به گزارش مشرق، شهید «سیدعزیز حسینی» یکی از شهدای لشکر فاطمیون است که سال ۱۳۵۲ در مزارشریف افغانستان متولد شد و در ایام جوانی به ایران مهاجرت کرد. او که پدر سه فرزند بود، در مشهد کارگاه کفش دستدوز داشت و زندگی نسبتاً مرفهی برای خانوادهاش فراهم کرده بود، اما وقتی خبر حملات وحشیانه تکفیریها به مردم سوریه و حرم حضرت زینب (س) را شنید، تاب ماندن از کف داد و برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه رفت. آنچه در ادامه میخوانید حاصل همکلامی ما با «سیدهطاهره حسینی» همسر شهید مدافع حرم «سیدعزیز حسینی» از شهدای لشکر غیور فاطمیون است که از نظرتان میگذرد.
خانم حسینی چه سالی از افغانستان به ایران مهاجرت کردید؟
ما اهل مزارشریف افغانستان هستیم. خیلی کوچک بودم که اوایل پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مهاجرت کردیم. پدرم در مشهد مغازه خواروبارفروشی داشت. سال ۱۳۷۴ با سیدعزیز که از بستگانم بود ازدواج کردم. همسرم متولد سال ۱۳۵۲ بود و سال ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.
بیشتر بخوانیم:
روایت سرداری که پدر فاطمیون شد
چند فرزند از شهید به یادگار دارید؟
سه فرزند حاصل زندگیام با شهید است. پسر کوچکم زمان شهادت پدرش شش ساله بود و پسر بزرگم ۱۸ ساله. دخترم هم موقع شهادت سیدعزیز ۱۶ سالش بود.
سالهایی که با سیدعزیز زندگی کردید اخلاق و رفتارشان چطور بود؟
سید مرد مهربانی بود. متانت و خوشروییاش زبانزد بود. به نماز پایبندی عجیبی داشت. غیرتی و تعصبی بود. از اینکه ناموسپرست بود خوشم میآمد. وقتی به خواستگاریام آمد پدرم از طرز رفتار و صحبتش خوشش آمد. گفت: سیدعزیز آدمی است که لیاقت تو را دارد. پدرم دوست داشت دامادی داشته باشد که پایبند به دین اسلام و قرآن باشد برای همین با او ازدواج کردم. در تربیت بچهها خیلی تأکید داشت بچهها را به نماز اول وقت و قرائت قرآن تشویق میکرد. سید خیلی مهماننواز بود و همیشه در کارهای خانه به من کمک میکرد. ناراحتی بیرون را به خانه نمیآورد. کارخانه تولید کفش داشت، کفش دستدوز درست میکرد و چند تا شاگرد هم داشت. زندگی خوبی داشتیم.
با آن زندگی خوبی که فراهم کرده بود، چه شد که تصمیم گرفت به سوریه برود؟
یک روز آمد به من گفت: با چند تا از دوستانم صحبت کردم تا به سوریه برویم. آن زمان زیاد بحث داعش مطرح نبود. گفتم چه خبر است؟! به من گفت: خانم! جواب سؤال تو در تلفن همراهم است. گوشی را روشن کنید، جنایات داعش را نشان میدهد. در مورد حضرت زینب (س) است که در شام غریب مانده است. میگفت: بیبی رقیه و حضرت زینب خیلی غریبند. کفار میخواهند حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند، اما ما نمیگذاریم حتی یک آجر از حرم عمه سادات کم شود. من وقتی صحنههای جنایت تکفیریها را از گوشی همسرم دیدم حالم بد شد، جگرم آتش گرفت. تکفیریها حتی به زن و بچهها رحم نکردند. همسرم خیلی با من حرف زد. دیدم خیلی علاقه دارد که مدافع حرم آلالله شود. میگفت: آرزوی من شهادت است. آرزویم این است که مدافع حرم حضرت زینب شوم. بالاخره راضی شدم، گفتم اینقدر علاقه داری خدا پشت و پناهت.
چند بار به سوریه رفتند؟ وقتی سوریه بودند با شما تماس میگرفتند؟
اولین بار سال ۱۳۹۴ از مشهد حرکت کرد. بعد از یک ماه آموزش به سوریه اعزام شد. همان دفعه اول که اعزام شد جنگ شدت گرفته بود. حتی یک مرتبه به مرخصی نیامد و شهید شد. مانند یک پرستو به سوریه رفت. بال پرواز داشت. پسر کوچکم شش ساله بود، میگفت: چرا بابا نمیآید. همسرم دیگر برنگشت. برای اولین بار فروردین ۱۳۹۴ تماس گرفت و عید نوروز را تبریک گفت و بعد از عید هم دو سه بار تماس گرفت. بعد از آن به عملیات رفت و سه هفته هیچ خبری از ایشان نبود تا اینکه مفقودالاثر اعلام شد. هیچ خبری از او نداشتیم. میگفتم شاید مثل شهدای دفاع مقدس چند سال طول بکشد تا خبری برای ما بیاورند. منطقهای که سیدعزیز مفقود شد داعش آنجا مستقر بود و از طرف امریکا پشتیبانی میشد. نیروهایمان نمیتوانستند پیشروی کنند. بعد از یک سال به ما خبر دادند و گفتند یک سنگ قبر یادبود در بهشت رضای مشهد میگذاریم. اول اسفند ۱۳۹۶ همسرم را تشییع نمادین کردند.
