به گزارش مشرق؛ یوسفعلی میرشکاک، نویسنده و شاعر انقلابی و عضو سابق هیئت تحریریه روزنامه کیهان، درباره شب رحلت امام خمینی (ره) خاطرهای شنیدنی دارد:
تقریباً ساعت دو بعداز نیمه شب بود که زنگ در خانه را زدند. بیدار شدیم یا بهتراست بگویم زابراه شدیم. یادم نیست عیال در را باز کرد یا من. «محمد فرنود» عکاس روزنامه کیهان بود.
_چه خبرشده؟
آرام گفت:«امام فوت کرده.»
باورم نمیشد. آن روزها پیرمرد در منظر من اسطورهای بود مرگ ناپذیر. با خشم آبی به سر و صورتم زدم وبا فرنود به راه افتادیم. جیپ رنه گیتش سر کوچه پارک شده بود. سوار شدیم. خاموش وساکت به خاموشی وسکوت خیابان مالک اشتروسپه و… . پرنده پر نمیزد. گویی پیشاپیش شهر مستعد ماتم بود. وقتی وارد کوچه اتابک (شهید شاهچراغی کنونی) شدیم و دیدم که دو طرف ورودی روزنامه، پارچه سیاه زدهاند آماده شدم که خبر مرگ پیرمرد را باورکنم.
وارد تحریریه که شدیم خبر باورپذیرتر شد. تنی چند از بر و بچههای سرویسهای مختلف ماتمزده ومبهوت پشت میزهایشان نشسته بودند. به اتاق شیشه (اتاق شورای سردبیری که دیوارهایش شیشهای بودند و از همین رو به آن اتاق شیشه میگفتیم) رساندم خودم را. اگر درست به یادم مانده باشد، علاوه برسردبیر(مهدی نصیری) روزنامهنگار باسابقه، فریدون صدیقی و یونس شکرخواه نشسته بودند و بلاتکلیف. سلام گفتم و پرسیدم:«چه خبرشده؟ راسته ماجرا؟» نصیری نهان روشانه درآمد که: «حال امام خوش نیست.» عصبانی شدم و گفتم:«مدتهاست که حالش خوش نیست. برای همین نصف شب ما رو زابراه کردهای؟» هنوزهم نفهمیدهام که چرا با اینکه دنبال من فرستاده بود سعی درمخفی نگهداشتن خبر داشت. خشمگین از اتاق شیشه زدم بیرون و با شتاب به راه افتادم که برگردم خانه، که شاپورکاظمی گریان خودش را به من رساند و گفت:«ولش کن اینو. خله.»
گفتم:«تو چرا گریه میکنی؟»
گفت:«همه چی تموم شد.هرکاری میتونی بکن. مطلبی، شعری…» هنوز باور نکرده بودم.هنوزمرگ اسطوره محال مینمود. پرسیدم:
«شاپور! مطمئنی؟» گریهاش شدیدتر شد و درحالی که با دست اشک و آب بینی خود را پاک میکرد گفت:«دوساعت بیشتره. توسردخونهس.»
پیش چشمم سیاه شد. دیوانهوار به راه افتادم و از روزنامه بیرون زدم و پیچیدم توی لالهزار. تاریکتر از همیشه بود. گدایی در گوشه پیادهرو به خواب رفته بود. به ذهنم خطورکرد که ازین پس بیخانمانها بیشتر و بیشتر خواهند شد. سخت خشمگین بودم و رو به آسمان ناسزا میگفتم.(بماندکه چهها میگفتم) به یاد ندارم از مرگ کسی چنین برآشفته بوده باشم. به میدان توپخانه رسیدم. تاریک وخاموش و غرق درماتمی اعلام نشده. رفتگری آنسوی میدان مشغول جاروکردن بود. خشم و اشک ونفرت و نفرین و اندوه درهم تنیدند و تصویر مغلوب شده خود و دیگران را به دست دشمنان در ذهنم پدید آوردند و مصرع نخست گل کرد:
«سر بر آرای خصم کافرکیش، حیدرکشته شد»
مصرع بعدی بیدرنگ هجوم آورد:
«معنی انا فتحنا، سرّاکبرکشته شد»
و الخ. نخستین و آخرین شعری که بیمداخله من در ذهنم گل کرد و بدون استمداد از مداد و کاغذ به فرجام رسید. به خود آمدم و به روزنامه برگشتم.علی شکوهی(یکی ازاعضای تحریریه کیهان هوایی) را در راهرو دیدم. تا آمد سخنی بگوید گفتم: «هیچ مگو از ذهنم میپرد، قلم و کاغذ بده.» پشت میز علی نشستم وهمانجا آنچه را در ذهنم شکل گرفته بود روی کاغذ آوردم با تغییر ردیف:
«سربرآرای خصم کافرکیش حیدرمرده است»
شعر را به نصیری سپردم که در همان اولین ویژهنامه چاپ شد. هیچکس نگفت:«حیدرکه نمرده است» و هیچ احدی اعتراض نکرد که چرا گفتهای:
«زینبی کو تا بگرید زار بر نعش حسین
یا حسین آیا کسی جز تو مکررمرده است؟ حسین نمرد، بلکه شهید شد.»
سالها بعد مسعود دهنمکی جرات کرد و شعر را با ردیف اصلی منتشرکرد.
دنباله این شعر خود به خود جوشید. شب بعد و فردای آن و… . خیال داشتم این ترکیب را به چهل بند برسانم. ولی هفتم پیرمرد که اولین و آخرین قمهی حسابی عمرم را زدم، گویی بندهای بعدی همه بر خاک بهشتزهرا ریختند وسوگ اسطورهای که نوجوانی وجوانی مرا گرفته بود، ناتمام ماند. همچون انقلاب وی که هنوز هم ناتمام است و آرمانهایی که به حرمان بدل شدهاند.