به گزارش مشرق، غلامعلی حدادعادل در گفتوگوی تفصیلی با مجله فرهنگ امروز به بیان خلاصهای از زندگی علمی و سیاسی خود پرداخته و نسبت به برخی هجمهها و تهمتهایی که به او وارد میشود نیز واکنش نشان داده است.
مشروح این گفتوگو در ادامه میآید:
مقدمه: حضور در محل کتابخانه شخصی غلامعلی حدادعادل در یک غروب بارانی اواخر خردادماه فرصت مغتنمی برای مرور ۷ دهه از خاطرات و زندگینامه علمی و دانشگاهی او فراهم کرد. شنیدن درباره علایق اولیه علمی و مطالعات دوران کودکی و نوجوانی، سیر وقایع تاریخی دهههای ۲۰ و ۳۰ شمسی، ورود به دانشگاه و علاقه به فیزیک، علاقمندی به فلسفه و تغییر رشته، ورود به گروه فلسفه دانشگاه تهران و هم کلامی و فلسفهآموزی از احمد فردید، سیدحسین نصر و یحیی مهدوی و ... و توضیحاتی درباره برخی حواشی پیرامون دکتر حدادعادل همگی از نکات جذابی هستند که خواننده علاقمند و صاحبذوق را میتواند به وجد آورد.
آقای دکتر، شخصیتهائی مثل حضرتعالی که در ساحتهای مختلف علم و دانش، فرهنگ و عالم سیاست به اشتهار میرسند معمولاً دوران کودکیای را سپری میکنند که جرقههای خاصی باعث تعیین مسیر آینده آن شخص میشود. با یک اتفاق در دوران کودکی ممکن است به علم و دانش علاقهمند شوند یا از مسائل دیگری منزجز شوند و به سمت دیگری سوق پیدا کنند. برای شما در دوران کودکی آیا اتفاقی از این دست رخ داده است که شما را به سمت علم و فرهنگ رهنمون کرده باشد؟
تشکر میکنم از مجله فرهنگ امروز که نسبت به بنده محبت و التفات دارند. در دوران کودکیام آنچه که بیش از همه در جهت بخشی علایق من مؤثر بود مرحوم پدرم بود. تحصیلات پدر من در حد ششم ابتدایی بود که در سال ۱۳۱۲ در دبستان نوشیروان در جنوب تهران خیابان مولوی به پایان رسانده بود. ایشان شغل آزاد داشت و شغلش تناسبی با علم و فرهنگ نداشت، اما ذاتاً به شعر علاقه داشت، شعر را خوب میفهمید و بسیار از حفظ داشت و قلم خوبی هم داشت. از وقتی که به یاد میآورم پدرم خوانندۀ روزنامه اطلاعات بود و من در حدود سال ۱۳۲۹ اولین تجربههای آشنایی با روزنامه را با خواندن روزنامه اطلاعات تجربه کردم. پدرم علاوه بر علاقه به شعر و ادبیات، مردی کاملاً اجتماعی بود. در هیئتهای مذهبی محله فعال بود. در سندیکای کامیونداران هم فعال بود و برای احقاق حقوق کامیونداران کارهای زیادی میکرد. حساسیتهای سیاسی-اجتماعی بالایی داشت و بسیار متدین بود. اهل قرآن و دعا و محبت اهلبیت بود.
همه اینها سنگبنای زندگی آینده من شد. پدر خیلی مرا به درس خواندن تشویق میکرد. در جمع دوستان خود موفقیتهای مدرسهای مرا باعث افتخار خود میدانست. اگر دوستانش از من سؤالی میکردند و من به خوبی پاسخ میدادم، این مسئله باعث خوشحالی پدرم میشد و مرا نیز به ادامه تلاش تشویق میکرد. البته پدرِ مادرم هم اگرچه در کسوت روحانیت نبود، تحصیلات حوزوی داشت و در جوانی از شاگردان مرحوم حاج شیخ مرتضی زاهد در تهران بود. از بازاریهایی بود که ارتباط عمیقی با روحانیون اخلاقی تهران داشت. از زمانی که من به یاد دارم ایشان از اصحاب شبهای چهارشنبه مرحوم حاج میرزا عبدالعلی تهرانی بود که یک روحانی معروف و پدر حاجآقا مرتضی و حاج آقا مجتبی تهرانی بود. پدرِ مادرم عربیدان و مسلط به مسائل فقهی و فتاوای مراجع و سخنور و قاری قرآن بود و به مدت ۶۰ سال برای اهل بازار هیئت دینی اداره کرده بود. کسی مثل مهدی سهیلی قرآن را پیش او یاد گرفته بود و برادران طاهری مداح از آخرین شاگردان آموزش قرآن پدربزرگ من هستند. من هر وقت به منزل پدربزرگ میرفتم، ایشان را در حال مطالعه میدیدم. وجود اینان در دهه ۲۰ و ۳۰ تأثیر مستقیم و مهمی در زندگی من گذاشت.
