گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی بعد از گفتگو با برادر دانیال فاطمی از رزمندگان فاطمیون، خواستیم که چند خانواده از شهدای فاطمیون را برای گفتگو به ما معرفی کند، تلفن مادر شهید مازیار کریمی را در اختیارمان گذاشت. برای هماهنگیهای اولیه، پیامی در یکی از شبکههای اجتماعی برای خانم کریمی نوشتیم تا مقدمات گفتگو را فراهم کنیم. چند دقیقه بعد، فایلی صوتی از طرف مادر شهید برایمان ارسال شد که در آن کفته بود: من سواد خواندن و نوشتن ندارم عزیز جان! اگه ممکنه برام صوت بفرستید...
ما هم درخواست گفتگو و هماهنگیهای بعدی را با پیامهایی صوتی و تماسهایی تلفنی انجام دادیم و چند روز قبل از عزیمتمان به شهر پیشوا و منزل شهید، با درخواست جدیدی از سوی مادر شهید روبرو شدیم. ایشان می گفت ما اینگونه کارهایمان را با برادران سپاه هماهنگ میکنیم... و حالا می خواست شماره تماس ما را در اختیار برادر اردلان قرار دهد. ما پیشدستی کزدیم و خودمان با برادر اردلان که مسئول هماهنگی خانوادههای شهدای فاطمیون در شهرستان پیشوا است، تماس گرفتیم. این برادر سپاهی که سایت خبری مشرق را به خوبی می شناخت نهایت همکاری را با ما کرد و در ادامه، ما را با چندین خانواده دیگر از شهدای فاطمیون در شهر پیشوا آشنا کرد.
قسمت اول گفتگو را هم بخوانید؛
ماجرای مهاجرتهای مکرر خانواده «مازیار» بین ایران و افغانستان
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل حضور صبحگاهی ما در یکی از خیابانهای حاشیهای پیشوا و ساختمانی بود که در هر واحدش، یک خانواده شهید فاطمیون ساکن بودند. بیشتر آن خانوادهها به خاطر نگرانی از شیوع کرونا، گفتگو با ما را به زمان دیگری موکول کردند و فقط مادر شهید عزیز احمدی به خانه شهید مازیار کریمی آمد و در گفتگویی کوتاه با ما شرکت کرد.
پدر شهید کریمی هم که حال خوشی نداشت، در طول گفتگو جز چند کلام کوتاه، چیز زیادی به ما نگفت. جا دارد از خانم مهتاب کریمی (خواهر شهید) که لهجه غلیظ مادر را برای ما روان می کرد و برخی سئوالات را پاسخ می داد نیز تشکر کنیم.
**: کارت بانکی آقا مازیار دست چه کسی بود؟
مادر شهید: آن کارت دست خواهرش بود؛ آن موقع خواهرش اینجا بود. از خانه آبجیاش رفت سوریه. بعد به آقای ابونصر زنگ زدم گفت خانم ببخشید من تهران هستم، می آیم خدمتتان؛ ساعت ده می آیم خانه شما. گفتم باشد. ساعت ۱۰ منتظر بودم، آقای ابونصر بنده خدا آمد، خودش برای من یک دانه اجاق گاز خرید؛ از پول خودش خریده بود. این وسائلی که در خانه است همه از برکت پسرم است، مال خودم نیست؛ این بنده خدا یک دانه اجاق هم خرید؛ گفتم آقای ابونصر این چیست؟ گفت کارت عابر بانک مازیار است.
وقتی به مازیار زنگ زدم، گفتم مامان نرو سوریه، گفت حرم بی بی زینب در خطر است، من اینقدر پول در کارت دارم. به ابونصر گفتم من خودم سواد ندارم، این دختر هم نمی تواند، شما برو نگاه کن ببین چقدر پول داخلش هست. این بنده خدا گفت سوار شویم برویم ورامین، باید برویم بانک صادرات ورامین. رفتیم این را که نشان داد، گفت دولت،کارت را بسته. دیگه هیچی نگفتیم، ما چیزی سرمان نمی شد.
**: این که دولت بسته بود برای بعد از شهادت است؟ همینطوری که نمی بندد؟
خواهر شهید: آن موقع هنوز مازیار مفقود بود.
**: موقعی که شهید بشوند کارت و مدارکشان را می بندند...
مادر شهید: بله دیگر، ما آن موقع افغانستان بودیم؛ اینجا نبودیم؛ دیگر سرمان نمی شد.
