گروه جهاد و مقاومت مشرق – در آستانه نوروز ۱۴۰۰ روزی که قرار بود با خانواده شهید شیرعلی محمودی در یکی از روستاهای اطراف شهرری (دهخیر) گفتگو کنیم، با همسر شهید خدادادی هم قرار مصاحبه را هماهنگ کردیم. آن روز برای ایشان کاری پپش آمد و در زمان مقرر، نزد پدر و مادر شهید دیگری رفتیم. ۵ ماه بعد در اواسط مردادماه بود که با هماهنگی همسر شهید محمودی، بار دیگر هماهنگیها انجام شد تا در یکی از خیابانهای روستای دهخیر، مهمان خانه همسر شهید مرتضی خدادادی باشیم. خانم رحیمی بیش از چهار ساعت پاسخگوی سئوالات ما بود و زیر و بم زندگی عاشقانهاش با آقامرتضی را موشکافی کرد.
قاب بیسانسوری از زندگی پر فراز و نشیب این زن مقاوم را در ۹ قسمت نشان شما خواهیم داد تا در تاریخ، ثبت شود. امروز دومین قسمت از این سلسله گفتگوها تقدیم شما...
**: جایی نمی توانستید بگیرید و فعالیت کارگاه را ادامه بدهید؟
همسر شهید: نه نتوانستم. این سَمتها یک مقدار خانهها گرانتر هم بود؛ پدرم یک خانه گرفته بود که آنقدرها هم جا نداشت. با این شرایط دیگر نتوانستم فعالیت کارگاه را ادامه بدهم. سال ۹۰ بود؛ من رفتم باقرشهر و در یک کارگاه کار می کردم که آقا مرتضی بیشتر در آن کارگاه، رفت و آمد می کردند اما کار نمی کردم. ولی از سال ۹۱ ایشان هم آمدند در باقرشهر و در کارگاهی که من کار می کردم. من آن زمان کارگاه خودم را تعطیل کرده بودم کارگری می کردم.
بعد از آن، همان سال آقا مرتضی آمدند به کارگاه خیاطی و با هم همکار بودیم و کار می کردیم؛ یک سالی را با هم کار کردیم.
**: کار ایشان در کارگاه دقیقا چه بود؟
همسر شهید: ایشان هم چرخکار بودند. به عنوان چرخکاری آمده بودند آنجا. من شش ماه از زمانی که آقا مرتضی آمد با او همکار بودم، ولی با شرایطی که خودم قبلا به عنوان کارگاهدار کار می کردم، نتوانستم دیگر ادامه بدهم؛ برایم خیلی سخت بود، یک طورهایی حس می کردم برایم افت دارم که بیایم چرخکاری بکنم یا کارگری بکنم، چون مستقل بودم و برایم خیلی سخت بود. بعد از همانجا هم که یک مقدار کار کرده بودم و یک مقدار هم از چرخهای قبلم بود، همه را جمع کردم و دوباره شش هفت چرخ خریدم و در کنار این سه چرخ دیگرگذاشتم.
همانجا که دو تایمان کار می کردیم یک آقایی به نام علی زوّاری و ساکن قمصرِ بهشت زهرا بودند؛ با خانمشان خیلی رفیق بودم. یک روز که دنبال این وسایل بودم، آقای زواری به من گفتند که خانم رحیمی اگر می خواهید کارگاه بزنید و اگر می شود، با هم شریک شویم. گفتم چقدر پول دارید؟ گفت من پولی به آن صورت ندارم و نمی توانم وسایل بگیرم، اما می توانم یک جایی را بگیرم، جا از من، وسایل از شما. گفتم باشد، ایرادی ندارد، با شرایطی که من هم دست و بالم خالی است، یک مقدار وسایل را زیاد می کنیم، جا را شما بگیرید.
دوتایمان از سال ۹۱ شروع کردیم. دو سه ماهی را کنار هم کار می کردیم. کارگاه در همان قمصر کنار خانهمان بود. قبلش هم که من زیاد در جریان نبودم آقا مرتضی یک طورهایی به یکی دو نفر از دوستانشان مخصوصا به آقای زواری گفته بودند که من از خانم رحیمی خیلی خوشم آمده، اگر می شود شما ایشان را برای من خواستگاری کنید. من در کارگاه یک سیاستی داشتم که هیچ آقایی نمی توانست که داخل کارگاه بدون حجاب باشند؛ منظورم از حجاب این است که اکثر خیاطها با یک زیرپوش و یک شلوارک می نشینند؛ این شرایط را در کارگاههای دیگر داشتیم که من رفت و آمد می کردم، ولی خب کسی اهمیت نمی داد؛ من اما یک سیاستی داشتم که از در وارد می شدم انگار مثل این بود که من یک آقا هستم و اینها همه خانم هستند! همه می دویدند و می رفتند حجابشان را حفظ می کردند. لباس مناسب می پوشیدند و برمی گشتند.
