به گزارش مشرق، علی خفاف معاون ابومهدی و علی فاضل در برنامه تلویزیونی «یک و بیست» ماجرای شب شهادت ابومهدی المهندس و حاج قاسم سلیمانی را با جزئیات بیان کردند.
علی خفاف گفت: خاطرم هست که خدمت حاجی رسیدم که اگر کاری دارد برایش انجام بدهم. دیدم که در حال لباس پوشیدن است که ساعت ۱۲ شب به جایی برود. ما اطلاعی نداشتیم که قرار است حاج قاسم بیاید. یعنی هیچ کس خبری نداشت. برهمین اساس، خروج ابومهدی آنهم ساعت ۱۲ شب برایم عجیب بود. سعی کردم ایشان را از بیرون رفتن منصرف کنم اما نپذیرفت. خیلی با ایشان کلنجار رفتم که بیرون نروند، اما نپذیرفت. حتی به ایشان گفتم صبر کنید همراه شما بیایم اما باز هم قبول نکرد و تنها دو نفر از بچهها همراه او رفتند که آنهم در جایی از مسیر از خودرو پیاده شده و برمیگردند.
وی ادامه داد: من به اتاق برگشتم، مدتی گذشت تا اینکه یک خبر فوری روی گوشیام آمد که فرودگاه بمباران شده است. اصلا ذهنم به این سمت نرفت که ابومهدی به سمت فرودگاه رفته باشد و حتی قرار باشد که حاج قاسم به عراق بیاید. ابومهدی به من گفته بود که نزدیک هستم و زود برمیگردم. نگرانی نداشتم و حتی فکر میکردم که گروههای مقاومت آمریکاییها را زدهاند. آرام آرام اخبار بیشتری میآمد تا اینکه شنیدم تشریفات حشدالشعبی در فرودگاه را زدهاند.
او خاطرنشان کرد: خبری از ابومهدی نشد و من آرام آرام نگران شدم. تلفن بچههایی که همراهش بودند را گرفتم، خاموش بودند. تلفن خود ابومهدی را گرفتم، دیدم در اتاق خودمان است. ابومهدی بدون تلفن رفته بود. پایین آمدم و به سمت فرودگاه حرکت کردم. در مسیر، تلفنها ادامه داشت و همه سراغ ابومهدی را میگرفتند. متوجه مسیر و زمان نشدم تا اینکه به فرودگاه رسیدم. دیدم که شرایط نرمال است و مردم راحت وارد و خارج میشوند. از دور محل آتش بمباران را دیدم و به سمتش رفتم. وقتی صحنه را دیدم حس عجیبی به من گفت بلایی سر ابومهدی آمده است.
خفاف درباره وضعیت فرودگاه پس از آن حادثه گفت: زمین پر از تکههای آهنهای ماشین بود و بوی سوختن بدن انسان فضا را گرفته بود. چند نفر مشغول خاموش کردن آتش بودند. خیلی فضا شوکآور بود و هیچ کسی هم روایتی نداشت. به سمت مرکز آتش رفتم و یک ماشین سواری را دیدم که مشخص بود موشک خورده است. به داخل ماشین رفتم. از صندلی عقب آن هیچ چیز باقی نمانده بود، اما در جلوی ماشین یک تکه از جنازه محمد شیبانی و محمدرضا باقی مانده بود.
وی اضافه کرد: چند جسد دور و بر ماشین بودند اما هیچ کدوم نشانی از ابومهدی و حاج قاسم نداشتند. پیکر وحید، شهروز و حسن را میشد تشخیص داد اما پیکر محمدرضا بیسر بود. ظاهرا شدت ضربه به ماشین دوم کمتر بود و میشد جنازهها را تشخیص داد. ناگهان یکی از بچهها مرا صدا زد و گفت اینجا یک دست افتاده است که میگویند برای حاج قاسم است. مرا آنجا برد، دنیایم خراب شد. دست را بغل کردم، هیچ راهی نداشت که بگویم دست حاج قاسم نیست. همه چیز نشان میداد دست حاج قاسم است و بیان این موضوع سختترین کار زندگیام بود.
معاون ابومهدی المهندس ضمن بیان خاطرهای از زمان حیات شهید سلیمانی گفت: یک روز که حال حاج قاسم بد شده بود، من برای درمان بالای سر ایشان رفتم. وقتی پیراهنش را باز کردم دیدم که یک جای سالم در بدن حاجی نیست و همه جایش پاره پاره بود. این قدر بدنش عمل جراحی شده بود و ترکش خورده بود که نمیدانستم کجا را معاینه کنم. حاج قاسم هم همان شب ماجرای تمام ترکشهایی که خورده بود را برایم تعریف میکرد. همین موضوع باعث شد که من وقتی تکههای بدنش را در فرودگاه پیدا میکردم آنها را از روی ترکشها بشناسم.
