چهار سال سوریه بود. یک وقتی می رفت و دوباره می آمد ایران، مثل یک تفریح و هواخوری، سپس می رفته همانجا، چهار سال در سوریه جنگید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید غلام حیدر سلطانی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در دو قسمت،‌ تقدیم می‌کنیم.

**: بعد از اینکه حادثه کربلا اتفاق افتاد، کربلا یک بیابان بود؛ هیچی آنجا نبود؛‌ یک دشت خالی بود. دشمن‌های امام حسین علیه السلام، ایشان را بردند در آن دشت و خواستند در آنجا شهید کنند که هیچ خبری از امام حسین نماند. همه خانواده‌اش را شهید کردند. تنها کسی که باعث شد یاد امام حسین بعد از ۱۴۰۰ سال زنده باشد، حضرت زینب سلام الله علیها بود. وقتی از کربلا آمد به شام، در مورد امام حسین صحبت کرد. وقتی به مدینه آمد در مورد امام حسین صحبت کرد و باعث شد که یاد امام حسین زنده باشد. الان شهدای مدافع حرم ما هم رفتند در سوریه و شهید شدند و جان عزیزشان را دادند و الان وقتش است شما مثل حضرت زینب از آنها صحبت کنید که یاد آنها و خاطره آنها در تاریخ ثبت شود. هیچ وقت آنها از یاد ما نروند. به خاطر همین به شما زحمت دادیم تا شما یک مقدار از شهیدتان برای ما صحبت کنید.

کربلایی! اول زحمت بکشید خودتان را معرفی کنید.

پدر شهید: ما از ولایت میدان ورده افغانستان هستیم. از ولایت های مرکزی شاخه شاخه دارد؛ مرکز بهسود است؛ اصل منطقه مان مرکز بهسود است. ما در منطقه کیبورو هستیم؛ زندگی ما همانجا بودیم. کشاورزی داشتیم؛‌ بچه های ما، همه آنجا بودند. بعضی هایش می آمدند ایران، چند وقتی در ایران بودند و بعد دوباره می آمدند. در ایران تردد و رفت و آمد داشتند. بعد از یک وقتی، آمدند تهران.

**: کربلایی نام خودتان را نگفتید؟

پدر شهید: نام خودم محمد یوسف سلطانی است.

**: مادر جان را هم معرفی می کنید؟

پدر شهید: بله؛ اسمش لیلا رضایی است.

**: از کجای افغانستان هستند؟

پدر شهید: ایشان هم از کیبورود است.

**: با هم فامیل هستید؟

پدر شهید: فامیلی نداریم؛ غریب بودیم که ازدواج کردیم.

**: فقط در یک منطقه زندگی می کردید؟

پدر شهید: بله؛ در یک منطقه زندگی می کردیم اما فامیلی نداشتیم.

**: در افغانستان در کیبورود کشاورزی داشتید؟

پدر شهید: بله کشاورزی می کردیم.

**: چند تا فرزند دارید؟

پدر شهید: ۶  فرزند دارم؛ ۵ تا پسر، یک تا دختر.

**: نام بچه های خودان را می گویید؟

پدر شهید: آقای محمدامین سلطانی که سابق در افغانستان تخلص (نام خانوادگی) نداشت؛ تخلص ها را از ایران گرفتیم. سابق تخلصی نداشت. یکی از بچه‌هایم امین سلطانی است؛ نامش فعلا غلامحسین سلطانی است. غلامرضا سلطانی و محمدرضا سلطانی هم هستند.

مادر شهید: محرم علی را هم یکی از پسران ما است.

پدر شهید: نه او مادرش هست ولی پدرش نیست؛ باز غلام حیدر سلطانی است که شهید شد.

**: محرم علی چه رقمی است؟

پدر شهید: او پسرِ برادر و خانم برادرم است. برادرم در افغانستان شهید شد؛ بعد از او یک چند وقتی اولاد داشت، من به خاطر اولادش این را گرفتم و بزرگ کردم.

**: چند تا اولاد داشت؟

پدر شهید: فعلا یکی‌اش از برادرم مانده است؛ اسمش محرم‌علی است.

**: بقیه بچه‌هایش کجا هستند؟

پدر شهید: سه تا اولاد دیگرش خدابیامرز شدند.