**: در کارگاه بعدی که افتتاح کردید، همه چرخکارها آقا بودند؟
همسر شهید: نه، بیشتر خانم بودند و به خاطر همین این کلام را خدمتتان عرض کردم که با توجه به اینکه خودم یک خانم جوان بودم و با آقای زواری دو تایی شریک بودیم، بحثمان این بود که فقط کارگر خانم استخدام کنیم؛ کلا همهشان یکسری دخترهای نوجوانی بودند به عنوان شاگرد و یکسری خواهرانی بودند که خودشان سرپرست و نانآور خانواده بودند که پیش ما کار می کردند. در کنار آقای زواری دو برادرم هم کار می کردند. سه تا آقا بود و مابقی خانم بودیم.
**: چرخِ کارتان هم خوب می چرخید؟ راضی بودید؟
همسر شهید: بله خدا را شکر. اوایل که از صفر شروع کردیم هم خوب بود. من چند سالی که کار کردم که انشالله ادامه اش را خدمتتان عرض می کنم، زمانی که در کارگاه ما کلا خانم بودند، آقا مرتضی به چند تا از دوستانش گفته بود که خانم رحیمی را برای من خواستگاری کنید، اما آنها جرأت نمی کردند به من چیزی بگویند. بعد که جابجا شدم و کارگاه خیاطی را دست و پا کردم، ایشان با آقای زواری خیلی دوست بودند؛ مثل برادر بودند...
**: آقای زواری هم از اتباع افغان بودند؟
همسر شهید: بله. دو سه ماهی که کار کردیم، آقای زواری و آقا مرتضی صحبتی با هم داشتند اینها را آقا مرتضی بعدا به من گفتند که ما یک بهانه ای جور کردیم تا شما بتوانید من را در کارگاه خودتان قبول کنید و من در کنارتان باشم.
**: این اتفاق افتاد؟
همسر شهید: بله. آقای زواری گفت که یک شرایطی برای آقا مرتضی پیش آمده که واقعا نمی تواند در کارگاه آقا حبیب (صاحبکار قبلیمان) کار کند. گفتم چه شده؟ گفت شما نپرسید، اگر ممکن است آقا مرتضی بیاید پیش ما کار کند.
**: شما تمایلی به آقا مرتضی داشتید؟ کار و اخلاقشان را می پسندیدید؟
همسر شهید: بیشتر اخلاقشان را می پسندیدم؛ کارشان که خیلی عالی بود، اما آن زمان من صاحبکارشان نبودم که کارشان را بیشتر در نظر داشته باشم؛ با بودن اخلاق خیلیخوب و برخورد خیلی خوبشان، یک طوری بود که در آن شرایطی که در کارگاه، نیروهای آقا زیاد بودند، باز هم آنجا مثل خواهر و برادر بودیم. تا آن زمان هم آقا مرتضی برای من «داداش مرتضی» بود. آقا مرتضی لقبی داشتند و همه به ایشان «دایی» می گفتند. من این را نفهمیدم که از کجا این لقب را برایش گذاشتند، ولی کلا همه خواهران ایشان را دایی صدا می کردند اما من همیشه داداش مرتضی صدایشان می کردم؛ حتی توی گوشی من شمارهاش به عنوان داداش مرتضی ذخیره شده بود. بعد از این شرایطی که صحبت کردند، آقا مرتضی آمد پیش ما. ، حالا با اینکه کارگاه خیاطی ما همه خواهر بودند، اما با شرایط کارشان، من خودم هم دوست داشتم که آقا مرتضی به آنجا بیایند. یک زمان که فکر می کردم، با خودم می گفتم ایشان اگر بخواهند بیایند اینجا کار کنند، برای ما خیلی خوب میشود. کارشان طوری بود که همیشه دو تا شاگرد داشتند، من خودم شخصا یک شاگرد داشتم، یا چند تا خواهر دیگر یا آقای زواری هر کدام یک شاگرد داشتیم اماآقا مرتضی همیشه دو تا شاگرد وسطکار داشت. به قدری کارشان خوب بود و سریع کار میکردند که دو نفر باید ادامه کارشان را پیمیگرفتند.
