گروه جهاد و مقاومت مشرق- فرزند فرمانده فاطمیون، شهید «سید احمد سادات» ما را به انتهای شهرک صنعتی اشتهارد و به اتاقی سه در چهار برد که مادر شهید سید جعفر امیری (جانشین فرماندهی تیپ امام علی (علیه السلام) از لشکر فاطمیون) و از همرزمان حاج قاسم سلیمانی به همراه همسرش (آقای سید امین امیری و عموی شهید امیری) و یکی از دخترانش در آن زندگی میکنند.
قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:
ماجرای مجاهد افغان و کرینکوف روسی! +عکس
سرگذشت پدر شهید امیری چه شد؟!
شرط مسئولان برای دیدن پیکر شهید توسط مادرش
سفر متفاوت مادربزرگ شهید در ماه صفر
سالها پیش وقتی پدر شهید به رحمت خدا رفت، برادرش که نمیتوانست ببیند زنبرادرش زیر فشار زندگی کمر خم کرده؛ تصمیم گرفت همسر برادرش را به عقد خود درآورد. تعدادی از زنهای فامیل را به خواستگاری فرستاد و وصلتشان سر گرفت. مادر شهید و عموی شهید، همراه با یکی از خواهران شهید، زیر سقفی که در آن زندگی میکنند، در ظهرِ گرمِ ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ میزبان ما شدند تا چند ساعتی درباره زندگی و سرگذشتشان با هم گفتگو کنیم.
عموی شهید: مثل اینکه این آخری که بیمارستان رفت، کرونا گرفت، اول نداشت. ریهاش خراب بود، چند سال بود، سرفه می کرد. ما رفتیم یک هفته آنجا ماندیم. بنده خدا کلیهاش هم خراب بود. کرونا نبود. بعد که مریض شد بردند بیمارستان خواباندند، همهاش کرونایی بودند دیگر، یک چادر کشیده بودند، او هم اینجا خوابیده بود و آنجا درگیر شد. چون ما که رفتیم آنجا بدبخت به پهلو افتاده بود، شلنگ هم از دهنش رد کرده بودند، سِرُم هم دستش بود، همین طوری که خوابیده بود، من به پرستار گفتم این بنده خدا را به پشت بخوابانید. گفت اگر می توانید بخوابانید. من هم با ماسک و اینها رفتم از بغل گرفتم و به پشت خواباندم، گفتم مادر! من و زینب از کرج آمدیم. چشم هایش را باز کرد و نگاه کرد این طرف و آن طرف و تمام. دیگر بنده خدا منتظر ما مانده بود تا تمام کند.
**: خدا رحمتشان کند؛ چند سالشان بود؟
مادر شهید: فکر کنم ۷۰ ساله بودند. همیشه هم ماه رمضان، رجب و شعبان را روزه میگرفت، رمضانش که تمام میشد ده روز از شوال هم روزه می گرفت. همیشه نماز شب می خواند. می گفت زینب! نماز شب بخوان، یک ساله از آتش جهنم دوری؛ دختر! نماز شب بخوان.
مثلا میرفت مسجد نماز می خواند، یک خانم ایرانی می گفت من پسرم سربازی رفته، شش ماه یک سال است نیامده. شبها دو رکعت نماز برای این زن می خواند، فردا صبح یا پسره زنگ می زد یا می آمد. یا یک خانمی بچه نمیآورد، دو رکعت نماز می خواند، بعد از شش ماه آن خانم می آمد و می گفت سید! بیا این شیرینی تو؛ عروسم بچهدار شده. از اول عید قربان عیدی می داد تا آخر ماه صفر.
عموی شهید: ماشین که سوار میشد جایی برود، یک کورس که کرایه را می داد هیچ، ۵ تومان ۱۰ تومان اضافهتر میداد می گفت پسرم این عیدیات. دست و دلباز بود.
