از همان بچگی آسمانی بود
عبدالزهرا دریساوی پدر ارجمند «شهید جبار دریساوی (فرید حوالی)» از فرزندش، شهید مدافع حرم، میگوید: فرزندم دوران کودکی و نوجوانی خود را در حصیرآباد گذراند و دیپلم علوم تجربی را از مجتمع آموزشی ایثارگران شهید رجایی کسب کرد. با شروع تظاهرات و قیام مردم مسلمان ایران علیه حکومت سفاک پهلوی یازده سال سن داشت که با حضور در راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی در مساجد اهواز و همکاری با نیروهای مردمی نقشآفرین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی بود.
زمان جنگ ما به روستایی به نام شهبان رفتیم که پسرم آن زمان 14 سال داشت. آن روستا آب نداشت، از تمام امکانات زندگی فقط برق داشت. مدرسه هم در روستا زیاد نبود. کمکم ساختوساز کردند و امروز آن روستا به شهر تبدیل شده است، زمانی که ما به آن روستا رفتیم پسرم در روستا یک پایگاه تشکیل داد. روستای شهبان که امروز به بخش باوی معروف شده در استان خوزستان قرار دارد پسرم، بچهها را در مسجد روستا دور هم جمع میکرد.
جبار از سن چهارده سالگی به جبهه رفت، 45 روزه میرفت؛ بچهها را هم با خود میبرد. حتی من را هم تشویق میکرد که به جبهه بروم، جبار از همان بچگی با بقیه بچهها فرق داشت؛ آسمانی بود. در تمام هشت سال دفاع مقدس جبار به جبهه میرفت وقتی برمیگشت درس میخواند و باز هم دوباره میرفت.
پدر شهید میگوید: فرزندم در تمام عملیاتها حضور داشت، در عملیاتهای کربلای 4، کربلای 5، کربلای8، دزفول، سوسنگرد، هویزه، بستان، بالاتر از بستان منطقهای به نام چزابه در مرز عراق و ایران قرار دارد در آن منطقه هم حضور داشت و در خیلی عملیاتهای دیگر شرکت داشت.
جبار خیلی کم به خانه میآمد، مدتی بود که ما از جبار هیچ خبری نداشتیم. من و مادر جبار به دفتر سپاه که در فلکه ساعت اهواز قرار داشت رفتیم تا سراغی از جبار بگیریم؛ تا گفتیم ما پدر و مادر جبار هستیم خیلی به ما احترام گذاشتند و از ما پذیرایی کردند. به ما گفتند مأمور خرید که آمد میگوییم به شما سر بزند ما گفتیم که جبار سالم باشد برای ما کافی است. ما کاری با او نداریم. سلام ما را به جبار برسانید؛ ما که برگشتیم شب بعدش جبار آمد به جبار گفتیم چرا از شما خبری نیست؟ چرا به ما سر نمیزنی؟ خندید گفت بین همکارانم من مجرد هستم و همه همکارانم زن و بچه دارند من جانشین آنها میشوم تا بتوانند به خانوادههایشان سر بزنند به همین خاطر نتوانستم به شما سر بزنم.
پسرم جبار در عملیات کربلای 5 از ناحیه کمر زخمی شد. سمت حلبچه هم که رفته بود؛ شیمیایی شد. بعد از مجروح شدن که به خانه آمده بود به ما نگفت که مجروح شده ما از طرز نشست و برخاستش فهمیدیم که مشکلی دارد. به مادرش گفته بود من میخواهم به خانه دایی بروم. مادر پرسید که چرا؟ گفته بود حمام آنها بهتر از حمام ماست. داییِ جبار از نیروهای شهید دکتر چمران بود. جبار با داییاش مانند برادر و به هم خیلی نزدیک بودند، آن روز به خانه دایی رفته بود. حمام کرده بود و دایی پانسمان جبار را عوض کرده بود. بعد هم به خانه برگشت، ما به جبار شک کرده بودیم نمیتوانست راحت بنشیند. پرسیدم جریان چیست کجایت زخمی شده؟
جبار خندید گفت: چیزی نیست. یک زخم کوچک در کمرم است با همان زخمی که داشت دوباره راهی جبهه شد مادر به جبار میگفت که تو هنوز خوب نشدی چرا میروی؟ جبار گفت در جبهه آرپیجی زن ندارند. من هم آرپیجی زن شدم باید زود برگردم. ما تا لحظه شهادت نمیدانستیم جبار چه درجهای دارد و در جبهه چه کار میکند. همیشه گمنام میآمد و میرفت. حتی آن یک سالی که در حلبچه خدمت میکرد؛ وقتی مادرش میپرسید که شما آنجا چه کار میکنید؟ میگفت ما آنجا به سربازها غذا میدهیم. مادرش میگفت مگر تو بلدی غذا بپزی؟ میگفت بله من برای بچهها ماکارونی و دمپختک درست میکنم. همیشه با خنده و شوخی جواب میداد.
