گروه جهاد و مقاومت مشرق - آشنایی ما با خانواده شهید محمد رضایی هم از سوی همسر شهید شیرعلی محمودی بود. بار اولی که مسافر «دهخیر» در حوالی شهرری شدیم، گمان نمیکردیم در کوچه شهید عباس حسینی، چهار خانواده شهید مدافع حرم زندگی میکنند. در سفر دوم، توفیق دیدار با همه این خانوادهها را داشتیم که یکی از آنها خانم «گلبِخیر شریفی» همسر شهید محمد رضایی بود. اگر چه پسر ارشد خانواده برای کار به شهر محلات رفته بود اما دوبرادر دیگرش پذیرای ما بودند و در طول گفتگو کنار ما نشستند تا روایت مادرشان را به طور کامل بشنوند.
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
عاشقانههای «گلبخیر» و «محمد» روی موتور! +عکس
ماجرای سفر مشکوک و عجیب همسر شهید به کربلا + عکس
خانم شریفی بی هیچ کم و کاستی برای ما از عاشقانههایش با جوانی گفت که چند سال بعد، همه دار و ندارش را گذاشت تا برای دفاع از حرم به سوریه برود. جوان عاشقی که «مال و البنون»، مانعش نشدند و نتوانستند تصمیمش را عوض کنند...
**: یعنی بین سالهای ۹۲ تا ۹۶، دو سال به سوریه رفتند؟ هر وقت می آمدند مرخصی، همان ۱۰، ۱۵ روز میماندند؟
همسر شهید: نه، هر موقع که میرفت، دو ماه سوریه بود، بعد که می آمد ۵ روز می ماند و دوباره برمیگشت. یا با التماس ما ۱۰ روز میماند. بچه ها که خیلی دلتنگی می کردند. همان ۱۰ روز که فامیلهایمان دعوتش می کردند، دعوتیهایش تمام نمی شد. عموهایم خیلی دعوتش می کردند و می گفتند از حرم حضرت زینب آمده. به خاطر این ۱۰ روز می ماند وگرنه همان را هم نمی ماند. دوباره می رفت تا دو ماه دیگر.
سری اول و دوم که رفت، گوشی نبرد، بار سوم هم نَبُرد؛ بار چهارم بهش اجازه دادند که گوشی با خودش ببرد. گوشی سادهاش را بُرد و از سوریه تماس می گرفت و با من و بچه ها صحبت می کرد؛ می گفت نگران نشوید، هیچی نیست، اما من خودم نیت کردم که اگر شهید شدم در ماه رمضان باشد.
**: در این فاصله مجروح هم شدند؟
همسر شهید: نه.
**: از پولی که از فاطمیون می گرفتند خرجی شما را می دادند؟ دیگر کاری که نداشتند...
همسر شهید: بله، ماهی سه تومان به حسابش می آمد، کارتش هم دست خودم بود.
**: اعزامهایشان نزدیک به دو سال طول کشید... چه ماهی شهید شدند؟
همسر شهید: ۱۹ بر سه.
**: یعنی نوزدهم خرداد ۱۳۹۶؟
همسر شهید: بله. ۲۷ ماه رمضان خاکسپاریاش بود.
**: اتفاق خاصی در این اعزامها برایشان نیفتاد؟
همسر شهید: نه.
**: می آمدند بعد از دو ماه، چهار پنج روز می ماندند و می رفتند، تا رسید به اعزام آخر. اعزام آخر با بقیه اعزامهایشان فرقی داشت؟
همسر شهید: بله اعزام آخر فرق داشت. این سری که آمد ۲۰ روز خانه ماند، ازش می پرسیدم که چطور نمی گویی من می روم سوریه؟ چرا این سری نمی روی؟
چون نمی رفت، سری آخر که آمده بود، هیچ وقت حرفش را نمی زد. مدام می گفت این بار آخر است که آمدم، این سری که بروم دیگر شهید می شوم و برنمیگردم. می گفتم حالا کی می خواهی بروی؟ می گفت حالا حالاها نمی روم، چون من نیت کردم شهادتم در ماه رمضان باشد. نزدیک ماه رمضان که شد می روم تا شهادتم در ماه رمضان باشد.
من بهش می گفتم چرا این حرفها را می زنی؟ چرا این سری همهاش از شهادت حرف می زنی؟ می گفت که من نیت کردم که شهادتم در ماه رمضان و شب قدر باشد.