**: شما بعد از شهادت آقا مازیار آمدید به ایران؟
مادر شهید: ما بعد از شهادت آمدیم.
**: آخر یک بار گفتید ۹۲ آمدید، که می شود قبل از شهادت...
خواهر شهید: نه، بعد از شهادت مازیار آمدیم.
**: یعنی سال ۹۴ آمدید؛ باز این را هم من ابهام دارم، خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
مادر شهید: درباره خبر شهادت الان صحبت می کنم برای شما.
بعد من رفتم و آقای ابونصر گفت که الان حاج خانم ببخشید من شما را سوار ماشین می کنم بروید خانه، من می روم تهران کار دارم. گفتم شما نمی آیید خانه ما؟ گفت نه، خانه شما نمی آیم. گفتم آقای ابونصر من ۴۰ ، ۴۵ سال است در ایران بودم و بهشت زهرا را ندیدم. همین طوری گفت حاج خانم! من نوکرت هستم، می برم تو را بهشت زهرا. گفت سوار شو حاج خانم برویم بهشت زهرا را ببین. رفتیم بهشت زهرا، هر سه تا رفتیم بهشت زهرا؛ همه شهیدان را زیارت کردیم و تمام شد؛ گفت حاج خانم ببخشید چند تا شهید گمنام هستند، سر خاک گمنامها نمی روید؟ یک وقت یادم آمد که مازیار گفت مامان دعا کن که من گمنام باشم. برای خودش چنین خواستهای داشت. مازیار به من گفته بود مامان دعا کن من شهید گمنام باشم.
**: شما یکهویی این اسم را که شنیدید، این جمله یادتان آمد؟
مادر شهید: بله، یک دفعه یادم افتاد. گفتم چرا، می روم. رفتم، الان شما سر خاک مازیار نرفتید، ندیدید مزار مازیار را؟
**: نه ندیدهام.
مادر شهید: رفتم اولین شهید را زیارت کردم، دومی را زیارت کردم، سومی را زیارت کردم، چهارمی را هم که زیارت کردم، پنجمی که رسیدم یکهو سرم گیج رفت خوردم روی قبر. روی قبر مازیار افتادم؛ البته آن موقع نمیدانستم آنجا مزار مازیار است. همان جا، نمیدانم چطوری شدم، آقای ابونصر را هم ندیدم. همین طور خودم را کشیدم؛ دوباره سرم گیج رفت و دوباره افتادم روی خاک. دوباره سرم گیج رفت. باز بار سوم دستم را اینطور کردم گفتم مازیار جان تو خودت هم اینجایی؟ گریه کردم. گفتم تو هم اینجایی مرا می کشی؛ می گویی نرو جایی مامان من اینجایم. خیلی گریه کردم. باز دوباره افتادم روی خاک. گریه کردم، گریه کردم، آقای ابونصر به مهتاب گفت بیا مامانت را دیدم خیلی حالش بد است، برو یک مقدار آب بیاور به سر و صورتش بزن. بعد سوار ماشینمان کرد که برویم خانه.
آمدیم سوار ماشین آقای ابونصر شدیم، آقای ابونصر هم بنده خدا یک دانه صدا ضبط کرده بود از صحبتهای من. بعد ما آمدیم خانه و این بچهمان «علی موسی» رفت سوریه.
**: بعد از شهادت آقا مازیار رفته بودند سوریه؟
خواهر شهید: آقا مازیار که تا آن تاریخ گمنام بود.
مادر شهید: تا این زمان که دارم برایتان تعریف میکنم، مزیار هنوز گمنام بود.
**: می دانم؛ شهید شده بودند اما پیکرشان برنگشته بود؟
خواهر شهید: نه، کلا در بخش گمنامها بود دفن کرده بودند.
مادر شهید: همین که من زیارت کردم، آنجا غش کردم، همین خاک مازیار بود.
**: آنجا دفن شده بود و بعدا با دی ان ای مشخص شد؟
مادر شهید: بله، آنجا خاک مازیار بود دیگر که افتادم رویش.
**: الان دارم علیموسی اخویتان را می پرسم، ایشان کی رفت سوریه؟
خواهر شهید: وقتی که شهادت برادرم معلوم شد.
