به گزارش مشرق، شعر و موسیقی فارسی گرچه در زمانه عسرت اما با میراث شکوه گذشتهاش به ما رسیده و از حال و احوالمان دستگیری میکند. این سالها هم در میان معرکه کنسرت گیت هیراد و جولان هوروشبند و ماکانبند و... محسن چاوشی با «پاروی بیقایق»، «منخود آن سیزدهم» و «امیر بیگزند» دلبری میکرد. چاوشی صدای درد و دریغ بود. بچه دردمند خرمشهر که بهاندازه موطنش دوستداشتنی و استوار بود. خوانندهای بسیار مشهور که سلبریتی نبود و از منش سلبریتیها حذر میکرد. اهل تکرار خودش نبود. واهمهای از شکست نداشت. دنبال مخاطب نمیدوید که مخاطب را دنبال خود میکشید. اما ابراهیم بهواقع یک اعلام جنگ بود. اعلام جنگ به همه باورهای ما درباره چاوشی و صدالبته اعلام جنگ به خودش و آنچه تا امروز بهجا گذاشته.
بعد از تجربه موفق و روبهجلوی «امیر بیگزند» مشتاقانه منتظر «ابراهیم» بودیم. آلبومی که چاوشی و نزدیکانش ماهها وعدهاش را میدادند از پیچوخمها گذشت و سرانجام منتشر شد. «ابراهیم» با شش قطعه مجاز و دو قطعه بیمجوز منتشر شد. آلبوم را که باز میکنی صفحه نخست معرفی آقای حسین صفاست با این جملات: «حسین صفا متولد پاییز 1359 در تهران است. سرودن شعر را از نوجوانی و با گرایش به قالب غزل آغاز کرد. وی جزء پیشگامان ورود به فضای شعر محاورهای مستقل، در سالهای بعد از انقلاب به شمار میرود و پیشنهادهای متنوعی در زمینه غزل مدرن و شعر محاورهای ارائه داده است. او در کارنامه خود علاوه بر غزل، تجربههای موفقی در سرودن شعر سپید دارد.»
صفا شاعر همیشگی محسن چاوشی است که از سنتوری تا امروز با او همراه بوده و سهم بزرگی در درخشش یکی از پرنورترین ستارههای پاپ فارسی داشته است.
به اعتبار همین تأثیرگذاری از ادعای بیمعنی و غیرضروری «پیشگام شعر محاورهای مستقل» عبور میکنی. بعد از آن نوبت معرفی قطعههاست. قطعههایی که اسم ندارند. اسم هرکدام از قطعهها سر مصرع شعرشان است. قطعهها که پخش میشود، ناامیدی بالا میگیرد. حالا دیگر آن ادعای گزاف صفحه نخست بیشتر آزار میدهد. شعرهایی گیج و بریده که نه با مخاطب عام ارتباطی میگیرد نه با اهل ذوق و موسیقی.
به این مصراعهای سر آلبوم «ابراهیم» دقت کنید: «سرنگها همگان قرمز/ و رنگها همگان قرمز/ سماعِ مولویان قرمز/ جهان کَرانبهکَران قرمز/ که نقشی از رُژ گلگونت/ هنوز بر لب این جام است.» بهنظر یکی از ترکیبهای درخشانی که از نشانههای پیشگامی در شعر محاورهای مستقل پس از انقلاب است همین رژ گلگون جامانده پای جام است. ازایندست ترکیبهای بدیع بیمعنی کم نیست. گذشته از این ترکیبها، شعرها طولانی است و بیوقفه خوانده میشود. بند ترجیعی در کار نیست. البته طولانی بودن شعر یا نداشتن بند ترجیع الزاماً عیب نیست اما وقتی صحبت از شعر محاورهای است یعنی شعر باید با مخاطب عام ارتباط بگیرد. شعرها آنچنان طولانی و ترکیبها آنقدر نامأنوس است که باید پنج، شش بار قطعه را گوش کنی تا شاید واژهها را تشخیص بدهی. چاوشی این جنس شعر را یکبار دیگر در «پاروی بیقایق» آزموده بود.
آلبوم موفقی که هرچند دیر اما بهخوبی استقبال شد و قطعههایش آهستهآهسته ورد زبانها شد.
