به گزارش مشرق، برای ما آدم بزرگهایی که هنوز مادر و پدر نشدهایم درک عمیق دنیای بچهها تقریباً غیرممکن است.
حتی اگر چندتا خواهر/برادر زاده داشته باشیم، پرستار بچه باشیم یا به مدت نه ماه تحصیلی، در کسوت معلم، صبح تا عصرمان را با بچههای کوچک بگذرانیم باز هم تا پدر و مادر نشویم نمیتوانیم، بچهها را از فاصله نزدیک درک کنیم.
راستش من بچه کوچک زیاد در عمرم دیدهام. همیشه تلاش کردهام خودم را قاطی بازیهایشان کنم و برایشان قصه تعریف کنم. اما در ایام بزرگسالی هیچگاه از نزدیک با کتابهای کودکان برخورد نداشتهام.
چند ماه پیش که برای تعطیلات، ایران بودم زیاد به شهرکتاب سر میزدم. بعضی وقتها به بهانه خرید کتاب و نوشیدن قهوه و دیدار با دوستان و بعضی وقتها هم به نیت نفس کشیدن، ورق زدن و زیستن میان کتابها. یکبار تصمیم گرفتم نگاه دقیقتری به بخش کودکان بیندازم.
اولش کتابهای پر رنگ و لعاب و شاد و کودکانه به نظرم خیلی جذاب آمدند. انرژی خوبی دریافت کرده بودم و کتابهای بیشتری را نگاه میکردم. اما کم کم چیزی نظرم را جلب کرد. کلمات.
کلماتی که قرار بود کودک از زبان بزرگترهایش بشنود، یا خودش بخواند، عموماً کلمات مثبتی نبودند.
«فلان بچه چاق و تنبل است. فلان بچه لجباز است. فلان بچه حسود و بدجنس است.»
اوضاع زمانی خرابتر شد که شخصیتهای کتاب، حیوانات جنگل بودند. «فلان حیوان بیچاره نمیتواند سریع بدود. فلان حیوان موذی بقیه را اذیت میکند. فلان حیوان میخواست جیغ بزند اما صدا نداشت!»
کم کم به تصویرها دقت کردم. بهجز تصویرهای زیادی غربی که شاید در فرهنگ ما جایی نداشته باشند، بعضی از تصاویر اصلاً مناسب روح لطیف بچهها نبودند.
نشستم روی صندلی و دوباره به کتابها نگاهی انداختم. سعی کردم کودکی، نوجوانی و بزرگسالی بچهای را که این کتابها برایش خوانده میشود تصور کنم. کودک معصومی که چارچوبهای غلط ذهنی، مقایسهها، ترجیحات اشتباه و باورهای مخرب به افکارش تزریق میشوند، با آنها بزرگ میشود و در چالههای مختلف زندگی گیر میکند، دست و پا میزند و در نهایت به خودش و دیگران آسیب میرساند.
موبایلم را برداشتم و به چند نفر از دوستانم که چند سالی است مادر شدهاند پیام دادم: تا حالا برای انتخاب کتاب کودک به مشکل برخوردهاید؟
جوابها تقریباً شبیه هم بود: بله، همیشه!
دوستانم که حالا نقش مادری را پذیرفته بودند و در قبال آن احساس مسوولیت میکردند، توضیح دادند که بعضی وقتها ده عنوان کتاب کودک را بررسی میکنند و نهایتاً یک کتاب به قفسه کتابهای فرزندشان راه پیدا میکند. گفتند دور بعضی از انتشارات را خط قرمز کشیدهاند و بقیه را با وسواس دنبال میکنند. نکتهای که نظرم را جلب کرد این بود که یک کتاب لزوماً برای همه بچهها به یک اندازه مفید نیست.
مثلاً تصاویر کتابی که برای یک کودک شاد و مفرح بوده، برای کودک دیگر اضطرابآور بوده است. گفتند کتابهایی که در مهد کودکها برای بچهها خوانده میشود گاهی اوقات مشکلآفرین است.
چون همه بچهها در دنیای فکری یکسانی سیر نمیکنند. حرفهایشان باعث شد بیشتر و بیشتر باور کنم که چقدر دنیای کودکان عمیق و پیچیده است. کمی ترسیدم. کمی احساس مسوولیت کردم و در نهایت مثل همیشه در ذهنم دنبال راه چاره گشتم.
با خود فکر کردم ما آدم بزرگهای پرمدعایِ همیشه متوقع، حواسمان به محتوایی که به کودکان بیدفاع عرضه میکنیم، نیست. آن وقت چند سال دیگر توقع داریم همین کودکانی که در پنج سالگی در پس صفحات خوش آب و رنگ کتابهای کودکانه به خاطر چاقی، ضعف، کمبینایی، تفاوتهای فردی و...تحقیر شدهاند، آیندهساز ایران ما باشند.
مگر ما به آنها در کودکیشان چه دادهایم که انتظار داریم در میانسالی ما شاهکار بیافرینند؟
کاش کسی حواسش به بازار نشر کتب کودکان بود. کسی که قلبش برای بچهها پر بکشد. کسی که خودش مادر یا پدر باشد.
نگاه موشکافانهای به کتابها بیندازد و پیش خودش فکر کند: آیا حاضرم مخاطب کلمات این کتاب، کودک من باشد؟کاش اگر نویسنده، مترجم و تصویرگر کتاب کودک هستیم، حواسمان به بچهها باشد.
حتی اگر در برهه کنونی و در زندگی واقعی نقش والد را بازی نمیکنیم، میتوانیم به مسوولیتی که در قبال فرزندان آیندهمان داریم، فکر کنیم...
فرزندان آینده ایران.
به این که روح زیبایشان لیاقت نوازش شدن دارد. نوازش با کلماتی از جنس بلور.
*صبح نو / نیلوفر حسنزاده