتر از اينكه اين همه ساده رفت، دلگير شدم و ملتمسانه خواستم كه برگردد. اما به من گفت حلالش كنم و قوي باشم و از همان لحظه دلم راضي به رفتن شد. آقا مرتضي ميخواست در نبودش قوي باشم و بعد براي هميشه رفت.
گويا مسئوليت شهيد زرهرن در جبهه مقاومت اسلامي فرماندهي گروه تخريب و پاكسازي ميادين مين و انهدام گلولههاي عمل نكرده و بمبهاي دستساز دشمن بود. اما به گفته همرزمانش او علاوه بر اين مسئوليت، در زمان عمليات و درگيري در جبهه نبرد به صورت داوطلبانه و خودجوش راهي ميدان نبرد ميشد. دل بيقرار مرتضي آرام نداشت. دوستانش ميگفتند همسرم در زمان استراحتش با جمعآوري مواد غذايي مازاد به كمك خانوادههاي جنگزده سوريه ميرفتند. مرتضي نهايتاً روز ۲۱ فروردين ۹۵ در سالروز تولد امام محمد باقر(ع) كه مصادف با شهادت اسوه و الگويش شهيد صياد شيرازي بود در منطقه زيتان سوريه با گلوله مستقيم تكفيريها به شهادت رسيد.
يكي از همرزمانش يك بار تعريف ميكرد: روزهاي اول بود كه من به سوريه رفته بودم؛ با خودم گفتم آقا مرتضي نزديك بود كار دستم بدهد با اين محاسباتش خودش رفت پشت پناهگاه و من را به خطر انداخت. دو روز بعد دشمن به خط ما حمله كرد و من و مرتضي از ستاد تيپ به خط رفتيم. آنجا بود كه مرتضي چون شيري به سمت دشمن و گلولهها ميرفت و هيچ ترس و واهمهاي از گلوله و خمپاره و جهنمي و... نداشت و من به دنبال مرتضي ميرفتم و اين بار در دل تحسينش ميكردم و متعجب از اين همه شجاعت ياد آن روز افتادم و اينكه نظرم چقدر اشتباه بود درباره مرتضي. او نه تنها هيچ ترسي در وجودش نبود كه بسيار شجاع و نترس بود و چون مولايش امام حسين(ع) به سمت خطر ميشتافت كه در روز عاشورا فرمود: «إن كان دين محمد لم يستقم الا بقتلي يا سيوف خذيني»؛ «اگر دين محمد(ص) جز با كشتن من پا بر جا نميماند پس اي شمشيرها مرا دريابيد.» مرتضي نيز به مولايش اقتدا كرده بود و گويا در دل چنين ميگفت: «اگر باخون من حريم اهل بيت حفظ ميشود، اگر با شهادت من ناموس شيعه و حريم ولايت حفظ ميشود، پس اي گلولهها و تركشها مرا دريابيد.»
يك بار هم يكي ديگر از همرزمانشان برايمان روايت كرد كه: يك بار كه داشتيم با هم صحبت ميكرديم، گفت من همه كارهايم را انجام دادم، خمس و زكاتم را دادم و همه حساب كتابهايم از قبيل قسط و قرضهايم را هم به برادرم گفتم، سفارشهاي لازم را كردم و همه كارهايم را انجام دادم. واقعاً ديگر مال اين دنيا نبود، هميشه ميگفت:دوست دارم اولين شهيد مدافع حرم شهرمان باشم. به شوخي و با شيطنت گفتم: اسم شهرتان چي بود؟ گفت: شيروان، گفتم: اول شهرتان رو روي نقشه پيدا كن، بعد اولين شهيد مدافع حرمش شو. خنديد و گفت: نه شهر ما بزرگه و هنوز شهيد مدافع حرم نداره، من دوست دارم اولين شهيد مدافع حرم شهرمان باشم. او اولين شهيد مدافع حرم شهرش شد.