بعد از پایان جنگ تحمیلی در سال ۱۳۸۵ وارد دانشگاه امام حسن(ع) شد و در رشته مدیریت جنگ نرم مدرک کارشناسی خود را گرفت. و دوره آموزشی تخصصی تانک را در روسیه گذراند و از اساتید برجسته آموزش زرهی در کشور محسوب میشد. پسرم همیشه سعی میکرد از زمان و زندگی خود بیشترین بهرهبرداری را داشته باشد و هیچگاه از تلاش و مجاهدت علمی دست برنداشت.
فرزندم عشق و التزامش به ولایت فقیه زبانزد خاص و عام بود. جان خود را فدا نمود تا ولی زمانش را فرمانبرداری کرده باشد.
این پدر بزرگوار در مورد ازدواج فرزند شهیدش میگوید: جبار سال 1373 در 27 سالگی در اهواز ازدواج کرد. دختر جبار 18 سال و پسرش 9 سال دارد. بعد از ازدواج جبار, من به خرمشهر منتقل شدم، با شروع نبرد سعودی صهیونیستی داعش با مسلمانان مظلوم سوریه غیرت و ایمان جبار اجازه نمیداد که بیتفاوت باشد و در حالی که میتوانست درآرامش و رفاه زندگی را در کنار همسر و دو فرزندش فاطمه و محمد بگذراند ولی ایشان مجاهدت در راه خدا را انتخاب کردند و جهت آموزش زرهی به رزمندگان مسلمان سوریه عازم این کشور شد.
پدر شهید از آخرین دیدار با فرزندش میگوید: جبار به سوریه رفته بود، ما از ایشان خبر نداشتیم. تا این که یک روز ظهر به ما زنگ زد پرسیدم شما کجایی؟ گفت: من کنار زینبم. وقتی این را گفت من فهمیدم که منظورش چیست و جبار کجاست، یک بار دوماه، یک بار، سه ماه و یک بار هم نزدیک به چهار ماه در سوریه بود. بار آخری که میخواست به سوریه برود پیش ما آمد و هفت روز به همراه خانوادهاش در خانه ما ماند، آن هفت روز با همیشه فرق داشت. انگار میخواست پرواز کند آسمانی شده بود.
میگفت برایم دعا کنید، یک روز که نشسته بودیم من با گوشی از جبار عکس گرفتم. به جبار گفتم تو که مرخصی داری بیا همه باهم به زیارت امام رضا (ع) برویم. جبار خندید و گفت: باشه شما بلیط بگیر اگر بلیط گرفتی انشاءالله میرویم. من رفتم بلیط بگیرم موفق نشدم به من گفتند که ساعت 2 شب همه بلیطها را فروختیم و هیچ بلیطی نیست. به جبار زنگ زدم گفتم بلیط نیست. شما نمیتوانی بلیط تهیه کنی؟ گفت نه، دامادم گفت: من با ماشین شما را میبرم. جبار گفت شما بروید من اگر توانستم خودم را به شما میرسانم. من رفتم مشهد وقتی رسیدم هر چی تماس گرفتم گوشی جبار خاموش بود به مادرش زنگ زدم گفت جبار سوریه است. این آخرین دیدار من با جبار بود.
پدر شهید میگوید: جبار خاطرات زیادی برای ما به جا گذاشت، کار جبار نیکی کردن بود؛ از همان پایگاهی که درست کرد، هوای اطرافیانش را داشت، حقوقش را به کسی که نیاز داشت، میداد، تا زمانی که جبار ازدواج کرد ما حقوقش را ندیده بودیم همکارانش هم همین قضیه را برای ما تعریف میکنند.
جبار با همان سن و سال کمی که داشت عضو بسیج شده بود و به سن قانونی که رسید وارد سپاه شد. حتی آن زمانی که میخواست به جبهه برود؛ برگه رضایتنامه را به ما نشان نداد میترسید که ما ناراحت شویم. برگه رضایتنامه جبار را داییاش امضا کرد، آن زمان برادران سپاه درباره ما تحقیق کرده بودند که از ما هم پرسیدند که شما قبول میکنید که جبار به جبهه برود؟ ما هم گفتیم که ما هیچ مشکلی نداریم اگر برگه را به ما هم میداد ما امضا میکردیم.
برادر شهید میگوید: جبار سرهنگ تمام بود. قرار بود وقتی برگشت درجه سرداری بگیرد. یک سال به بازنشستگی جبار مانده بود. فرماندهی جبار در تیپ زرهی تانک بود، از آنجایی که سوریه خیلی به گروهانتانک و مکانیزه احتیاج داشت؛ یکی از نخستین نفراتی که به سوریه رفت جبار بود. دقیقاً سه سال قبل بود که جبار به سوریه اعزام شد. سال 92 جبار چند مرحله به سوریه رفت. جبار چیزی از رفتنش نمیگفت آن زمان کمک ایران به سوریه خیلی علنی نمیشد. تقریباً از زمانی که او شهید شد کمکم در تلویزیون شهدای مدافع حرم مطرح شدند. زمانی که جبار به شهادت رسید شبکه العربیه و الجزیره تصاویر جبار را نشان دادند و گفتند که این ژنرال ایران که این کارها را در سوریه انجام داده، توانسته چند شهر سوریه را از دست داعش نجات بدهد و این مقامات را داراست امروز در فلان منطقه به شهادت رسید.