آقای دکتر، در چه سنی احساس کردید که به یک مکتب فکری خاص، به یک نویسنده یا شاعر خاصی تعلق خاطر دارید؟ چه کتابهایی را بیشتر در سن نوجوانی میخواندید؟
دقیقاً تاریخ مشخصی در ذهنم نیست که اشاره مستقیم و دقیقی کنم، ولی از وقتی که به یاد دارم کتاب میخواندم و خیلی حرص و ولع به خواندن داشتم. مثالی بزنم. معمولاً وقتی بچهها از بقالی پنیر میخریدند فروشنده آن را در کاغذ روزنامه میگذاشت؛ اگر بچههای دیگر در مسیر خانه پنیر را میخوردند من آن روزنامه را میخواندم. در زمانی که ما در دبستان بودیم چیزی به عنوان ادبیات کودک وجود نداشت، کتابهایی که با رعایت اصول روانشناسی برای کودکان نوشته شده باشد تقریباً وجود نداشت. در عوض کتابهای بهدردنخور قدیمی مثل چهل طوطی و امیرارسلان نامدار و حسین کرد شبستری در دسترس بود. یکی از مجلاتی که در کلاس سوم و چهارم ابتدایی برای من در مدرسه جذاب بود، مجله «دانشآموز» بود که اقبال یغمایی منتشر میکرد. من از قدیمیترین ترجمههایی که خواندم داستان رابینسون کروزوئه تألیف دانیل دوفو با ترجمه اقبال یغمایی بود که به صورت مسلسل در آن مجله منتشر میشد. همینها باعث علاقه من به مطالعه شد، همین طور کتابهایی که از کتابخانه پدرم میخواندم. من در دهسالگی تقریباً همه دیوان پروین اعتصامی و مقدمۀ ملکالشعرای بهار بر اشعار پروین را خواندم.
دبیرستان علوی -که در آنجا درس خواندم- در آن زمان مدرسه خیلی خوبی بود و اتفاق بزرگی در تاریخ تعلیم و تربیت اسلامی ایران بود. مدرسههای دینی سطح آموزشی پائینی داشتند ولی مدرسه علوی یک مدرسه دینی با سطح بالای آموزشی بود. آن مدرسه را دو شخصیت ممتاز تأسیس کرده بودند: علیاصغر کرباسچیان موسوم به علامه و مرحوم رضا روزبه که غیرروحانی بود و به اصطلاح کلاهی بود اما تا سطوح بالای درس حوزه را خوانده بود و در عین حال فوق لیسانس فیزیک هم داشت. از سال ۱۳۳۶ (دوازدهسالگی) که به مدرسه علوی رفتم، معلمان و مربیان دائم تأکید میکردند که باید ملّا شوید؛ به این معنی که باید درس بخوانید تا باسواد شوید نه اینکه فقط نمره بگیرید. در واقع سعی داشتند که ما را به علم، بماهو علم، سوق دهند و موفق هم شدند. در کلاس هشتم جلو چشم ما دانشآموزان، بالای تخته سیاه با نستعلیق دو بیت از خواجه نصیر طوسی نوشته شده بود:
لذات دنیوی همه هیچ است نزد من / در خاطر از تغیر آن هیچ ترس نیست
روز تنعم و شب عیش و طرب مرا / غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
این نگاه، شعار مدرسۀ ما بود. من چون به ادبیات و زبان علاقه داشتم به این جهات بیشتر گرایش داشتم. پایه زبان عربی و انگلیسی من در همان زمان محکم شد، به طوری که در کلاس چهارم دبیرستان همراه بقیه همکلاسیها درس شرح لمعه شهید ثانی میخواندیم و عبارات عربی را تجزیه و تحلیل میکردیم و میفهمیدیم. در تابستان همان سالها من از کتابفروشیهای ملس و مبسو در خیابان نادری کتابهای انگلیسی میخریدم و میخواندم و مثلاً داستانهای سادهشدۀ شکسپیر را در کلاس دهم دبیرستان به انگلیسی میخواندم و اینها همه نتیجه فشار مدرسه و برنامه و سطح آموزش مدرسه بود. از نویسندگانی که از اواخر دوره دبیرستان و اوایل ورود به دانشگاه مرا جذب خود کرد شهید مطهری بود. آشنایی من با شهید مطهری با خواندن کتاب «داستان راستان» ایشان در اواخر ۱۳۳۷ بود و از همان دوران نوجوانی به قلم و فکر آقای مطهری دلبسته شدم. نویسنده دیگری که در همان زمان مرا به خود جذب کرد آلاحمد بود که در اوایل ورود به دانشکده کتاب غربزدگی ایشان را خواندم و شیفته قلم و نوع نگاه و شجاعت او شدم و این علاقه تا آخر عمر ایشان برقرار بود و بعد هم ادامه پیدا کرد. اینها از قدیمیترین خاطراتی است که من از کتابخوانی دارم.