من و بچهها به واسطه شغل همسرم كه در پادگان شهيد پژوهنده (چهل دختر ) خدمت ميكرد ساكن شاهرود بوديم و خانواده خودم و آقا مرتضي ساكن شيروان خراسان شمالي بودند، ابتدا خانوادهام در جريان شهادتش قرار گرفتند و با آمدن خانوادهام به شاهرود من هم مطلع شدم. شهردار و امام جمعه شاهرود و فرمانده تيپ ۲۵۸ شاهرود براي عرض تبريك و تسليت به منزلمان آمدند. مراسم شهيد هم فوقالعاده بود. با اينكه نبودن همسرم سخت آزاردهنده بود و من از شنيدن خبر شهادتش شوكه شده بودم، اما حضور پرشور مردم در تشييع پيكر همسرم من را شگفتزده كرد. جا دارد كه همين جا از حضور تك تكشان تشكر كنم.
به نظر من از چند منظر ميشود رفتن مدافعين حرم را مورد بررسي قرار داد. اولاً كه تكليف ديني است. مگر از پيامبرمان (ص) سفارش نشده است كه بايد به داد دل مظلوم رسيد. مگر نداي هل من معين را از شام بلا نشنيديم. مگر ضجهها و جان دادنهاي بيگناهان را زير دست جنايت كاران تكفيري نشنيديم. دوم اينكه كدام شيعه ميپذيرد به حريم خانم زينب(س) دست درازي بشود و يك خشت از حرمشان كم بشود. فرداي قيامت در پيشگاه امام حسين (ع) كه محرم و عاشورا سياه پوشش هستيم و سينهزن هيئتهايش هستيم، چه پاسخي داريم. ما چه كردهايم براي دفاع از ناموس آقا ابا عبدالله. سوم اينكه عقلاً و منطقاً همه قبول داريم علاج واقعه را قبل از وقوع بايد كرد. مسلماً داعش و گروهكهاي تكفيري با هدف ضربه زدن به ايران توسط امريكا و اسرائيل و متحدانشان برنامهريزي شدهاند. مطمئناً بعد از عراق و سوريه نوبت ايران بود. بنابراين به نفع خودمان است كه اين آتش را در نطفه خفه كنيم تا امنيت ايرانمان حفظ شود. هرچند جنگيدن با دشمنان در جبهه مقاومت اسلامي به قيمت بيپدر و يتيم شدن علي و فاطمه و بچههاي ديگر باشد كه از پدرانههايشان دور ميشوند، اما دلخون ميشوم وقتي ميشنوم شهداي حرم را به پول ربط ميدهند. اينها نميبينند هر شب فاطمه من به جاي بوسه بر صورت پدرش به قاب عكس پدرش بوسه ميزند و به جاي اينكه فاطمه دو ساله پدرش را بغل كند، با آن جثه كوچكش قاب عكس پدرش را به بغل ميكشد. يا علي هشت سالهام گوشه اتاق به دور از چشم من با بغض با پدرش درد دل ميكند. براي اين لحظات قيمت ميگذارند؟ قيمت اين همه دلتنگي و دوري و بغض فرزندانم چند است؟! همه ما فقط بايد كمي با انصاف به اين موضوع فكر كنيم. اميدوارم فرداي قيامت شرمنده شهدا نباشيم.
مرتضي جان همانگونه كه لبيك ياحسين يازينب گفتي و سرباز خادم رهبرت شدي و با رشادت در جبهه مقاومت اسلامي جنگيدي، من هم با افتخار و زينبوار فرزندانمان علي و فاطمه را همانند بانوي حماسهساز كربلا در خط راستين شهدا و امام شهدا به حول و قوه الهي تربيت ميكنم؛ فقط دعايم كن.
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان ميكند
در شگفتم من، نميپاشد ز هم دنيا چرا ؟
شهريارا بيحبيب خود نميكردي سفر
اين سفر راه قيامت ميروي، تنها چرا؟
* روزنامه جوان