گروه جهاد و مقاومت مشرق - روزها کار میکرد و شبها به کلاس درس میرفت تا اینکه دیپلم خود را در رشته فنی ساختمان دریافت کرد و در اداره آموزش و پرورش استخدام شد.
متدین و انقلابی بود. پیش از انقلاب انگشت اشاره ساواک بارها به سوی او نشانه رفت و یکی دو بار در تعقیب او حتی به منزل وی ریختند ولی ناکام ماندند تا اینکه انقلاب اسلامی آغاز شد و او با تمام وجود در پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) فعال شد و در راهپیماییها شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب بعد از مدت کوتاهی از آموزش و پرورش به جهاد سازندگی مامور شد و در قسمت سوادآموزی جهاد کار میکرد. وی برای سوادآموزی به روستاهای دور افتاده سفر می کرد و علاوه بر سوادآموزی به ارشاد و هدایت مردم روستا می پرداخت.
این معلم انقلابی، شهید «سید علی مهدوی» نام دارد. سید علی همان معلم جهادگری است که عمر پر برکت خود را در راه اسلام صرف کرد. مهدوی پس از شروع جنگ تحمیلی بارها در جبهه شرکت کرد، گاهی به عنوان رزمنده و گاهی به عنوان تبلیغات و یا تدارکاتچی انجام وظیفه کرد، سرانجام در سال 1363 در عملیات بدر زخمی شد و پس از انتقال به پشت جبهه و بستری در بیمارستان شیراز در شب اول فروردین 1364 به شهادت رسید.
جشنهای 2500 ساله
سید ابوالقاسم مهدوی پسر عموی شهید: وقتی که جشنهای 2500 ساله را برگزار میکردند می بایست تمام مدارس متوسط و هنرستانها شرکت کنند؛ اما این شهید بزرگوار هر سال به هر بهانهای که میشد از این معرکه در میرفت. در این گونه مجالس شرکت نمیکرد و به نزدیکان نیز توصیه می کرد که شرکت نکنند.
سیدرضا را نمیشناسم
بیبی صدیقه مهدوی همسر شهید: یک روز وارد خانه شد، تعداد زیادی از اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) را فورا به دستم داد و گفت: «اینها را پنهان کنید که مامورین در تعقیب من هستند»، سپس از در دیگری که انتهای خانه بود خارج شد. لحظهای نگذشت که دو نفر از مامورین وارد خانه شدند و از ما سراغ سیدرضا را گرفتند. حقیقتا ما او را سیدعلی صدا می کردیم. قاطعانه و بدون معطلی گفتم: «اصلا سیدرضا را نمی شناسم». آنها باور نکردند، گفتند: «میخواهیم منزل را بازرسی کنیم». از آنها درخواست حکم کردم، حکم را نشانم دادند و وارد شدند؛ ولی هر جا را گشتند چیزی ندیدند، سپس با عصبانیت گفتند: «اگر پیدایش کنیم میدانیم با او چه کنیم».
فرار از دست مامورین شاه
بیبی رحیمه مهدوی خواهر شهید: در جریان اطفاء آتشسوزی مسجد جامع کرمان حضور فعال داشت و به نجات مردم می پرداخت. پس از این جریان در خیابان شریعتی میرفتیم که مامورین چون او را شناسایی کرده بودند به تعقیب او پرداختند، او با پای برهنه از کوچه پس کوچهها فرار کرد و خود را نجات داد.
احترام به قانون
سید ابوالقاسم مهدوی پسر عموی شهید: پس از انقلاب با ورود امام خمینی (ره) به ایران، حضرت در یکی از سخنرانیهای خود فرمودند «احترام به قانون واجب است و شهروندان نباید قانونشکنی کنند»، از طرفی قانون مطرح کرده بود افرادی که گواهینامه موتورسیکلت ندارند حق سوار شدن موتور را ندارند؛ لذا برای احترام به این مسئله، شش ماه دست از موتورسواری کشید و دیگران از موتور او استفاده میکردند ولی خودش تا پیش از دریافت گواهینامه، با موتور رانندگی نکرد.
آخرین سفر
بیبی صدیقه مهدوی همسر شهید: آخرین سفری بود که به همراه شهید همتی به مشهد می رفت، اواخر ماه صفر سال 1363 بود. پس از بازگشت تعریف کرد: عصر 28 صفر به حرم رفتیم. قرار بود که زیارت وداع را انجام دهیم و به مسافرخانه برگشته و عازم کرمان شویم. دیدم خدام حرم برای شست و شو، مردم را از حرم بیرون می کنند. ناراحت شدم، سرم را روی در ورودی گذاشتم و شروع به گریه و زاری و راز و نیاز کردم. گفتم: «یا امام رضا (ع) چندین مرتبه به حرمت آمدهام اما نتوانستم از نزدیک ضریح مقدست را ببوسم، به خدام سفارش کنید که ما دو نفر با آنها بمانیم». خدام همه زوار را بیرون کردند و انگار متوجه ما نبودند. حرم خلوت و ساکت بود، مانند پروانه خود را به ضریح امام رضا (ع) رساندیم و زیارت کردیم. پس از بازگشت از مشهد بیشتر از چند روز نگذشت که آقای همتی به شهادت رسید. برادرم نیز در تب و تاب شهادت بود تا اینکه وی هم پس از دو ماه به شهادت رسید.
مهمانهای امام صادق (ع)
سیدمهدی مهدوی برادر شهید: شب شهادت امام جعفر صادق (ع) وی در منزل روضه بر پا کرده بود و به همه همسایهها گفته بود که روضه بیایید. روضه برگزار شد. پس از اتمام روضه، به تمام میهمانها اصرار کرد که برای شام بمانند. خانم مهدوی گفت: «آبگوشت مختصری بیشتر نداریم و آقا سید علی تعارف میکند». من گفتم: «برادر! غذا به اندازه همه نیست میترسیم آبرویمان برود.» گفت: «آقا خودش درست میکند». سفره کشیده شد به همگان غذا رسید، در پایان با خوشحالی گفت: «میهمانی که امام صادق (ع) دعوت کند خودش از آنها پذیرایی میکند».
تولد فرزند
بیبی صدیقه مهدوی همسر شهید: چهارمین فرزندم که به دنیا آمد، خیلی مورد علاقه پدر بود. از قبل که صحبت نام فرزند میشد، میگفت: «اگر دختر باشد باید نامش را زینب بگذاریم.» پس از تولدش من و اطرافیان مخالف بودیم؛ برای دلداری من، نامهای مورد علاقه من و نام زیبای زینب را نوشت. اسامی را در میان صفحان قرآن گذاشت، از من درخواست کرد یکی را بردارم، وقتی که برداشتم دیدم همان نام زیبای «زینب» است. آنقدر خوشحال شد که زمین را به شکرانه این نعمت بوسید. علاقه عجیبی به این دختر داشت و او نیز به پدر علاقهمند بود؛ اما خدا نخواست، یعنی پس از هشت ماه خداوند سایه پدر را از او گرفت و مجددا پس از نوزده سال دوباره زینب در آغوش پدر جای گرفت.
احترام به والدین
بیبی رحیمه مهدوی خواهر شهید: وقتی که جویای کار بود در آزمون نیروی هوایی شرکت کرد، قبول شد و قصد رفتن به نیروی هوایی را داشت؛ ولی علی رغم علاقه شدید او، پدر مخالفت کرد و موافق نبود که وارد این شغل شود؛ لذا به احترام پدر از رفتن به نیروی هوایی امتناع ورزید.
علاقه شدیدی به مادرش داشت. هر وقت به دیدن او می آمد نه بر دست مادر، بلکه بر پای او نیز بوسه میزد و با این عمل احترام و علاقه قلبی خود را ثابت می کرد.