از منظر جهانی، دوره نوجوانی شما آغاز شکلگیری جنگ سرد است و در ایران نیز دو گفتمان راست و چپ این منازعه سیاسی را در راستای فرهنگی ادامه دادند. حزب توده که پرچمدار کار فرهنگی در مقاطع عمدهای از این دوره است و با ترجمههایی که از حیث ادبی و ایدئولوژیکی میکنند در این زمینه بسیار فعال بودند، از طرفی هم سازمان سیا با تأسیس فرانکلین در ایران در تلاش است که با استیلای فرهنگی چپ در ایران مقابله کند و در این راستا ادبیات آمریکایی و کتابهای آمریکایی را وارد ایران میکنند. آیا شما ادراک درستی نسبت به منازعه دو جریان چپ و راست در دوره نوجوانی داشتید؟
من در دوران دبستان شاهد کودتای ۲۸ مرداد بودم و از بچگی علاقهمند بودم اخبار سیاست را دنبال کنم. علت آن هم وجود روزنامه اطلاعات در خانه ما بود. با اینکه در آن زمان هشتساله بودم، خاطرات زیادی از سالهای قبل از کودتای بیست و هشت مرداد دارم. در همان زمان میدانستم که نهضتی به نام ملی شدن نفت در جریان است و شخصاً دکتر مصدق و آیتالله کاشانی را دیده بودم و این دیدار در پی یک اتفاق رخ داد. منزل ما در خیابان ری بود -از فاصلۀ امین حضور تا خیابان شوش- که در قدیم یک خیابان اصلی و معروف بود و محل تردد خودروها و شخصیتهایی بود که به سمت جنوب و مرکز کشور میرفتند؛ بنابراین هر حرکتی در این مسیر اتفاق میافتاد من از سکوی در خانه شاهد آن بودم.
مثلاً زمانی که درگیری دولت با قشقاییها بود، کامیونهای ارتشی را از این خیابان عبور میدادند. یک بار در سالگرد سی تیر، مصدق برای حضور بر سر قبر شهدا به قبرستان ابن بابویه میرفت که من او را دیدم و یک بار هم آیتالله کاشانی برای اقامۀ نماز عید فطر با چند ده هزار نفر به خیابان شوش میرفت که ایشان را هم دیدم؛ در ۱۳۲۸ وقتی جنازه رضاشاه را از مصر آوردند، کاملاً یادم هست که چگونه با چه ماشینی با چه وضعی آوردند. من شاهد این حوادث بودم و اینها باعث میشد که تصویری از فضای سیاسی داشته باشم. روبهروی منزل ما یک دکۀ روزنامهفروشی بود که از آنجا مطبوعات مختلف و از جمله مطبوعات طنز مثل توفیق و چلنگر یا روزنامه اطلاعات را میخریدم؛ گاهی هم پای رادیو مینشستم و میتینگهای جبهه ملی را گوش میدادم. به اخبار علاقه داشتم و اسم وزرا و نمایندگان و اعضای جبهه ملی را از حفظ بودم. به جریانهای سیاسی مثل جبهه ملی علاقهمند بودم، چون پدرِ مادرم هم عضو شاخهای از جبهه ملی بود که به آیتالله کاشانی گرایش داشتند و هفتهنامه اتحاد ملی را به صورت منظم میخواند که روزنامۀ سیاسی معروفی بود.
اتفاق دیگری هم در خانواده افتاده بود که برای من نعمتی بود. عموی مادرم تاجر کاغذ بود و خیلی از مطبوعاتیها کاغذ خود را از او میخریدند و سنت بود که آنها از هر شماره از مجلۀ خود یکی دو نسخه را برای او میفرستادند. دایی من که شاگرد مغازه عموی خود بود – جوانی ۹ سال از من بزرگتر - به خواندن روزنامهها و مجلاتی که فرستاده میشد بسیار علاقهمند بود و آنها را با خودش به خانه میآورد و من هم به این طریق مجلههای متعددی مانند امید ایران، مجله آشفته (که عماد عصار درمیآورد)، اتحاد ملی یا مجله کاوش که هویدا درمیآورد - وقتی رئیس انتشارات شرکت نفت بود- یا الاخاء که مجله عربی مؤسسه اطلاعات بود، یا اطلاعات ماهانه را در دسترس داشتم و از همه اینها من چیزهایی از سیاست و ادبیات و تاریخ و مسائل بینالمللی یاد میگرفتم.