**: ایشان تصمیم گرفت برود جای برادر؟
مادر شهید: بله.
**: خود آقا علی موسی چقدر کوچکتر از آقا مازیار بودند؟
مادر شهید: دو سال.
**: می فرمودید؛ آن روز را می گفتید که رفتید بهشت زهرا و افتادید روی مزاری که مزار یک شهید گمنام بود.
مادر شهید: مزار شهید گمنام، مزار خود مازیار بود. اما بعدا آن را فهمیدیم. آن روز که رفتم، از آنجا آمدم خانه؛ پسرم علی موسی یک ماه در پادگان بود.
**: رفته بود برای آموزش؟
مادر شهید: بله. یک روز علی موسی به ما زنگ زد و گفت مامان امروز صبح رسیدیم دمشق. گفتم مامان جان! تو به دمشق رسیدی الان برو فدای حضرت زینب شو، آنها همه را زیارت کن، سلام ما را هم برسان، یک دانه موبایل برای خودت بگیر، خودت می دانی دلسوختهایم، مازیار من را اینطور سرگردان کرد، هر موقع میتوانی به من زنگ بزن، من خیلی نگران هستم. گفت باشه مامان. این را هم قطع کردم. یک ساعت کمتر شد که بنده خدا به من زنگ زد و گفت به خواهرم مهتاب بگو موبایل را روشن کند که قبر آقا مازیار در بهشت زهراست.
**: یعنی جواب آزمایش آمده بود؟
مادر شهید: بله. من خبر نداشتم. این بنده خدا آن موقع در خیاطی کار می کرد. زنگ زدم گفتم عزیز جان! خطا نشده، ننه ستایش زنگ زده که مزار آقا مازیار در بهشت زهراست. بعدا این زیاد گریه کرد و داد و بیداد کرد. بنده خدا صاحب خیاطی برایش ماشین گرفته بود با یک دختر دیگر این را فرستاده بود خانه. شهید مازیار خیلی غریب بود. آمد خانه و من و پدرش در خانه نشسته بودیم؛ به فامیلهای خودم زنگ زدم و گفتم شهید مازیار پیدا شده و در بهشت زهراست. این بنده خدا هم آمد. خودمان بودیم. این زنگ زد به آقای عزیزپور، گفت آقای عزیزپور ما شهید مازیار را خودمان پیدا کردیم، چطور شما بنیاد شهید از چیزی خبر ندارید؟ گفت: نه، این بنده خدا خبر ندارد، اشتباه شده، اشتباه به شما زنگ زدهاند. گفت کی به شما زنگ زده؟ گفت این بنده خدا دقیق زنگ زده، عکس سنگش هم روی موبایل من هست. گفت تو الان عکس سنگش را بفرست تا بنیاد شهید بررسی کند... این عکس سنگش را که می فرستد، می گویند ما ساعت ۴ به خدمت شما می آییم.
ساعت ۴ امام جمعه پیشوا، و سه نفر دیگر آمدند خانه ما. وقتی آمدند، دیگر هیچی. گفتم من از شما خواهش دارم که علی موسی را از سوریه برگردانید، یعنی فردا علی موسی را برگردانید، من دیگه دوست ندارم که بی فرزند بشوم. بی بی زینب قربانش شوم یک نفر را برایش دادیم، قبول کند، دیگر نمی توانم تحمل کنم. اینها بنده خدا زنگ زدند به علی موسی. از این موقع بود که برگشت خانه.
**: آقا علی موسی را برگرداندند؟
مادر شهید: بله.
**: خودش راضی شده بود؟
مادر شهید: بله. این هم خودش به من قول داده بود که برگردد. من سه دفعه خودم این را از سوریه درآوردم؛ دیگر چارهای نداشتم. گفت مامان این دفعه اجازه بدهی بروم بی بی زینب را زیارت کنم، بی بی رقیه را زیارت کنم، بروم شاید یک سرنخ از مازیار به دست بیاورم.
**: به این نیت رفته بود؟
مادر شهید: بله؛ به این نیت رفته بود. کار خدا را بگویم؛ روز و ساعتی که او زنگ زد، ساعت بعد، شهید مازیار به ما خبرش رسید.
**: آقا علی موسی چقدر آنجا در سوریه ماندند؟
مادر شهید: یک ماه آنجا ماند.