**: خدا رحمتشان کند؛ محرم علی کجاست؟

پدر شهید: افغانستان است دیگر. در اردوی ملی، سرباز دولت سابق بود.

مادر شهید: هم اینجا شهید دارید؛ شما هم شهیدِ سوریه دارید؛ در اردوی ملی هم اگر کسی کشته می‌شد،‌شهید حساب می‌شد.

پدر شهید: این دو پسرم از افغانستان فرار کردند و آمدند، به خاطر اینکه سرباز دولت سابق بودند. بعد دولت جدید اینها را دستگیر می کرد و هر جایی که می‌گرفت، اعدام کرده بود. اینها ترسیده بودند و خانه و اهل وعیال خود را، ول کردند و آمدند ایران. سه چهار میلیون تومان قرض گرفته بو و آمد به ایران. من می‌گفتم یک دستاویزی در ایران پیدا کنید که رد مرز نشوید و دوباره برگردید به افغانستان.

**: آقا محمد امین کجاست؟

پدر شهید: محمد امین و غلامرضا سر کار رفتند. برای یک کاری به بیابان می روند؛ کارشان ذوب آهن است. همانجا کار می کنند. از یک راهی می روند که از داخل شهر رد نشوند تا دستگیر نشوند.

**: غلامحسین و محمدرضا چه کار می‌کنند؟

مادر شهید: محمدرضا در وطن است.

**: غلامحسین هم در وطن است؟

مادر شهید: امین اینجاست و غلامرضا.

پدر شهید: سه پسرم همین جا هستند، یکی هم در افغانستان است.

**: تحصیلات بچه‌های شما چقدر است؟ خودتان و بچه‌هایتان درس خوانده‌اید؟

پدر شهید: بله؛ خواندند ولی کم خواندند. آنقدر زیاد نخواندند. فقط یکی غلام‌حیدر که شهید شد، کمی درس خواند. ما غلام‌حیدر را راهی کردیم به ایران و گفتیم برو همانجا درس دینی بخوان. چند وقتی در افغانستان هم درس خوانده بود. در ایران چند وقتی در اصفهان خواند، چند سال در مشهد خواند، ولی مدارک نداشت و رد مرز شد و آمد افغانستان. باز دوباره گفتیم برو ایران و اگر توانستی همانجا درسَت را بخوان. باز همان طور با داداشش آمد به ایران و بعد رفت سوریه تا آنجا خدمت کند. ما گفتیم بد نیست سوریه، رفته حریم بی بی زینب را حفاظت کند چون دشمن‌ها دارند آنجا را خراب می کنند. آن وقت ها دشمن به حرم رسیده بود. گفتیم بگذار برود.

باز سه سال در سوریه خدمت کرد؛ یک دفعه آمد افغانستان، گفت در سوریه هستیم، گفتم خیلی خطر ندارد؟ گفت نه در تانک هستم و اینقدر خطر ندارد. گفت از پشتمان نفرات دیگر نمی‌آیند و ما راه را صاف می کنیم. سال چهارمش باز آمد به ایران و به سوریه رفت. بعد از آن یک وقتی خبر احوالش برای من نیامد. ما گفتیم چطور شد؟ چرا احوالی از اینها نیامد. کریم گفت به سوریه رفته. دایی‌اش یک جا گفته بود که بیا بس است، نرو سوریه. گفته بود من این دفعه می روم و دیگر نمی روم. برگشتم، می روم افغانستان. فقط همین یک دفعه را بروم. چیزهایی برایم نوشته بود. گفته بود بابایم پسر زیاد دارد، اگر من شهید شوم مشکلی ندارد؛ من این دفعه را می روم.

به همین خاطر اجازه گرفت و رفت سوریه و یک چند وقتی نیامد. بعد خبر آمد که سه نفر در یک تانک بودند؛ رفته بودند در منطقه ای که بن‌بست بوده؛ در منطقه بوده که تانک خراب می شود؛ شش نفرات شهید شده‌اند. سه نفر هم پیاده می شوند که در راه بن بست، یک جایی پیدا کنند که از آنجا بروند جلوتر؛ سه نفر بودند؛ می گفت پسرم در وسط بود و دو نفر دیگر از پشتش می رفتند؛ یک دفعه یکی آمد راست؛ به سرش تیر خورد و همین طور افتاد و یک دفعه خلاص شد. گفت که او خلاص شد؛ اینقدر زنگ زدند به آمبولانس ولی پیدا نشد. گفت با ماشین های حمل مهمات و اسلحه، اینها را بردند به قرارگاه. این رقم این را در ماشین گذاشتند و به عقب آوردند.

