به گزارش مشرق، رمانهای «زخمهای عادی» و «استخوانی در گلو» از آثار معصومه باقری توسط انتشار نواندیش منتشر شد.
زخمهای عادی یک کتابِ خوشخوان و سلیس، از دغدغهها، مسائل اجتماعی و مشکلاتِ دختری است که به شدّت تنها مانده و پناهی ندارد، اما محکم و قوی سر پای خودش میایستد و همهچیز را از نو میسازد. رمان زخمهای عادی از این لحاظ که نقشِ زنان را پُررنگ و خودساخته نشان میدهد، اتفاق خوبی برای ادبیات معاصر ایران است.
معصومه باقری در شخصیتپردازی و ساختِ کاراکتر، فوتوفنهای خاصِ خودش را دارد. این تکنیک را قبلاً در کتاب «صفرمطلق» هم به کار بُرده بود. تکنیکهایی که مثل یک چرخدنده برای یک ماشین عمل میکنند. وقتی به کاراکترهای داستانش نگاه میکنیم از شکوه، زیبایی، استحکام و هوشمندیاش لذّت میبریم. معمولاً در داستانهایش شخصیتهای متفاوتی میآورد که هر کدام دنیای عجیب یا ساده خود را دارند. این شخصیتها با اینکه تفاوتهای زیادی با هم دارند امّا در نقش و محتوا یک داستان واحد را میسازند.
زخمهای عادی یکی از جدیدترین رمانهای ادبیات فارسی است که به زنانِ قوی اهمیتِ بیشتری میدهد. این کتاب هم قصه خوبی دارد، هم زبانِ مناسب و هم پیرنگی منسجم. در این داستان، زنها نقش اصلی و اساسی را دارند. زنهایی که به واسطه عشق و دلتنگی و ضربههای اطرافیان، شکست میخورند اما ناگهان همهچیز تغییر میکند. قوی و محکم سر پا میایستند.
بخشی از متن:
من عکاسی را رها کرده بودم چون دیگر هیچ انگیزهای برای ادامه آن نداشتم. برای من تاریخِ عکاسیِ جهان و مبانی هنرهای تجسمی، با تفسیر منظومه عبیدزاکانی و قصاید محتشم کاشانی، یا غزلیات صائب تبریزی یا حتی مطالعه فلسفیِ طبیعتِ هستی یا ذات و وجودِ اشیای انتزاعی و محسوس، هیچ فرقی نداشت.
این هنرها با تمام شباهتها و تفاوتهایشان برای من در یک سلسله مراتب طبقهبندی میشدند. شایگان میگفت دنیای هنر پیچیده و گسترده است. اگر فقط تماشاچی هنر باشی، هیچوقت متوجّه توالی اطلاعات در این دنیای بزرگ نمیشوی. ولی اگر هنرمند باشی و قدمهایت را در راه هنر برداری، تازه میفهمی که هیچ نمیدانی و چقدر مفاهیمِ مربوط به خلقِ هنر با یک وحدتِ بنیادین پیچیده و بینهایت هستند. معنای وحدت بنیادی بدونِ محدودیت، ستایشِ هنر و خلقِ اثر است.
استخوانی در گلو یک کتابِ رئالیسم از مسائل اجتماعی، دغدغهها، مشکلاتِ مردی است که به شدّت علاقه دارد تنها باشد و گاهی به اطرافش مشکوک است.
یکی از ویژگیهای رمان استخوانی در گلو، تلفیقِ شخصیتی نیمه اگزیستانسیالیست در سبکِ ادبیاتِ مدرن است. مصطفی شخصیتِ جوانی است که در طول داستان شک و شبهههایش به یقین تبدیل میشوند. شخصیتی که خودِ واقعیاش را گُم کرده و فقط مخاطب ریزبین و نکتهسنج متوجه از خودبیگانگی و آشفتگیِ افکار او میشود. شخصیتی که مدام به مرگِ دوستش سعید دیبا میاندیشد. چون مرگِ دیبا را روزنهای برای زوالِ دردناکِ خودش میبیند.
در نهایت راز مرگ دیبا را کشف میکند. اما فقط این راز نیست که لو میرود، بلکه در آخر قصه تعلیق شدّت بیشتری میگیرد و معماهای بزرگتری برملا میشوند. این کتاب ۳۲۸ صفحه است و از انتشارات نسل نواندیش منتشر شده است.
بخشی از متن:
احساسی به درونم چنگ میزند که بوی مرگ میدهد. بوی تلخیِ رفتن و حلاوتِ تنهایی. بوی تسلیم رضایتی ننگآور. بوی حماقتی تمام نشدنی. درست شبیه مار پینتون چمباتمهزنی به قفسه سینه و ستون فقراتم میپیچد و مرا به خفقان میرساند. همانندِ استخوانی در گلو...
وقتی که خورشید از مشرق طلوع میکند و بالا میآید و بعد در افق فرو میرود و شب را میسازد. وقتی که زمین میچرخد و مقابلِ خورشید خیمه میزند و روز آغاز میشود. روح من نیز در نوسان اجباری زمین میچرخد و میلولد و این احساس را در اعماق وجودم میرمباند. در وجود من ماری خسته است که به مرورِ زمان پوست میاندازد و فرسوده میشود. ماری زخمی در دلم میخزد که نقل مکان بلد نیست و خانهاش زخمهای من است. جسمی زخمی که با جمالی زوالپذیر و اندوههایی چرک مُرده به فنا نزدیکتر است تا خفقان مار چمباتمهزن.