**: بعد از یک ماه دیگه برگشتند و دیگه نرفتند؟
مادر شهید: برگشت. دیگر من نگذاشتم برود. خودش می خواست برود ولی من نگذاشتم.
**: آقا علی موسی همین برادرتان است که مجرد هستند الان؟
خواهر شهید: نه.
**: ازدواج کردند؟ الان خانوادهاش ایران هستند؟
مادر شهید: بله دیگر، اینها همه مال اوست.
**: مشغول چه کاری هستند؟
مادر شهید: کار ندارد، بیرون کار می کند، کشاورزی، بنایی، استاد است.
**: شغل آزاد دارند؟
مادر شهید: بله؛ شغل آزاد دارد و کارگری میکند.
**: موقعی که متوجه شدید آنجا مزار آقا مازیار است، سنگ مزار را عوض کردید؟
مادر شهید: بله، همان روزی که علی موسی از سوریه آمد، گفت چرا هفت گرفتید؟ ما می گوییم هفت، شما چه می گویید، نمی دانم...
**: سوم و هفتم و چهلم...
مادر شهید: بله. ما چهلمش را نگرفتیم، هفتمش را گرفتیم. از اینجا اتوبوس گرفتیم و رفتیم. من نگاه می کردم و میگفتم ای خدا! من که یک ماه پیش خودم این مزار را گیر آوردم.
**: تازه متوجه شدید همان جایی است که خودتان افتاده بودید؟
مادر شهید: بله، همانجا بود. مازیار را از دی ان ای خون خودم پیدا کرده بودند. این آقای ابونصر شاهد است. من یک ماه میرفتم بهشت زهرا. ماه قربان بود. گفتم بروم؛ روی حضرت آقا را که نمی بینم، بروم جای پایش را زیارت کنم. آقا می آمد به بهشت زهرا دیگر. سری هم به مزار شهدای گمنام زده بودند و عکسی هم از ایشان و مزار آقا مازیار انداخته بودند.
**: آمده بودند سر مزار آقا مازیار؟
خواهر شهید: نه، کلا شهیدان گمنام را زیارت کرده بودند.
**: آن وقت عکسش را شما دیده بودید؟ چطور متوجه شدید؟
خواهر شهید: ابونصر به ما گفت و عکس را نشانمان داد.
مادر شهید: آقای ابونصر خیلی آدم خوبی است.
**: پس آقا مازیار را به صورت شهید گمنام برده بودند بهشت زهرا، بعدا مشخص شد که اینجا، مزار شهید مازیار کریمی است.
مادر شهید: بله. شهید مازیار به من زنگ زده بود (شهید نشده بود آن موقع) گفت مامان من پنج دفعه شده که رفتم سوریه و به تو نگفتهام. پنج دفعه رفتم سوریه خدمت کردم، این دفعه تو به من اجازه بدهی، اگر من شهید نشدم! اگر من شهید شدم تو فقط دعا کن من شهید گمنام بشوم. من گریه کردم گفتم نه، من تو را اجازه نمی دهم.
**: این حرف را حضوری گفتند یا تلفنی؟
مادر شهید: تلفنی. او اینجا بود، من در افغانستان بودم. گفتم من اجازه نمی دهم که تو شهید شوی. باز دوباره خیلی زاری کرد، گفت من اینطوری خواب دیدم، خواب من باید تعبیر شود.
**: ایشان وقتی شهید می شوند ۱۸ سالشان است؛ یعنی از ۶۶ تا ۹۴، ۲۸ سالشان است. این سربازی زمان افغانستان در سن ۱۸ سالگی باید باشد. الان اینجا ۲۸ سالشان است. هیچ قصد نداشتند ازدواج کنند؟
مادر شهید: نه، این عکس را که گرفت گفت مامان رفتم بردم یک جایی خواستگاری. یک دفعه قبول کرد یاید خواستگاری ، دوباره نمی دانم چه شد که گفت مامان من ازدواج نمی کنم! جواب خانواده را بدهید. گفت من خواب دیدم می روم ایران. اول می گوید من بچه ایرانم می روم ایران. بعد گفت من خواب دیدم؛ می روم خواب را تعبیر کنم. من یک راهنما دارم، من نمیدانم آن راهنما کی بود، نمی دانم آن خواب چی بود.
**: خواب را تعریف نکرد برای شما؟
مادر شهید: نه، من که فکر می کنم خوابش این بوده که شهید می شود.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...