**: دست و دلباز بود اما به خاطر اینکه سید حکیم گفته بود کسی را راه نده، امانتداری می کرد...
مادر شهید: بله؛ یک خانمی از شهرستان رفته بوده آنجا نماز خوانده بود، گفته بود من جا ندارم امشب بخوابم. سیدخانم آن زن را آورده خانه خودش و خوابیده بود. فردا صبح مرد صاحبخانه با هواپیما آمده بود و کفشهای آن زن را پشت در دیده بود. گفته بود حاج خانم! این کیه؟ گفته بود دوستم است، آمده اینجا بخوابد. صاحبخانه گفته بود یک سال باید استغفرالله بگویی. یک سال. به خاطر اینکه یک شب اینجا خوابیده، تو باید استغفرالله بگویی... گفته بود برای چی؟ گفت بود من راضی نبودم دیگر. مامانم یک خرده اعصابش خراب شد که من کلید را تحویل میدهم، چهکار می کنم. آن آخوند کفتر داشت و مادرم به کفترهایش آب و دان می داد. گفت یک سال حاج خانم باید استغفرالله بگویی بدون اجازه راه دادی. عربها اینطوری هستند.(با خنده)
**: پدر شما تا کی در قید حیات بودند؟
خواهر شهید: سال ۶۸ بابابزرگ فوت کرده. همان سالی که جعفر به دنیا آمد به رحمت خدا رفت و در قطعه دو بهشت معصومه(س) به خاک سپرده شد.
مادر شهید: همان سال که جعفر به دنیا آمد چلهاش تمام نشده بود که بابام به رحمت خدا رفت.
عموی شهید: افغانها یک رسمی دارند، می گویند چند سالت است؟ می گوید آن سال زلزله به دنیا آمدم. اینطوری می گویند. میگوید آن سالی که سید جعفر به دنیا آمد بابابزرگ از دنیا رفت.
خواهر شهید: گفتم سال ۱۳۶۸ بود.
عموی شهید: تو کارت درست است. (با خنده)
**: الان بنیاد شهید حمایتی هم از شما می کند، حقوقی دارید؟
مادر شهید: بله.
**: همسرشان هم مورد حمایت هستند؟
مادر شهید: بله.
**: حاج خانم چند ساله هستید؟
مادر شهید: من خودم تاریخ تولد دقیق ندارم!
عموی شهید: ۴۴ سالش است.
مادر شهید: شوخی می کند، ۵۰ را هم من رد کرده ام.
عموی شهید: از ۶۰ دو تا کم دارد. (با خنده)
مادر شهید: نه، ۵۰ هستیم. آقای خلجی زنگ زد می گفت خانمت چند ساله است؟ گفت ۹۵ سالش است!
عموی شهید: از ۶۰ دو تا کمتر، ۵۸ است.
**: ایشان حساب و کتابشان درست است.
مادر شهید: این اینقدر بلا است.
عموی شهید: ۵۸ این است، ۶۵ منم.
مادر شهید: تو هفتاد و پنجی حاج آقا!
عموی شهید: ۲۶ ایشان است.
**: اسم کامل شما چیست حاج خانم؟
مادر شهید: اسمی که پدر و مادرم گذاشتند زینب حسینی است. حالا شدهام زینب امیری.
عموی شهید: «امیری» و «حسینی» هر دو تا هستند.
مادر شهید: ما اصلا و طایفتاً فامیلیمان حسینی است. جد ما که امیر بوده در شناسنامه زدند امیری؛ امیری حسینی، بعدا که آمدیم اینجا شناسنامه گرفتیم، بابای اینها گذاشته «عقیله فصیحی» اسم هایمان اصلا قاطی شده.
**: الان در شناسنامهای که میخواهند صادر کنند، چه می آید؟
مادر شهید: عقیله فصیحی. روی کارت و روی شناسنامه که بخواهد بیاید عقیله فصیحی میآید. در حساب بانکی هم عقیله فصیحی است. زینب را گذاشتند کنار کلا.
**: ما هم همین را مینویسیم، عقیله هم صفت حضرت زینب است.
مادر شهید: بله، شوهرم آخوند بود و همه چیز را می دانست.
خواهر شهید: بابای من اسم مادرم را عوض کرد.
مادر شهید: من اسمم زینب بود.
**: حاج آقا چطور می توانست نام حاج خانم را عوض کند؟
خواهر شهید: یک رسمی هست که اتباع، بعضیهایشان البته، وقتی با یکی ازدواج می کنند، بعد از ازدواج اسم طرف را به اسم خودشان در می آورند یا اسمش را عوض می کنند.
**: یعنی این دیگه همسر من است...
عموی شهید: این بنده خدا خودش فصیحی بوده، پسرش هم فصیحی است، دخترش هم فصیحی است آن بچهاش هم فصیحی است، تمام شد...
مادر شهید: بابا عزیز در زمان جنگ ایران و عراق در خرمشهر در قسمت شیمیایی (ش.م.ر) کار می کرد، در جنگ ایران و عراق می گوید ما اهواز بودیم، آنجا کار می کردیم.