**: یعنی به قدری کارشان خوب بود که باید دو نفر پشتیبانی می کردند؟ مثلا پارچه های برش خورده را بیاورند و پارچه های آماده را ببرند. درست است؟
همسر شهید: بله. همیشه دو تا وردست داشتند.
اولش مخالفت کردم که آقا مرتضی بیاید؛ گفتم اینجا همه خواهر هستند، شاید اگر من قبول کنم، اینها قبول نکنند. درست است شما صاحب کارگاه می شوید و ایرادی ندارد و قبول دارند خواهران، اما دوتا برادرم هم که کنارم هستند شرایط من را درک می کنند، به خاطر من شاید چیزی نگویند، اما آقا مرتضی یک کارگر چرخ کار به حساب می آیند و شاید خواهران قبول نکنند و سختشان باشد.
چون آقا مرتضی خانهشان شیراز بود باید شب را هم همانجا در کارگاه می ماندند. اینها را که خودم سنجیدم، بعد با خواهران صحبت کردم و آنها هم قبول کردند، چون رفت و آمد کرده بودند و رفتار و اخلاق ایشان را میدانستند و مرتضی یک مقدار هم شوخ طبع بود، اینها را که دیده بودند قبول کردند و گفتند ایراد ندارد آقا مرتضی بیاید اینجا کار کند. خودم هم خیلی راضی بودم. بعد از یک هفته که می نشستم کار همه را حساب می کردم می دیدیم تیراژ کار آقا مرتضی خیلی بالاتر از بقیه است.
**: به صورت روزمزدی کار می کردند؟ یا مانتو که تکمیل می شد مزد می گرفتند؟
همسر شهید: کارهای آن موقع مثل الان ماهیانه نبود، ولی آن زمان همه مانتوها دانهای بود؛ یا ۱۸۰۰ تومان بود یا ۲۰۰۰ تومان. الان اما یک مقدار شرایط فرق کرده و قیمتها بالاتر رفته.
**: آقامرتضی روزی چند مانتو تکمیل می کردند؟
همسر شهید: با شرایط دو تا وردست آن زمان می توانستند روزی ۲۰ مانتو را تحویل دهند، اما من که خودم روزی یک وردست داشتم و خانم بودم و تایم کاریام کمتر بود، شاید روزی ۵ تا مانتو را نهایی میکردم. اینها را که در نظر گرفتم خیلی خوشحال بودم که خواهران قبول کردند ایشان بیایند به کارگاه ما و کار کنند.
**: پس درآمد ایشان نسبت به بقیه خیلی بیشتر بود؟
همسر شهید: بله، داشتیم یکسری برادرانی که تیراژ کارشان شبیه آقامرتضی بود. ولی من با شرایطی که داشتم و به عنوان خانمی که با برشکاری و صاحبکارِ اصلی طرف بودم و سنجیده بودم، دوست داشتم امتیازم بالا بیاید؛ تیراژ کارم بالا بیاید؛ درآمدم بیشتر شود. سر این قضایا قبول کردم و آقا مرتضی آمد و کارش را شروع کرد.
بعد از سه چهارماهی که آقا مرتضی پیش ما کار کرد، چون آنجا تنها بود، یک مواقعی من در خانه به مادرم می گفتم یک آقایی پیش ما کار می کند که مجرد است و خانهشان شیراز است، یک مقدار غذا بیشتر بگذارید که ناهار را با هم آنجا بخوریم. یا در مراسماتی که داشتیم برادرم دعوتش می کرد؛ می آمد و می رفت. اینطور با خانواده من بیشتر آشنا شد. اما من خودم در این وادیها نبودم و فکر نمی کردم یک روزی ایشان از من خواستگاری کند. من سرم گرم بود، تازه کارگاه خیاطی به پا کرده بودم و هوای کار و درآمد و سرمایه در ذهنم بود.
آقا مرتضی بعد از سه ماه که خودشان نتوانستند و رویشان نشد از من خواستگاری کنند، آقای زواری آن هم با یک پیامک، قضایای خواستگاری آقا مرتضی را برای من پیامک کردند.
**: از آن پیامک، عکسی دارید؟
همسر شهید: نه.