دوره آخرش بوده دیگر؛ خدا از آن طرف قسمت می کند که دوره آخر، همه چیزش را نوشته بود؛‌وصیت‌نامه‌اش را هم نوشته بود. همان معلوم بود دور آخرش است.

**: آمده بود ایران که درس دینی بخواند؟

پدر شهید: بله، اول در اصفهان درس می خواند و بعدش رفت به مشهد.

**: یادتان هست چه سالی آمد ایران؟

پدر شهید: تاریخش؟ جلوتر از جنگ سوریه آمده بوده.

**: چند سال سوریه بود؟

پدر شهید: چهار سال سوریه بود. یک وقتی می رفت و دوباره می آمد ایران، مثل یک تفریح و هواخوری، سپس می رفته همانجا، چهار سال در سوریه جنگید.

**: دفعه اول که رفت سوریه از آنجا به شما زنگ زد؟

پدر شهید: بله؛ زنگ زد، من گفتم کجایی؟ گفت من رفتم به سوریه؛ رفتیم به خاطر بی بی زینب؛ خیلی مظلوم است... آن وقت ها حرم را خراب می کردند! آن وقت ها جنگ خیلی شدید بود. ما گفتیم پروا نداری که رفتی؟ می گفت همیشه خدا هست... از حضرت بی بی زینب دفاع می کرد، از این بهتر می‌خواستیم؟

**: پس از سوریه به شما زنگ می زد...

پدر شهید: بله؛ زنگ می زد از سوریه. از تهران هم به ما زنگ می زد.

**: شما هم راضی بودید بچه‌تان برود سوریه؟

پدر شهید: بله، ما راضی بودیم.

**: نحوه اطلاع از شهادتش چه رقمی بود؟ که به شما اطلاع دادند شهید شده؟

پدر شهید: شهید که شد، ما پاسپورت داشتیم که برویم زیارت کربلا؛ پاسپورت ۵ ساله داشتیم؛ دو سالش تمام شده بود که ما نتوانستیم بیاییم. دو پسرم غلام حیدر و غلام حسین در ایران بودند. از اینجا زنگ زد که بیایید، پاسپورتتان را جور کردم، خرجی برای شما آماده کرده‌ام؛ شما باید بیایید در ایران؛ از ایران به کربلا بروید؛ پاسپورت دارید. ما خیلی خوشحال شدیم و گفتیم خوب است، دیگر پاسپورتمان را آماده کرده. بعد از این با هواپیما از افغانستان رفتیم در ایران. در اصفهان خانه قوم و خویشمان یک شب اقامت کردیم. اقوام ما همه جمع هستند دیگر. ما گفتیم آن وقت ها از کربلا آمده بود از زیارت. باز همین جا دیدیم که نفرات پچ پچ می‌کنند و انگار خبرهایی هست. دایی‌اش یک کم شیخ است. حس کردم می‌خواهد چیزی به من بگوید. کاغذی را داد به من که یک چیزی نوشته بود. حرکت که کرد ما فهمیدیم پسرم که در سوریه بوده شهید شده. مادرش هم در یک اتاق دیگر بود. آنجا باخبر شدیم.

**: مادر جان! شما چطور خبر شدید که بچه تان شهید شده؟

پدر شهید: خانومم خبر نداشت.

مادر شهید: گفت برویم کربلا.

**: کی به شما گفت که شهید شده؟

مادر شهید: یک پسر دیگرم به من گفت.

پدر شهید: قوم هایمان اینجا گفتند که پسر شما شهید شده.

**: بعدش چی شد باز؟

پدر شهید: ما فهمیدیم پسرمان شهید شده، دیگرخاطرمان جمع شد. باز همانجا فاتحه خواندیم و گریه کردیم. اقوتم ما سی چهل خانه بودند که همه جمع شده بودند برای ختم قرآن. نذری هم آوردند. از طرف دولت هم آمدند و خدمت زیاد کردند.

*ادامه دارد...