**: آقا سید آخوند؟
مادر شهید: بله؛ خیلی سابقه داشته.
**: سن ایشان را میدانید چقدر بود؟
خواهر شهید: تولد اتباع خارجی را فقط خدا می داند.
سیدمجتبی سادات: الان روی مزار تاریخ تولد چه دارید؟
خواهر شهید: تاریخ تولد ندارد.
مادر شهید: نمی دانم چی زدیم، یادم نیست.
**: مزار ایشان کجاست؟
سیدمجتبی سادات: در همین فبرستان چمران است. کنار پدربزرگ من است.
**: یعنی به صورت رزمنده در جنگ ایران و عراق بودند؟
خواهر شهید: صحبتهایی که با ما می کرد می گفت مثلا دو سال خدمت کردم، بعد می گفتیم بابا شما که اینقدر خدمت کردی مدارکت را حداقل همراهت می گذاشتی که وقتی ما مدرسه می رویم، هزینه ای که از ما می گیرند را نگیرند. یا مریض می شویم یک دفترچه بیمه ای چیزی داشته باشیم. می گفت نه؛ من دلم سوخت، مدارکم را دادم به یکی از دوستهایم. صحبتهایی که می کرد می گفت مثلا دو سال انگار در جبهه بودند.
مادر شهید: وقتی ایران و عراق جنگ داشتند، پشت خط بوده.
**: خدا رحمتشان کند...
مادر شهید: سید علی هم جنگ ایران و عراق به دنیا آمد. یک طور ایران را می زد، شیشهها همه خرد می شد. مثل آب و فاضلاب که از جوی میرود، خون اونطوری می رفت.
**: در قم بودید؟
مادر شهید: بله. یک مغازه را زده بود هم طلا بود هم بانک بود، خیلی بد زده بود. آن شب این بچه به دنیا آمد. بعد فامیلهایم چی می گفتند؛ پدرش اسم این را گذاشته بود سید علی، پدرزن داداشم می گفت صدام حسین. بعد داداش خودم یک روز آمد گفت این بچه را، صدام حسین را بیاورید! کوچک بود دیگر، من هم بغلم گرفتم رفتم، داداشم گفت که آقای بزرگوار این را صدام حسین نگو، این جایگزین صدام میشود ها! یک روز ایرانی ها را بیرون می کند ها، این را اینطور نگو، این بچه انقلاب است. بعد اسمش را سید علی گذاشت؛ از روی قرآن گذاشت، اسم سید علی را، سید جعفر، سید اسماعیل، سید ابراهیم را اسمشان را داداشم گذاشت که مداح اهل بیت است.
**: برادرتان کجا هستند؟
مادر شهید: حاج آقا حسین در قم است.
**: حاج حسین امیری؟ یا حسینی؟
مادر شهید: آنها حسینی هستند، آنها فامیلشان از فامیل ما جداست. ما در کل حسینی هستیم.
**: حاج آقا! شما اسمتان را نگفتید به ما؟
عموی شهید: بنده سید امین امیری، متولد ۱۳۳۸.
مادر شهید: این عموی سید جعفر است دیگر .
**: عموی حقیقی؟ نمی دانستم!
مادر شهید: بله. سید جعفر که شهید شد، این افغانستان بود.
**: شما گفتید حاج آقا مدام زنگ می زد به شما برای خواستگاری.
مادر شهید: چند ماه قبلش آمده بود ایران.
عموی شهید: ما تا سال ۸۲ در افغانستان بودیم. ماموریت داشتیم، درجه داشتیم، سرهنگ ارتش بودیم در افغانستان. بعد سال ۸۲ که رییس جمهوری افغانستان کرزی آمد آنجا، با همان کلاه قره قلی هیچ چیز نمی فهمید، ندیده بود آن حرف ها را، وقتی مثلا می آمد ما قطعه نظامی را مثلا برایش پذیرایی بودیم، نمی فهمید، ما قطعه را بهش تقدیم می کردیم او نمی فهمید. باز ما راهنمایی می کردیم. سال ۸۲ ما آمدیم یک مرخصی ۲۰ روزه از آنجا گرفتیم و آمدیم ایران، دیگر برنگشتیم. یک مدتی غیبت داشتیم. می خواستیم زن و بچه را ببریم آنجا، بچه ها نرفتند، من خودم هم نرفتم. بالاخره چون فکر کردیم در افغانستان اگر افسر نظامی غیبت کند دو ماه، دیگه آبرویش می رود، هم زندان دارد، هم جریمه دارد و هم شلاق دارد، قانون افغانستان اینطور است. دیگه برنگشتیم.