شب قدر و شب نوزدهم ماه مبارک به شهادت رسید. بعد از ۲۰روز من خودم همین طوری می گفتم فردا می رود، پس فردا می رود، چرا چیزی نمی گوید؟ یک روز صبح گفت که من زنگ زدم فرودگاه گفتند سه شنبه پرواز است، سه شنبه من می روم و این سری هم بار آخر است که می روم.
آن شب تا صبح نخوابید؛ نشست و قرآن خواند؛ صلوات می فرستاد. گفتم ساعت ۵ صبح می خواهی بروی، یک ساعت بگیر بخواب. می گفت خوابم نمی برد... در پذیرایی که خوابیده بود، یک بار می آمد یکی از بچه ها را در خواب بغل می کرد و برای اینها لالایی می خواند؛ مدام گریه می کرد. پیش ارشیا رفته بود، لالایی می خواند و گریه می کرد. همین طور که زیاد بالای سر اینها آمد و رفت، من خودم هم گریهام گرفته بود؛ نشستم و گریه کردم. گفت چرا گریه می کنی؟ تو باید خوشحال بشوی که همسرت می رود شهید می شود، چرا گریه می کنی؟
دوباره که آمد می خواست قرآن بخواند، دیدم لامپها خاموش است؛ با نور گوشیاش قرآن می خواند که بچه ها بیدار نشوند. ارشیا کوچک بود؛ هی می آمد در اتاق خواب می ایستاد و نگاهش می کرد. بعد جهاندل را صدا کرد و گفت بیا پیش بابایی، خوابت نمی برد، من هم خوابم نمی برد، بیا با هم حرف بزنیم، من می خواهم فردا صبح زود بروم. این پسرم اینقدر گریه کرد و گفت بابایی نرو صبح زود، بگذار من از خواب بیدار شوم بعد برو، بابایی اصلا این سری نرو. این را بغل کرد و لالایی خواند و توی بغلش خوابش برد و گذاشتش سر جایش. بعد گفت خوابم نمی برد؛ چرا صبح نمی شود که من بروم؟! همین طور با هم حرف زدیم و قرآن خواند و نماز خواند تا ساعت ۵ صبح. ساعت ۵ نشده بود که بلند شد لباسش پوشید. گفت این سری بار آخر است که می روم؛ این بچه ها باید راه من را ادامه بدهند، در وصیتنامهام هم نوشتهام. بچه هایم را اینطور تربیت کن، بگذار کلاس قرآن بروند، مسجد بروند، اینها هیچ کاری نکنند و فقط راه من را ادامه بدهند.
حاضر آماده نشسته بود که ساعت ۵ شود و زنگ بزند آژانس بیاید. ساعت ۵ شد، زنگ زد آژانس آمد. کولهپشتیاش را گرفت. به دل خودم افتاده بود که آقا محمد دیگر نیست، یعنی این سری می رود و دیگر بر نمی گردد. به دل خودم برات شده بود. هر سری که می رفت اینقدر پشت سرش گریه نمی کردم که این سری بار آخر گریه کردم. گفتم اگر یک وقتی اتفاقی بیفتد من باید چطوری بچهها را بزرگ کنم، اگر این شهید شود من چهکار کنم با این خانه مستاجری؟...
دیگر رفت، خودش ماشین داشت؛ سوییچ ماشینش را گذاشت و گفت من اگر رفتم و پروازم هماهنگ شد، زنگ می زنم یکی از دوستان بیاید ماشین را ببرد در پارکینگ بگذارد.
**: ماشینش چه بود؟
همسر شهید: دنا بود. سال ۹۵ ماشین دنا خرید؛ صفر بود. فیشش را از مشهد آورد؛ آن موقع پولش ۴۵ میلیون بود که همسرم خرید، هیچکس در محله ما چنین ماشینی سوار نمی شد.
**: شما هم رانندگی بلد بودید؟
همسر شهید: نه دیگر، بلد نبودم. هر سری که می رفت، ماشین نو را که در کوچه گذاشته بود یکی میآمد و خط میانداخت. قیمتش ۱۵ میلیون آمده بود پایین. برای همین وقتی می رفت دیگر ماشین را نمی گذاشت توی کوچه؛ می برد در پارکینگ می گذاشت. گفت اگر رفتم، سوییچ ماشین را بدهید که یکی از دوستانم ماشین را بگذارد در پارکینگ.