خوب است یکی از پرطرفدارترین قطعههای آن آلبوم یعنی «جز» را با یکی از ترکهای مجوز نگرفته «ابراهیم»، «تو در مسافت بارانی» مقایسه کنیم. شاید از رهگذر این مقایسه بهتر متوجه عقبگرد حیرتآور «ابراهیم» شویم. «جز» با این بند شروع میشود: «من بیتو چیزی نیستم جز/ پرده بیآفتاب جز/ رختخواب کهنه و لیوان آب و قرص خواب/ من بیتو چیزی نیستم جز/ خونه بیپنجره جز/ آدمی که غربتش از مرگ طولانیتره» ترکیب واژهها بدیع است اما کاملاً مفهوم و رساست. مهمتر و جلوتر از شعر، لحن و اجراست. چاوشی از لحن شیطنتآمیز دلبرانهای استفاده میکند. این کار تضاد دلچسبی بین معنا و لحن ایجاد میکند. تضادی که ناخودآگاه شنونده را به زمزمه آهنگ سوق میدهد و همزمان او را متوجه معنی تلخ شعر میکند. تو در مسافت بارانی با این بند شروع میشود: «تو در مسافت بارانی/ و غم درشکهای از اشک است/ و اشک شیهه کوتاهی/ من و تو آخورمان مرگ است.» اگر از بار کردن معناهای حسی و بیربط به واژهها دستبرداریم و از تفسیر انصراف دهیم واقعاً از این چند مصرع چه میفهمیم؟ کاش لااقل اجرا چیز تازهای برای ارائه داشت. متأسفانه ندارد. انتهای قطعه هم که شاهکار اتفاق میافتد: «مرا شکار کن ای ماهی/ منم شکار، شکارم کن/ سپس ببوس و بچرخانم/ سپس بچرخ و ببوسانم/ سپس چه کار، چه کارم کن/ چه کار، هرچه تو میخواهیست/ بخواه آنچه که میخواهی/ آهای بینی سر بالا/ از این درشکه بیا پایین/ به من بچسب همین الان/ مرا ببوس همین حالا/ که زندگی دو سه نخ کام است/ و عمر سرفه کوتاهی.» از این قسمت دو چیز میفهمیم. اول معنای شعر مستقل را و دوم معنای پیشنهادهای تازه برای غزل مدرن. شعر مستقل یعنی عشق رختخوابی و پیشنهاد تازه، برای غزل مدرن هم یعنی برهم زدن ساختار استوار زبان فارسی و استفاده از ترکیبهای حشوی مانند «آنچه که».
دستآخر میرسیم به دومین قطعه بدون مجوز یعنی «ما بزرگ و نادانیم». این ابیات را بخوانیم: «گاو اسب انسانیم، حافظان عرفانیم/ حامیان زن هستیم، بندگان تن هستیم/ پاس پاس میداریم، عشق رختخوابی را/ علم درنوردیده، ساختار پیچیده/ جاهلان فهمیده، ما رباتها روزی/ درک میکنیم آیا، فهم اکتسابی را؟» شگفتا از این همه تناقض. ازیکطرف اعتراض به بنده تن بودن و عشق رختخوابی، ازطرف دیگر وصف موی مش و رژ گلگون. آن توصیفهای دقیق از غلت زدن و چسبیدن و بوسیدن هم که بماند. قطعهای برای حفظ ژست اعتراض و قطعهای برای بالا بردن تیراژ آلبوم.
این وضع آلبوم را هم اضافه کنید به آن همه سروصدا برای مجوز و آن مصاحبه جنجالی که چاوشی گفته بود: «ابراهیم اعلام جنگ من است.» اعلام جنگ به که؟ اعلام جنگ به کجا؟ به جناب ژن خوب که تهیهکننده «امیر بیگزند» بود یا به پسر برادر وزیر ارشاد دولت دهم که تهیهکننده «ابراهیم» است؟ همه اینها میدهد آلبومی هدر شده که نه راهی باز میکند و نه قلبی به دست میآورد. شاید چنین آلبومی تنها به کار همان نظربازی عاشقانه با زن فراری عریان شده علی سنتوری در اینستاگرام بیاید.
چه میشود که کار به اینجا میکشد؟ جواب چندان ساده نیست. قطعاً علاقه به یگانه و بیهمتا بودن و تلاش برای سبکپردازی بیتأثیر نیست. سبکپردازی یا آنچه سوزان سونتاگ در علیه تفسیر استایلیزیشن مینامند تلاشی است برای ساختن تکهای پرپیچوتاب اما بهواقع بیمعنی و گسسته از کلیت اثر، تنها برای یک هدف؛ باز کردن راه تفسیر. شما تلاش میکنید واژههایی بیمعنی را کنار هم بگذارید تا بتوانید ادعا کنید این یک سبک از شعر گفتن است. سبک نه در سبکپردازی که در مداومت بر تربیت حس و زیستن بیتکلف پدید میآید. راهی که به نظر میرسید چاوشی در حال طی کردن آن است اما ظاهراً واقعیت چیز دیگری است.
*صبح نو