شهید جبار سه روز قبل از شهادتش با ما تماس گرفت. قبل از آخرین باری که به سوریه برود من از جبار پرسیدم که ما چطور میتوانیم به سوریه اعزام شویم و باید چه کار کنیم در آخرین تماسی که گرفته بود به جبار گفتم قرار بود ما را هم با خودت ببری میخندید و میگفت انشاءالله سری بعد شما را هم میبریم.
پدر شهید میگوید: یکی دیگر از پسرهایم هم در حال آماده کردن کارهایش است که به سوریه برود، اگر شهدا در زمان جنگ ایران و عراق جلوی صدام را نگرفته بودند؛ امروز معلوم نبود چه بلایی بر سر کشور میآمد و معلوم نبود ما چه سرنوشتی داشتیم. معلوم نبود امروز ناموس و مملکت ما دست چه کسی بود، همان طور که امام حسین(ع) هم برای برپایی حق جنگیدند و خانواده ایشان اسیر و عزادار شدند این جوانها هم در دفاع از حق میجنگند. خوش به حال کسانی است که شهید میشوند شهدا آسمانی بودند پر کشیدند و رفتند.
برادر شهید میگوید: روز آخری که اینجا بود ما را بغل میکرد و میگفت من را دعا کنید. ما با جبار شوخی میکردیم میگفتیم تو حتماً فرماندهای و آنجا نشستی و دستور میدی، او هم به شوخی میگفت: خوراک ما آنجا هر وعده خوراک بوقلمون است. میگفتیم یعنی به شما کباب بوقلمون میدهند؟ میگفت نه همون جوری که جلوی بوقلمون میریزن بخوره، برای ما میپزن.
برادر شهید ادامه میدهد: برادر کوچکترم هم همه کارهایش را برای رفتن به سوریه کرده بود. حتی تا فرودگاه هم رفت اما به دلیل قانون جدیدی که وضع شد مبنی بر این که در هر خانوادهای که یک شهید وجود دارد فرزند دیگر اجازه اعزام ندارد، برادرم را از فرودگاه برگرداندند، بعضی از مردم فکر میکنند اگر یک فرزند از خانواده شهید شد پدر و مادر مانع فرزندان دیگر میشوند و نمیگذارند که آنها به جبهه بروند در حالی که این طور نیست. شهادت مقامی است که نصیب هر شخص یا خانوادهای نمیشود.
برادرم همیشه دعا میکرد که اگر شهید شد چیزی از او باقی نماند. دوست داشت گمنام باشد.
اعتقاد داشت جبههای که در آن میجنگد، جبهه مبارزه با کفر است. میگفت: دشمن ما قصد از بین بردن اسلام را دارد. جنگ بر سر یک کشور یا یک ملت نیست؛ بلکه دشمنان ما با اصل اسلام مشکل دارند. خیلیها به شهید میگفتند که جنگ سوریه چه ربطی به کشور ما دارد؟ سوریها خودشان باید از کشورشان دفاع کنند. هر وقت به ما حمله کردند آن وقت شما به جبهه بروید و از کشور دفاع کنید.
شهید میگفت: خط مقدم ما الان در سوریه است. مطمئن باشید اگر دشمن از سوریه بگذرد، قطعاً و یقیناً به کشور ما حمله خواهد کرد و از ما هم خواهد گذشت. اگر ما بتوانیم دشمن را در سوریه کنترل کنیم و شکست دهیم حتماً در کشور خودمان هم آنها را شکست خواهیم داد.
برادر شهید میگوید: هر وقت برادرم به سوریه میرفت، چهار پنج نفری با هم میرفتند آن موقع به سختی چند نفر را جمع میکرد و با هم اعزام میشدند الحمدلله امروز داوطلب اعزام به سوریه خیلی زیاد است و روزبهروز هم بیشتر میشود برادرم در تاریخ 16 مهر 93 بعد از دوسال جهاد و انتظار به آرزوی دیرینهاش رسید و در اثر موج انفجار و اصابت ترکش خمپاره به یاران آخر الزمانی مولایش حسین بن علی(ع) پیوست تا در دفاع از حرم حضرت زینب کبریسلام اللهعلیها گام موثر و مقبولی برداشته باشد و خواب تلخ یزیدیهای زمان را آشفته نماید. جبار سومین شهید استان خوزستان است که در سن 46 سالگی به فیض رفیع شهادت نائل آمد. / سیدمحمد مشکوه الممالک