رفت سوریه تا اینکه ده روز مانده بود برگردد. قبل از این که دو ماه ماموریت آقا محمد تمام شود، ارشیا مهدکودک می رفت؛ دفتر را می آورد خطکشی می کرد، روز به روز، هر روز که رد می شد یک خط می کشید، بعد توی دستهای خودش می شمرد و می گفت که ۵ تای دیگر بخوابیم بابایی برمیگردد. ده تای دیگر بخوابیم بابایی برمیگردد. در همین لحظه ها و شمارههای بچه ها بود که من خودم در دلم افتاده بود که این بچه ها چقدر نگران هستند؛ چقدر چشم به راه پدرشان هستند.
شب تقریبا ساعت دوازده بود، ما زود می خوابیدیم، بچه ها تلویزیون نگاه نمی کردند، همه دلتنگی پدرشان را داشتند. زنگ زدند به گوشی خانه. دیدم آقامحمد زنگ زده؛ گفت خوابیدهاید؟ گفتم بله، بچه ها هم خواب هستند. گفت بچه ها را بلند کن می خواهم برای بار آخر باهاشان صحبت کنم. آنجا من سرش داد زدم و گفتم این همه از شهادت حرف زدی من هیچی نگفتم، الان نصفه شب هم که زنگ زدی می گویی بچهها را بیدار کن، چطور الان بچهها را بلند کنم از خواب ؟فردا با بچهها کن!... گفت فردا نمی شود، همین الان بچه ها را بلند کن.
ساعت دوازده من بچه ها را بلند کردم و با اینها خداحافظی کرد و با خودم هم خداحافظی کرد و آخرین صحبت با ما؛ همان شب شد. به ارشیا گفت آیتالکرسی بلدی بخوانی برای بابایی؟ ارشیا دعای امام زمان را خواند. پشت تلفن همین طور می خندید و با اینها صحبت می کرد. با همه بچه ها صحبت کرد. اینها هم یادشان است. با اینها خداحافظی کرد و گفت بابایی شاید من برنگردم، من را حلال کنید.
بعدش بچه ها خوابیدند. صبح زود که بیدار شدند گفتند شماره بابایی را بگیر. هر چه شماره اش را گرفتیم گوشیاش خاموش بود. دیگر روشن نشد. بعد از ظهر این اتفاق افتاده بود. یکی از دوستانش تعریف می کرد که همان شبی که با بچهها صحبت کرد، فردا بعدازظهرش این اتفاق افتاد.
**: چطور بود نحوه شهادتشان؟
همسر شهید: همسرم آنجا ماشین دستش بود، برای بچه ها مهمات و اینها می برد. بچهها در خط مهمات تمام کرده بودند، زنگ می زنند به همسرم، برای بردن مهمات سوار ماشین می شود که ماشین می رود روی مین و تله انفجاری و همانجا به شهادت می رسد.
**: در ماشین هم مهمات بوده؟
همسر شهید: بله. هم مهمات و هم وسایلی که برای بچه ها می خواسته ببرد.
**: پس انفجار بزرگی رخ می دهد؟
همسر شهید: ماشین که روی مین می رود، آقا محمد از ماشین پرت می شود. اینقدر ترکش به بدنش خورده بود که صورتش قابل دیدن نبود بطوری که وقتی ما رفتیم برای شناسایی،صورتش را نشان نمی دادند. من در معراج شهدا خیلی اصرار کردم ولی نشانم ندادند.
آنجا که به شهادت می رسد، ما هر چه به تلفنش زنگ زدیم، به دوستان و رفیقهایش که چند شمارهای از آنها داشتیم زنگ زدیم، می گفتند خبری نداریم. میگفتند آقا محمد در خط است و نمی تواند تماس بگیرد؛ آمد می گوییم تماس بگیرد. ما سه روز منتظر ماندیم که محمدآقا کی می آید از خط که زنگ بزند برای ما. اما خودم در دلم گفتم صد در صد شهید شده! اگر نمی شد اینطور ما را نگران نمی گذاشت. خودش می گفت من از وقتی گوشی بردم شما را هیچ وقت نگران نمی گذارم، اگر یک وقتی گوشی من خاموش شد سریع بفهم که من شهید شدهام.
زنگ که میزدیم، دوستانش می گفتند آقا محمد در خط است، هفته بعد می آید، دو روز بعد می آید... چهار روز که گذشت من رفتم بیمارستان بقیهالله که مجروحان را آنجا می آوردند؛ گفتم شاید مجروح شده و کسی به ما چیزی نمی گوید. دیدم نه، آنجا نیست. بعد از ده روز رفتیم دفتر فاطمیون در امامزاده عبدالله شهرری. آنجا به ما گفتند به آقامحمد شهادت رسیده.
**: یعنی شما رفتید سراغشان و خبر را آنجا به شما مستقیم گفتند؟
همسر شهید: بله، خودم رفتم و مستقیم گفتند.
**: نگفتند مجروح شده یا بعد خبر می دهیم؟
همسر شهید: نه، چهار روز بعد از شبی که صحبت کردیم من فقط منتظر بودم چون دوستانش گفته بودند اگر آمد، ما می گوییم تماس بگیرد. ولی ۴، ۵ روز که رد شد من رفتم کل بیمارستانها را پرس و جو کردم. از صبح با آژانس می رفتم و تا بعد از ظهر بر می گشتم؛ ماه رمضان هم بود. هیچ خبری ازش نبود. فقط مانده بودم از کجا باید بپرسم، از کجا باید اطلاعاتش را بگیرم که هیچ کس به ما چیزی نمی گوید. بچه ها مدام دلتنگی و گریه می کردند که چرا پدرمان زنگ نمیزند.
خودم حساب کردم و شمردم؛ ۱۰روز که شد رفتم صبح دفتر امامزاده عبدالله. بیمارستان به من معرفی کرد و گفت شما بروید دفتری که اعزام شده. دفتر را از میدان نارنج برده بودند به امامزاده عبدالله. من اولین بار بود آنجا میرفتم. اول رفتم میدان نارنج گفتند رفته امامزاده عبدالله. من از ۸ صبح که رفتم تا ساعت دوازده فقط التماس کردم که به من بگویید چه شده، چرا چیزی نمی گویید؟
**: بچهها هم با شما بودند؟
همسر شهید: نه، نبودند. ساعت ۹ آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت ۱۲ من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده... من خیلی به آقای عزیزی التماس کردم و گفتم که تو را به خدا، من که می دانم همسرم شهید شده، همسرم خودش نیت کرده، گفته اگر من شهید شدم در ماه رمضان دفنم کنید، همسرم وصیت کرده، من نباید وصیتش را به جا بیاورم؟ شما به من بگویید همسرم چه شده؟
**: چون ماه رمضان هم داشت تمام می شد...
همسر شهید: بله؛ این من را نگران کرده بود، گفتم همسرم اینقدر دوست دارد، خاکسپاری باید ماه رمضان باشد.
اینقدر التماس کردم تا آقای عزیزی گفت چی بگویم الان... خبر داشتند ولی به خاطر ماه رمضان نمیگفتند. میگفتند بگذار ماه رمضان تمام شود بعد بیایند ما را خبر کنند. من خبر شده بودم.
آقای عزیزی گفت دخترم! چطوری باید بهت بگویم... شهید شده....
**: آقای عزیزی همین آقایی است که خودش هم پدر شهید است؟
همسر شهید: نمیدانم.
**: چون یک نفر را نام بردند که از اتباع است و پسر خودش هم شهید است.
همسر شهید: نه، آقای عزیزی ایرانی است.
آنجا که گفت همسرت شهید شده، دنیا روی سر من خراب شد، گفتم آقا محمد دیگر نیست.
**: اینقدر شما پافشاری کردید که آن بنده خدا خبر را گفت؟
همسر شهید: بله دیگر. ساعت ۹ که آمد دفتر را باز کرد من تا ساعت دوازده فقط با گریه التماسش کردم. گفتم فقط بگو به من چه شده؟
آقای عزیزی که به من گفت حالم خیلی بد شد، گفت نمی خواستم بهت بگویم به خاطر اینکه ماه رمضان بود، گفتم بگذار ماه رمضان تمام شود. الان که گفتی شهید خودش وصیت کرده که خاکسپاری ماه رمضان باشد، شهادتش در شب قدر شده، شما بروید او را شناسایی کنید.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...