به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «کوچه فروزان» کتابی است که در آن خاطرات برگزیده اولین و دومین جشنواره خاطرهنویسی استان آذربایجان شرقی گردآوری شده است.
این کتاب به کوشش «داود خدایی» در 228 صفحه تدوین و در 1000 نسخه توسط نشر «صریر» منتشر شده است.
متن زیر خاطرهای است از شهید «یعقوب نعمتی» که راوی آن مادر این شهید است.
جای ترکش
«یعقوب تازه نامزده کرده بود که رفت سربازی. هر چهل و پنج روز، پانزده روز به مرخصی میآمد. در آخرین مرخصی (دوازده ماه از خدمتش میگذشت) حال و هوای عجیبی داشت. این بار دیگر مثل دفعه قبل شوخی و مزاح نمیکرد. خیلی مهربانتر و محترمانه با من و پدرش رفتار میکرد. تا اینکه مرخصیاش تمام شد. وسایلاش را جمع و جور کردم و توی ساکش گذاشتم. ساکش را برداشت.
روی تک تک اهل خانواده را بوسید و با همه با حالت خاصی خداحافظی کرد و به طرف مینیبوس روستا که پایین ده قرار داشت، راه افتاد. من هم به دنبالش. قبلا اجازه نمیداد کسی از درب حیاط بیرون بیاید. توی حیاط از همه خداحافظی میکرد و میرفت. ولی این بار چیزی نگفت و اجازه داد تا کنار مینیبوس، همراهیاش کنم. توی راه آرام به من گفت: مادر مرا حلال کن شاید این دیدار، دیدار آخرمان باشد.
باز جملهاش را تکرار کرد. احساس کردم بند دلم پاره شد. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. گفتم: اگر احساس خطر میکنی بیا و این بار نرو جبهه؛ برگرد.
گفت: مادر من در مقابل اسلام، کشورم و دوستانم احساس تکلیف میکنم.
صورتم سرخ شده بود و احساس میکردم غم سنگینی روی دلم سنگینی میکند. همه سوار شدند. یعقوب آخر از همه سوار شد. روی پله مینیبوس ایستاد رو به من کرد و گفت: مادر بیا جلو صورتت را ببوسم. از این کارها نمیکرد مخصوصا جلوی جمع. رفتم. دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و از ته دل صورتم را بوسید. من هم از پیشانیاش بوسهای جانانه برداشتم. یعقوب تبسمی کرد و گفت: مادر درست بر جای ترکش بوسه زدی.
مینیبوس راه افتاد. چشمهایم تا دور دستها مینیبوس را دنبال میکرد تا از دیدگانم محو شد. بعد از بیست روز خبر شهادتش آمد. جسدش را به روستا آوردند. توی آبادی قیامتی برپا شد. سرآسیمه و مویه کنان خودم را به تابوتش رساندم.
خواستم تا درب تابوت را باز کنند. میخواستم برای آخرین بار پسرم را ببینم. اول اجازه نمیدادند. خودم را روی تابوت انداختم و گفتم تا نبینم، نمیگذارم دفناش کنید. در تابوت را باز کردند. چشمم به صورت ماهاش افتاد. چند ترکش و گلوله به سینه و شکمش خورده بود. اما دیدم ترکش و یا تیر دیگری درست بر پیشانیاش و محل آخرین بوسه من خورده بود.»