پیکرشان کی به ایران بازگشت؟
بعد از مدتی چشمانتظاری بهمن ۱۳۹۷ پیکر سیدعزیز را با پنج شهید دیگر در منطقه بصرالحریر درعای سوریه پیدا کردند. سید در آن عملیات حضور داشت. وقتی بعد از چند سال پیکر عزیز را پیدا کردند، سالم مانده بود. گفتم این معجزه حضرت زینب (س) است. همسرم زمانی که کوچک بود نذر حضرت ابوالفضل (ع) بود. در مزارشریف افغانستان زندگی میکرد و همان ایام کودکی مریضی سختی گرفته بود. پدرشان آن زمان گاو و گوسفند داشت. به سید گفته بود برو یک دست سر هر گاو بکش، هر کدام که سر راهت بلند شود نذر و قربانی میکنم. سیدعزیز نظر کرده حضرت عباس (ع) شد و حالش خوب شد. همرزمانش میگفتند همسرم قبل از عملیات شعری در مورد حضرت عباس میگفت. چون نظر کرده حضرت عباس بود بیبی زینب هم ایشان را به عنوان مدافع حرمش قبول کرد.
وقتی پیکر شهید را بعد چند سال پیدا کردند عکسالعمل مردم در تشییع این شهید چه بود؟
موقعی که پیکر شهید را برای وداع به حرم امام رضا (ع) آوردند و ما را دعوت کردند، دو فرزندم را بالای سکو معرفی کردند و گفتند تنها شهیدی که بعد از چهار سال با پیکر سالم پیدا شد سیدعزیز حسینی است. وقتی که تابوتهای شهدا را بین مردم بردند نایلون تابوت را بهعنوان تبرک میگرفتند و میگفتند این شهید تبرک گرفتن دارد. امانت حضرت زینب است. حتی خاکش را به عنوان تبرک برداشتند. از شهید خواهش کردم تا بتوانم از نزدیک با او وداع کنم. رفتم معراج شهدا و از نزدیک شهیدم را دیدم. پیکرش بعد از چهار سال سالم مانده بود. سرش بود، فقط صورتش خیلی زخمی شده بود. خبرنگارها عکس میگرفتند. من از اول مفقودی همسرم خوابش را میدیدم. در خواب به من میگوید عزیزم! من بهترین جا هستم. من پیش امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) عمه سادات هستم.
با دلتنگی چه میکنید؟
موقعی که عکسش را بغل میگیرم دلتنگیهایم برطرف میشود. بودنش را در خانه حس میکنم. بارها به مشکلی برخوردم، مشکلم طوری حل شد که باورم نمیشد. پارسال یکی از بچههای مدرسه با پسرم دعوایش شد. به مدرسه پسرم رفتم. خیلی مودبانه با مادر آن دانشآموز حرف زدم، گفتم که ببینید بچهتان پسرم را زد، صحبت کنید دیگر تکرار نکند. مادرش گفت: بچهها دعوا میکنند. گفتم بچهام بچه شهید است. گفت: بچههای مدافع حرم آمدند این مدرسه اینطوری شد. کسی نگفت پدرانشان به سوریه بروند. برای پول رفتند! وقتی به شهیدم توهین شد خیلی ناراحت شدم، به روی خودم نیاوردم با خونسردی گفتم خانم! برای من مهم نیست شما و امثال شما چی فکر میکنید. شهدای مدافع حرم برای اعتقاداتشان رفتند. اگر برای پول است شما چرا نمیروید؟ اگر میلیاردها پول بدهند شما میروید؟! شما حاضرید از بچهتان بگذرید؟ شما انگشتتان را با چاقو ببرند طاقتش را دارید؟ مانده بود چه بگوید، خجالت کشید! گفتم امثال شما اینجا در آرامش هستید از صدقه سری مدافعان حرم است. اگر مدافعان حرم نبودند در آرامش نبودید. در خانهتان با آرامش نشستید و به مدافعان حرم زخم زبان میزنید. گفتم اصلاً مهم نیست شما چه فکری میکنید. مهم این است که شهدای ما برای دین اسلام و ناموس رفتند، برای اعتقاداتشان شهید شدند.
شعری از شهید سیدعزیز حسینی
علوی میمیرم
مرتضوی میمیرم
ا. نتقام حرم عمه رو من میگیرم
حسنی غیرتم و
حسینی آئینم
پای ناموس حرم
شاهرگمو میدم من
جسم گوشت پوست استخوان
آه استخوان...
منبع: روزنامه جوان