سرزنش به خاطر تاخیر در نماز
منصور سلمانی همرزم شهید: با یک ماشین سواری از کرمان به زرند رفتیم. از «ده زیار» که رد شدیم ناگهان شروع کرد به زانوهایش زدن، که ای وای دیدی چه شد؟ آخر شیطان گولمان زد. من با ناراحتی گفتم مگر چه شده؟ گفت: «رادیو را از روی موج کرمان جابجا کردم، صدای اذان ظهر را نشنیدیم و نماز اول وقت فوت شد.» من گفتم: «اشکالی ندارد نیم ساعت دیگر به مقصد میرسیم و میخوانیم». گفت: «نماز باید اول وقت خوانده شود». ماشین را کنار جاده پارک کرد و دو نفری به نماز ایستادیم. من گفتم: «مردم اکنون که از اینجا رد میشوند، تعجب میکنند، با اینکه آبادی نزدیک است چرا اینها اینجا نماز میخوانند». گفت: «ما چه کار به مردم داریم؟ ما وظیفه خود را در مقابل خدا اجام میدهیم و ملائکهای که همراه ما هستند در نامه اعمالمان نماز اول وقت را ثبت میکنند.»
حاج قاسم را مجذوب خود کرده بود
مهدی صالحی همرزم شهید: در سال 1363 برای عملیات بدر با تعدادی از رزمندگان که آقا سیدعلی هم جزو آنها بود به طرف اهواز حرکت کردیم. از آنجا که سال ها با آقا سید علی محشور بودم و به روحانیت وی آگاهی داشتم، متوجه شدم که حالات وی با گذشته فرق کرده و مرتبا از نعمت های بهشتی و اینکه دنیا ارزش ندارد و آخرت را باید دریافت، صحبت می کرد. گاهی اوقات هم اشک میریخت. هنگامی که به مقصد رسیدیم و در قرارگاه لشکر اسکان یافتیم، سردار حاج قاسم سلیمانی برای خوش آمدگویی به جمع ما وارد شد، ضمن احوالپرسی از همگان تا چشمش به آقاسیدعلی افتاد فوری از جایی که نشسته بود بلند شد و به طرف وی آمد، سیدعلی را در آغوش گرفت و از اینکه اول متوجه حضور وی نشده، عذرخواهی کرد. آقاسیدعلی قبلا هم به جبهه رفته بود، اما آن طور که این بار مورد توجه سردار قرار گرفت، هیچ وقت قرار نگرفته بود و این خود نشان از سیمای فوق العاده معنوی وی بود که حتی حاج قاسم را مجذوب خود کرده بود.
تکبیر شهادت
جواد عرب نژاد همرزم شهید: در عملیات بدر، آقای مهدوی با یک بلندگوی دستی که داشت پیش من که مسئول قسمت راست جبهه بودم آمد. پس از احوال پرسی روی وی را بوسیدم. سیدعلی گفت: «من چه کار کنم؟» گفتم: با همین بلندگویی که داری در امتداد خط برو و با گفتن تکبیر به تشویق رزمندگان بپرداز. وی حرکت کرد و «الله اکبر» گفت. ناگهان خمپارهای به وی اصابت کرد و پس از انتقال به پشت جبهه در بیمارستان شیراز به شهادت رسید.
معجزی پیراهن شهید
جواد عرب نژاد همرزم شهید: بنده به دلیل بیماری در رنج و مشقت به سر می بردم. خانواده ام مرتبا با این موضوع درگیر بوده و با این ناراحتی دست و پنجه نرم می کردند، مخصوصا زمانی که بیماریم اوج گرفت، ناراحتی آنها هم بیشتر شد. بر سر قبر شهید سیدعلی مهدوی رفتم و متوسل به وی شدم. چند روزی از این جریان گذشت به منزل شهید رفتم، پس از بیان شرح حالم، خانواده شهید پیراهن عربی سیدعلی را که آن زمان از مکه برای خودش خریده بود و با آن نماز شب میخواند به من دادند. از لحظهای که پیراهن وارد منزل ما شد و آن را پوشیدم، وضع من عوض شد و بیماریام رو به بهبودی رفت.