**: اینکه شما به ایشان زنگ می زنید و ایشان نمی شناسد علتش چه بود؟
مادر شهید: زن داداشش را می شناختم.
عموی شهید: سال ۸۲ که ما آمدیم در مشهد، یک مدتی آنجا کار می کردیم، کار هم پیدا نمی شد، بچه ها آنجا بودند ما آمدیم اشتهارد. همین نگهبانی را گرفتیم، این نگهبانی را کار می کردیم. دو ماه سه ماه کار می کردیم. می رفتیم مشهد یک ماه ۱۵ روز ۲۰ روز و باز برمی گشتیم. آخوند که از دنیا رفت (بابای این دختر) این حاج خانم آزاد شد. این کارگر می گرفت و در بیابان کار می کرد. شب ها هم که نمی شد برویم خانهشان.
مادر شهید: سید محمد کوچک بود.
عموی شهید: شب نمی شد برویم خانهشان؛ می گفتند شب چرا میروی خانه زنی که سرپرست ندارد. از این هم میترسیدیم. دیگر شد تلفن زنگ زدن؛ شما کی هستی و چهکار می کنی، و سرما میخوری و گرما می خوری. روز اول جواب داد و گفت دیگه زنگ نزن. شماره ام را نمی شناخت.
**: چرا نمی شناخت؟
عموی شهید: ما قبلش تماس نداشتیم.
مادر شهید: شماره اش را ذخیره نداشتم، از زن داداشش گرفت، می شناختیم، رفت و آمد داشتیم، جاریام است.
عموی شهید: بعد یواش یواش گفتم اگر بروی مغازه سید عزیز آنجا ما را می بینی، خلاصه با تلفن یواش یواش جذب کردیم. باید کارمان را بلد باشیم. (با خنده)
مادر شهید: این سید خیلی زرنگ است.
عموی شهید: جذبش کردیم. آنجا آمدیم.
**: من خوشحالتر شدم که ایشان عموی شهید است.
عموی شهید: گفتم خانم! زن مثل گل است، هر آدمی که از جلویش رد شود یک بویی می کشد، خصوصا زن بی سرپرست؛ ما گفتیم و گفتیم و گفتیم تا خلاصه راضیاش کردیم.
مادر شهید: یعنی زبان من شمشیر است، یعنی مردی حق ندارد طرف من نگاه کند، چه در خوبی چه در بدی.
عموی شهید: کلا اینها طائفهای سختگیر هستند.
مادر شهید: این الان به من می گوید سخت نگیر.
عموی شهید: همین داداشش حسین آقا اینقدر سختگیر است؛ در اشتهارد مغازه میوهفروشی دارد.
**: اگر عصبانی بشود؟
مادر شهید: کلا سختگیر است.
عموی شهید: من این طایفه میشناختمو از راهش وارد شدم. (با خنده)
مادر شهید: این نمی گذارد، م نآرام باشم، چهکار کنم؟ (با خنده)
عموی شهید: گفتم سختگیری خیلی بد است، گفتیم و گفتیم. الان بهتر شده.
مادر شهید: خیلی نرم شدم من!
عموی شهید: این کار را ما کردیم، کار بدی کردیم؟
**: خدا به شما خیر بدهد. خوب است. نحوه شهادت آقا سید جعفر را همرزمانش به شما گفتند؟
مادر شهید: نه، نگفتند. اصلا سید اسماعیل نگذاشت گوشیاش را ببینم. نمیتوانستم ببینم. از دور شنیدم که آن لحظه دست و پایش قطع شده بود، نه ماشین بوده نه موتور بوده، به خاطر خونریزی زیاد شهید میشود. بعد آن پسری که پشتش بوده (روی موتور بودند) او یک پایش قطع شده، یک روز سیدمحمد صحبت می کرد و می گفت این آقا یک روز در مسجد نماز می خوانده در تهران، بعد گفته چرا عکسهای شهدای افغان که هست، چرا عکس سید جعفر نیست؟ هیأت امنای آن مسجد است. بعد رفتند بنر بزرگ عکس سیدجعفر را زدند؛ گفتند حالا خوب شد که زدیم؟ گفته بله، سید جعفر فرمانده بود، سید جعفر چند سال خدمت کرد برای حرم حضرت زینب، چرا نزدید عکسش را. الان عکسش همه جا هست، در مصلا، مسجدها و همه جا.
**: ممنون از شما.
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان