گروه جهاد و مقاومت مشرق – زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
پدر و مادرو برادر و همسر و پسرم شهید شدهاند! +عکس
«احمد» از پادگان یزد دیپورت شد! + عکس
چرا احمدشکیب بیخیالِ پناهندگی به اروپا شد؟ + عکس
بالاخره دلشورههای «نجیبه» تمام شد +عکس
میترسید پسرش سر نداشته باشد! +عکس
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت ششم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: صحبت هایتان گفتید آقا احمدشکیب از تمدن شیعه صحبت میکرد، چیزی در این مورد به شما گفته بود که تمدن شیعه چیست و چطور است؟
مادر شهید: نه، چون من خیلی مواقعی که می نشست درباره این چیزها حرف بزند، یک طوری چیزهایی می گفتم که منصرف بشود!
**: یعنی توجه نمی کردید به حرفهایش؟
مادر شهید: من می خواستم از رفتن منصرفش کنم؛ چون یک مادرم و فکر این روزها و شبها و بیتابیها را کرده بودم. بعد از شهادتش تقریبا نزدیک به چهلمش بود که یک بار خوابش را دیدم؛ شب جمعه هم بود؛ خوابم چطور بود: بعد از ظهر پنجشنبه یکی از همدانشگاهیهایش که دختر سیدی بود و در قم هم درس می خواند، آمد. در افغانستان و در جوزجان همدانشگاهیاش بود و بعد که احمدم به ایران آمد، در بخش اسلامی قم درس می خواند. سیده زهره خانه ما هم آمده بود و دیده بودمش. نزدیک چهلم و پنجشنبه بود که برای من پیام داد؛ همین طور گاهی وقتها احوالپرسی می کرد. گفت شما احمد را برای چی فرستادید؟ گفتم من احمد را نفرستادم؛ احمد خودش رفت. احمدم با رضایت خودش داوطلب شد و رفت؛ هیچ زوری هم نبود که من یا کسی دیگر اجبارش کند. گفت نمی توانست ازدواج کند؟ به نظر من برایش زن می گرفتی، بهتر بود ؛ دخترعمو داشت؛ شما کم گذاشتید برای احمد... خدا شاهد است خیلی دلم آتش گرفت. در پیام همین طور بهش گفتم شما کجای زندگی من بودید؟ اصلا از داخل زندگی من که احمد را چطور بزرگ کردم، چه زندگی داشتم، خبر دارید که این حرف را می زنید؟
گفت نه، من همین طوری گفتم، ناراحت نشوید؛ چون احمد خیلی پسر خوبی بود دلم خیلی آتش گرفته و دارد می سوزد که این حرف را زدم. من خیلی حالم بد شد؛ خیلی گریه کردم؛ شب نماز مغرب و عشا را خواندم و خیلی راز و نیاز کردم؛ همان شب من خواب دیدم که برادر شوهرم یک خانه بزرگ خریده و می گوید شما بیایید اینجا. ما رفتیم آنجا دیدیم خانهای خرابه کهنه و قدیمی است. من حالم بد شد و به همسرم گفتم این چی بود من را آوردی؟! برویم خانه خودمان، آنجا خوبتر بود. از آنجا برگشتیم یک راهپله بزرگ بود. روی پله ها کلا یک فرش قرمز بود، موقعی که از پله ها بالا می رفتیم، دیدم احمد نشسته روی جای بلندی؛ موقعی که رویش را برگرداند و من را دید با خنده و خوشرویی بلند شد. دور و برش گل های خیلی سبز بود. کلا آن جور گلهای سرخ و سبز را من هیچ جا ندیده بودم. خودش در جایی بود که فرش قرمز پهن کرده بودند. دور و برش همه گل های سبز و سرخ بود. همین طور ایستاد پیشم و گفت سلام مادر! تو کجا آمدی؟ گفتم تو کجا آمدی مادر؟ تو کجایی اصلا؟ چرا نمی آیی؟ خبر نمی دهی؟ با خنده همیشگی گفت مادر من اینجا که آمدهام، حالم خوب است؛ تو برو با خیال راحت... این حرفش به دلم نشست. گفت من اینجا که هستم نسبت به آنجا بهشت است؛ من جایم خیلی راحت است. تو هم هیچ نگران نباش.
گفتم من هم می آیم پیشت؛ تو از حال مادرت خبر داری که مادرت چقدر ناراحت است؟ گفت مادر! من برایت دعا می کنم؛ موقعش نیست که اینجا بیایی؛ برو سر خانه زندگیات؛ بروریال بچه ها به تو نیاز دارند؛ من اینجا خیلی راحتم.
خلاصه بیدار شدم. چون شب خیلی ناراحت بودم، گفتم خدایا شکرت هر جا احمد من راحت باشد من هم خوشحالم، اشکال ندارد اگر من در این دنیا حرف بشنوم؛ در این دنیا زجر بکشم؛ پسر بزرگ کردم که ازدواج کند ولی... الان من هر پنجشنبه می روم گلستان شهدا و می گویم خدایا! همه برای بچهشان زن می گیرند؛ خانه دارد و می رود خانه زن و بچه اش، خانه پسر من در گلستان شهدا است! هر پنجشنبه می روم آنجا؛ هر لحظه و هر دقیقه که در زندگیام مشکل داشتم، سختی داشتم، گرفتاری داشتم، سر مزار احمدم می روم خدا شاهد است حالم خوب می شود و مشکلاتم حل می شود.
**: یک صحبت کوچکی هم داشته باشیم با خواهرهای شهید. اگر میشود خودتان را معرفی کنید...
خواهر شهید: من فرشته اصغری هستم؛ ۱۸ سالَم است.
**: اینطور که مادرتان گفتند، دانشجوی رشته پرستاری هستید.
خواهر شهید: بله.
**: کمی از برادرتان احمدشکیب برایمان بگویید؟ چون شما احتمالا از کودکی با هم بزرگ شدید یا آن موقع که افغانستان بود، شما او را ندیده بودید؟
خواهر شهید: فکر کنم من یک سالَم بود؛ که آمدند اینجا؛ بعد دیگر ندیدمشان تا ۱۲ ساله یا ۱۳ ساله شدم که برگشتند و من برای اولین بار بود که می دیدمشان.
**: قبلا با ایشان صحبت کرده بودید؟
خواهر شهید: بله، تلفنی باهاش صحبت کرده بودم، می دانستم برادری دارم که در افغانستان است.
**: بعد که برگشت چه حسی داشتید از این که برادری دارید و چند سال است او را ندیدهاید؟
خواهر شهید: اصلا باورم نمی شد؛ آن شب که آمد خیلی خوشحال بودم. من ندیده بودمش و اولین بار بود که می دیدمش؛ من همان موقع فهمیدم که چقدر انسان با ایمانی است، آن موقع من و خواهرم را خیلی نصیحت می کرد؛ چه در مورد نماز چه در مورد حجاب؛ من همان موقع بود که فهمیدم واقعا آن طوری مثل بقیه برادرهایم نبود، رفتارش خاص بود، خیلی با بقیه برادرهایم فرق می کرد. من خیلی دوستش داشتم.
**: بعد از اینکه صحبتهای ایشان را با مادرتان در مورد بحث مدافعان حرم و سوریه شنیدید شما نظری ندادید که برادرم برو، یا نرو، من مخالفم یا موافقم؟
خواهر شهید: آن موقع من سیزده چهارده ساله بودم و درگیر درس و مشقم بودم؛ اصلا نمیدانستم سوریه کجاست و جنگ چیست. اطلاعی نداشتم. در جریان اتفاقاتی که در خانه افتاد بودم ولی من بیشتر مشغول درس و مشقم بودم ولی در این مورد چیزی نمیدانستم و چیزی نگفتم.
**: در این باره به شما چیزی نمی گفت؟
خواهر شهید: نه.
**: هر موقع می آمدند در مورد اتفاقات آنجا هیچ صحبتی با شما نمی کرد؟
خواهر شهید: اگر هم صحبتی بوده با برادرهایم بوده.
**: شما نمی پرسیدید که این مدت کجا رفتید و چه کار کردید؟
خواهر شهید: اگر هم می پرسیدیم، آنطوری درست جواب نمی داد که من کجا بودم.
**: بیشتر با کدامتان صمیمی بود؟
خواهر شهید: با هر دوتایمان بیشتر از برادرهایمان صمیمی بود.
**: بهترین دوستش کی بود؟
خواهر شهید: دوستان خیلی زیادی داشت، افغانستانی، ایران و حتی عرب. هم دانشگاهی هایش هم بودند. در ایران هم چند تا دوست صمیمی داشت، مثل صاحب کارش.
**: بارزترین خصلتش چه بود؟ کدام خصلت باعث شد به شهادت برسد؟
خواهر شهید: ایمان خیلی قویای داشت. خیلی ایمانش قوی بود روزی نبود که نمازش را سر وقت نخواند، روزهاش را نگیرد. من یادم است یک بار ماه رمضان، خواهرم فروزان معده اش درد می کرد و نتوانست روزه بگیرد، آمد پیشش بهش گفت که ناراحت نباش، من همه ماه رمضان را روزه می گیرم بعدا حسابش را با هم تقسیم می کنیم...
**: صحبت کوتاهی هم داشته باشیم با خواهر کوچکتر شهید، لطف کنید خودتان را معرفی کنید.
خواهر شهید: من فروزان اصغری ۱۷ سالَم است.
**: مادرتان گفتند که کلاس دوازدهم هستید. شما وقتی ایشان را دیدید مدت کوتاهی بود که بعد از ۱۲ سال از افغانستان برگشتند و مدتی اینجا بودند و رفتند سوریه. در مورد شهید، ویژگی هایی که خیلی به نظر شما ایشان را از بقیه برادرانتان متمایز می کرد (به غیر از ایمانی که خواهرتان گفتند) چه بود؟
خواهر شهید: خیلی خوشرو بود؛ در هر شرایطی، وقتی عصبانی می شد خیلی صبور بود.
**: مثال بزنید، خاطرهای ازش دارید؛ مثلا شما کاری کرده باشید و ...
خواهر شهید: مثلا من هیچ وقت چادری نبودم؛ چادر سر نمی کردم؛ برادر من خیلی چادر و دخترانی که چادر سر می کردند را دوست داشت. اینطور نبود که مثلا به من بگوید تو چرا چادر نمی پوشی؟ ولی خیلی نصیحت های کوچک می کرد و می گفت برای دختر، چادر خوب است؛ حریم خصوصی اش است؛ اینطور نبود که عصبانی بشود یا چادر را زور کند.
**: بحث چادر را چطور برایتان توضیح می داد؟ در موردش صحبت می کرد یا همان نصیحت های کوتاه بود؟
خواهر شهید: در مورد حضرت زهرا برایمان می گفت و تاکید داشت چادر برای دختر، کلا خوب است.
**: یعنی برادرتان باعث شد شما حجاب چادر داشته باشید؟
خواهر شهید: بله.
خواهر بزرگ شهید: من یک چیزی می توانم بگویم، خودشان از سوریه که آمده بودند دو تا روسری برای من و خواهرم آورد این چادر را هم برادرم از سوریه آوردند. از این طریق خودش داشت تشویق می کرد که من و خواهرم چادر سر کنیم.
**: پس یکی از ویژگی های برجسته شان ایمانشان بوده و اخلاق و روحیه بازشان. مادر داشتید می گفتید از پسرتان، رسیدیم به اینجا که اتفاق و وقایع بیمارستان اتفاق افتاد، بعد تشییع جنازه را داشتید توضیح می دادید.
مادر شهید: اینکه تشییع شد من چون یک مادرم فرزندم هم خدا را شکر در راه خوبی رفته، در راه صراط المستقیم من که راضی هستم انشالله خدا هم راضی باشد، حالا من یک شکایت کوچکی دارم، شکایت که نه، انتقاد کوچکی دارم، شکایت را ما کراهت داریم در صبر و شکیبایی عادت کردیم ما مردم افغانستان، اما یک انتقاد کوچک، چون همان موقع که احمد من را آوردند بار اول گفتند پنجشنبه تشییع می شود، ما هم خوشحال شدیم گفتیم پنجشنبه بهتر است چون فامیل های مشهد می خواستند بیایند از تهران هم،به اینها زنگ زدم که پنجشنبه، بعد فردایش زنگ زدند که ما چهارشنبه تشییع می کنیم. من دو سه بار زنگ زدم گفتم تشییع احمد من پنجشنبه بشود شب جمعه بهتر است، یک مقدار حرم حضرت زینب هم شلوغ است، گلستان شهدا، گفت نه، این آقای بسیجی **: من اسم و فامیلش را نمی دانم **: گفت ما همین که چهارشنبه گفتیم تشییع می کنیم، شما اگر راضی نیستید همان پنجشنبه، هر کار خودتان می خواهید بکنید. بعد همین چهارشنبه ما راضی شدیم. آنقدر خیلی شلوغ نبود در حرم زینبیه، آن طوری که پنجشنبه ها هست. قبلا اطلاع رسانی نشده بود، شلوغ نبود جمعیت خیلی کم بود در زینبیه، تشییع شد، روزی که رفتم گلستان شهدا، لحظه سختی است، برای یک مادر فرزند یتیم بزرگ کن با شرایط سخت افغانستان، فرهنگ افغانستان، یک زن جوان فرزند بزرگ کن،
**: خواهر بزرگ شهید! چطور اطلاع پیدا کردید که احمد شکیب شهید شده؟ آیا از طریق همان پست فیس بوکی بود که مادرتان دیدند یا کسی دیگری به شما گفته بود و اینکه بعد از آن چه احساسی داشتید؟
خواهر شهید: آن روز بعد از ظهر که مادرم بیدار شدند گفت برو گوشی من را بیاور. من خودم وارد فیس بوک که شدم صفحه را جلویش گرفته بودم؛ من خودم همان لحظه دیدم، مامان اول عکس برادرم را دیدند و خوشحال شدند که بالاخره احمد، عکس گذاشته، اما من فهمیدم، چون زیرش پستش را دیده بودم که نوشته بود شهید شده.
مامانم یک لحظه که فهمید من موبایل را برداشتم و گفتم شاید اصلا شوخی باشد؛ یکسری در کامنت ها نوشته بودند که نه بابا، ما دیروز دیدیمش، احمد شکیب صحیح و سالم است، این خبر دروغ است. به مامانم نشان دادم اما دیگر مامانم باور نمی کرد. بعد که پدرم آمد آن پیج را بهش نشان دادم؛ تماس گرفتند و گفتند که بله، شهید شده. من مطمئن بودم که شهید شده، چون به همان که این پست را گذاشته بود زنگ زدیم و گفت من اشتباه کردم نباید این پست را می گذاشتم و خبر می دادم. اما مطمئن بودیم که شهید شده است.
**: شما به مادرتان نگفتید؟
خواهر شهید: حسی که آن موقع داشتم، اصلا باورم نمی شد و فکر می کردم خبر، دروغ است، اصلا غیر ممکن است، من اصلا تا به حال با کسی صحبت نکرده بودم که بعدا فوت کرده باشد، این اولین بار بود؛ فکر می کردم شوخی است. تجربه کسی که با او بوده باشم و او فوت کرده باشد را نداشتم؛ این اولین بار بود. اما آن روز کلا همهمان تا سه چهار روز، من و خواهرم و برادرهایم کلا گریه می کردیم؛ اصلا درس نمی خواندیم، امتحانات خرداد ماه هم بود؛ من سال نهم بودم و همان سال انتخاب رشته داشتم؛ امتحان علوم و ریاضی را نخواندم و رفتم امتحان دادم. اصلا نمی توانستم هیچی بخوانم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...