او درباره وضعیت ابومهدی المهندس نیز گفت: هیچ قطعهای از بدن ابومهدی نمانده بود. در همان تاریکی روی زمین نشسته بودم و دنبال تکه پارههای بدنها میگشتم. تکهای از پشت سر پیدا کردم که مو داشت. موها دوده گرفته بود. آنها را شستم و متوجه شدم که متعلق به ابومهدی است.
علی خفاف در بخش دیگری از صحبتهای خود در برنامه «یک و بیست» درباره ارتباط شهید سلیمانی با ابومهدی گفت: این دو نفر از هم جدانشدنی بودند و چه بسا میشد آنها را یک نفر دید. خصوصیات رفتاریشان به شدت شبیه هم بود و نمیتوانستید تشخیص بدهید که چه کسی فرمانده است و دیگری سرباز. همان قدر که ابومهدی از حاج قاسم فرمانبرداری میکرد، خیلی جاها هم حاج قاسم، ابومهدی را به عنوان فرمانده میگذاشت. هیچ وقت ندیدم که با هم اختلاف نظری داشته باشند و حتی اگر جایی ابومهدی مخالف نظر حاج قاسم بود، حتی به زبان نمیآورد. اگر جایی میدید که حاج قاسم از عدم پیشروی کار ناراحت است، تمام تلاشش را میکرد که آن مشکل حل شود. برعکس این ماجرا نیز برقرار بود.
وی در پاسخ به سوال حامد عسکری مجری برنامه مبنی بر اینکه آیا فعالیت حاج قاسم در عراق تصمیمگیری برای سرنوشت عراق بود، گفت: به یک نکته دقت داشته باشید؛ خصوصیت ویژه هر دو نفر این بود که به هیچ مرزی محدود نبودند و نمیتوان آنها را در مرز تعریف کرد. بگذارید به شما بگویم که حاج قاسم ایرانی برای من اصلا معنا ندارد. درست است که او انسانی وطن دوست بود اما آن بچه مظلوم کشور دیگر را کمتر از آن ایرانی دوست نداشت.
وی ادامه داد: من هیچ وقت حاج قاسم را محدود به مرز ندیدم. ابومهدی هم همین بود. درست است که نسبت به وطنشان ارق داشتند اما نگران دیگر مظلومان جهان نیز بودند. علاوه براین، زمینه ورود حاج قاسم و ابومهدی به موضوع همین بود. در محاصره آمرلی همه محاسبات نظامی میگفت که در این شرایط و با این عده نمیتوان وارد آمرلی شد و شکست حتمی است اما حاج قاسم از دوربین نگاه میکرد و میگفت باید ورود کرد، چرا که آنجا خیمه امام حسین را میبینیم و هل من ناصر ینصرنی آن مظلومان را میشنوم.
او با تاکید بر اینکه ورود حاج قاسم به درخواست و خواهش کشور عراق بوده است، گفت: در حقیقت، شخص نخست وزیر از ایران خواست که ایشان وارد عراق شوند. علاوه براین، در شرایطی که همه دنیا عراق را رها کردند و شاهد سقوط شهر به شهر عراق بودند، حاج قاسم وارد میدان شد. فراموش نکنید که همه شرکتهای آمریکایی که مسئول تجهیز تسلیحات عراق بودند، همزمان با ورود داعش از عراق رفتند. حاج قاسم لحظهای وارد شد که داعش سر میبرد. او مردم را نجات داد.
خفاف بیان داشت: حاج قاسم به این موضوع فکر نکرد که باید پول تجهیزات و تسلیحات پرداخت شود. البته ابومهدی بعد از پایان جنگ و آتش، این قدر پیگیری کرد تا هزینه تجهیزات و تسلیحات پرداخت شود. کشور عراق کشور فقیری نیست و حتما توانایی پرداخت دارد. ابومهدی احساس دین میکرد که آن هزینهها پرداخت شود و نگاه حاج قاسم هم اصلا حساب و کتاب مالی نبود.
علی فاضل نیز در پاسخ به این سوال گفت: این ماجرا شبیه به خانهای است که در همسایگی شما آتش گرفته است؛ آیا شما اجازه میدهید که آتش خانه همسایه شما را در نوردیده و به خانه شما برسد؟ اگر کسی آمد و بر خانه همسایه آب پاشید، به او میگویید که به حریم خصوصیاش تعرض میکنید؟ علاوه براین در مکتب اسلامی میگوییم که اگر کسی همسایهاش نیاز به کمک داشته باشد، باید به داد او رسید.