**: متن آن پیامک چه بود و چه گفتند؟
همسر شهید: یک روز یادم هست ساعت دوازده، دوازده و نیم بود که بچهها داشتند برای ناهار تعطیل می کردند که بروند. آقای زواری هم خانهشان نزدیک بود و داشت میرفت. از این گوشیهای نوکیای ساده داشتم که با شرایط کاریمان همیشه روی میز چرخ بود. یک دفعه دیدم یک پیامک آمد که بالایش اسم آقای زواری افتاده بود. تعجب کردم. گفتم شاید از این پیامهای مناسبتی است که برای من هم فرستاده است. سرگرم کار که بودم یک باره پیام را باز کردم که نوشته بود: خانم رحیمی با عرض شرمندگی من رویم نشد حضوری به شما بگویم اما با پیامک می گویم که آقا مرتضی از شما خواستگاری کرده. می گوید خانم رحیمی را برای من خواستگاری کنید ولی من تا الان این موضوع را نگفتهام. از زمان کارگاه حبیب تا الان مدام به من می گوید و کچلم کرده! جوابش را چه بدهم؟... من تا این پیام را خواندم و تا سرم را بلند کردم به آقای زواری نگاه کنم، دیدم ایشان کاپشنش را پوشید و از در رفت بیرون. از واکنش من ترسیده بود و خیلی زود رفت بیرون. آذرماه بود.
سرِ این پیامک، وقتی آقای زواری که رفتند، من هم برای ناهار رفتم خانه و برگشتم. آقا مرتضی هم از همه جا بیخبر و سرگرم کار بود.
**: از پیامک خبر نداشت؟
همسر شهید: نه، من دیگر همینطور ذهنم رفت سمت آقا مرتضی. دیگر نتوانستم کار کنم و دوستم را راهی کردم و گفتم برو ناهار و خودم هم رفتم خانه، ولی دل توی دلم نبود. ناهار آن روز را اصلا نفهمیدم چطور خوردم.
**: خوشحال بودید یا ناراحت یا متحیر؟
همسر شهید: واقعیتش ابتدا خیلی ناراحت شدم؛ آقا مرتضی را به عنوان یک برادر دوست داشتم؛ به قول پدرم یک مواقعی می گوید «یک چیزی را که شنیدید در موردش فکر کنید، فقط جلوی پایتان را نبینید، تا سرکوچه را قشنگ دید بزنید، ببینید قضایا چطور است»، ولی خب من همان صحنهای که پیامک را دیدم تا زمانی که رفتم ناهار و دوباره برگشتم کارگاه، تمام آیندهام را با آقا مرتضی در ذهنم تصور کردم. حتی با اینکه جوابم معلوم نبود مثبت یا منفی باشد اما در ذهنم به همه چیز فکر کردم. بیشتر نگران بودم که من اگر قبول نکنم، آقا مرتضی از پیشمان می رود، اگر هم قبول کنم آیندهام چطور می شود. دوباره برگشتم کارگاه...
**: کلا با شما تناسب فرهنگی و خانوادگی داشتند؟
همسر شهید: من اصلا خانوادهاش را ندیده بودم، ولی طایفهها فرق می کند، ما از یک طایفه بودیم و آنها از طایفه دیگر، ولی می دانستم مردم قزنی خیلی مردم باغیرت و با شعور و بافرهنگی هستند. آقامرتضی از طایفه مردم قزنی بودند.
**: مال کدام ولایت افغانستان می شود؟
همسر شهید: همان ولایت قزنی می شود. من خیلی افغانستان را نمی شناسم، اینکه ایالت چیست، ولسوالی چیست...
**: استان ولایت است، و ولسوالی می شود شهرستان...
همسر شهید: من سر در نمیآورم! فقط می دانستم مردم خوبی هستند.
**: شما خودتان مردم کدام قوم هستید؟
همسر شهید: ما در اصل برای بامیان هستیم ولی پدرم بزرگ شده ولسوالی چوخچران می شود، ولایت قر. فقط همینقدر می دانم که پدرم می گوید ما در اصل، نیاکانمان و جد و آبائمان کلا همهشان از مردم بامیان هستند ولی زمین جدشان که به تصرف رفته، پدرشان کوچ کردند به سمت ولسوالی چوخچران.
یک جورهایی در ذهنم با همین شرایط، همانقدر که از این پیامک ناراحت بودم همانقدر هم این پیامک برایم شیرین بود.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...