یادم هست فردای ۲۸ مرداد از روزنامهفروش دورهگردی که با انتشار «فوقالعاده» خبر سقوط مصدق و پیروزی کودتا را میداد روزنامه خریدم و برای کسانی که سواد نداشتند، خواندم. کودتای ۲۸ مرداد در ذهن من بسیار تأثیر گذاشت. تا سال ۴۱ که امام نهضت خود را آغاز کرد، من علاقه زیادی به مصدق و نفرت زیادی از دربار داشتم. حس میکردم که کودتا کشور را از دست یک گروه ملی درآورده و به دست آمریکا و انگلیس داده است. کاملاً در جریان اخبار مربوط به سپهبد زاهدی نخستوزیر، یا تیمور بختیار، یا سرلشکر آزموده که مصدق را محاکمه میکرد بودم. در سالهای دبیرستان شبنامههایی که جبهه ملی در کوچهها پخش میکرد و به دستمان میافتاد، میخواندیم. نهضت ملی که بعد از کودتا پدید آمده بود و میتینگهای بعد از ۲۸ مرداد و بعد از آن هم بگیر و ببند تودهایها و اظهار ندامت تحت فشار آنها در آن زمان خیلی باب بود و اعدام افسران نظامی حزب توده و دستگیری دکتر فاطمی و خسرو روزبه و محاکمه و اعدام آنها... همه اینها را کاملاً یادم هست.
در چنین فضایی نسلی که من به آن تعلق دارم وارد دوران دبیرستان شد: جنگ سرد و سرگذشت و سرنوشت حزب توده و آمریکاییها و بعد هم دولت امینی که در آن یک بار دیگر فرصت موقتی به جبهه ملی داده شد. یادم هست در میتینگ جبهه ملی در جلالیه در ۱۳۳۹ در شمال بلوار کشاورز در محل پارک لاله، من دانشآموز مدرسه علوی بودم و دور از چشم مدرسه خودم را به این میتینگ رساندم و سخنرانی داریوش فروهر را گوش کردم. تا اینکه سال ۱۳۴۱ امام(ره) نهضت خود را آغاز کرد و ما هم که اعتقادات دینی و مذهبی داشتیم و در این محیط بزرگ شده بودیم، امام به عنوان یک مرجع دینی وارد شد و آن برای ما آغازی بود که هنوز ادامه دارد.
آقای دکتر، میخواهم وارد دوره دانشگاه شوم. ورود شما به دانشگاه با علوم انسانی نبود و شما بعد از لیسانس فیزیک به لحاظ آکادمیک وارد رشته فلسفه شدید. این حس ضرورت برای تغییر رشته از کجا شکل گرفت؟
من از دبیرستان از معدود دانشآموزانی بودم که در عین حال که درسهای سنگین ریاضی را میخواندم، به شعر و ادبیات نیز علاقه داشتم. در سالهای آخر دبیرستان در کنار درسهای سخت فیزیک و شیمی، شعر هم میخواندم. علاوه بر کتابهای محمد حجازی و بعضی نوشتههای جواد فاضل که در دورۀ اول متوسطه میخواندم، در دورۀ دوم متوسطه کتابهایی نظیر نمونههای شعر آزاد که انتشارات جیبی به عنوان یکی از اولین مجموعههای شعر نو منتشر کرده بود یا دریای گوهر دکتر مهدی حمیدی را هم میخواندم. در خانه هم شبها لیلی و مجنون نظامی را برای خواهران و برادرانم میخواندم. این علاقه در دبیرستان و اوایل دانشگاه با من بود. به فیزیک هم خیلی علاقهمند بودم و این علاقه را مرحوم روزبه در من ایجاد کرده بود. بعد از گرفتن لیسانس در ۱۳۴۵ تصمیم داشتم برای ادامه تحصیل در فیزیک به خارج بروم بعد معلوم شد که در دانشگاه شیراز برای اولین بار فوق لیسانس فیزیک تأسیس شده است و من به جای رفتن به خارج از کشور به دانشگاه شیراز رفتم و چون زبانم خوب بود و جزو ۱۰ درصد بالای فارغالتحصیلان رشتۀ فیزیک دانشگاه تهران بودم بعد از یک مصاحبه ۲۰ دقیقهای که دکتر یوسف ثبوتی و بقیه اساتید با من داشتند جزو دانشجویان دانشگاه شیراز شدم و از همان ابتدا به عنوان مربی فیزیک در دانشگاه استخدام شدم. تدریس هم میکردم. علاوه بر کار در آزمایشگاه، دستیار برخی اساتید هم بودم تا بهمن ۴۷ که فوق لیسانس گرفتم.
هرچه زمان میگذشت در کنار اشتغالات درسی و کاری، درگیر مناقشات فکری و مکتبی و دینی بودم، چه با دانشجویانی که گرایشات چپ داشتند و چه با دانشجویان غربگرا. من به عنوان یک دانشجوی مذهبی در بیرون از کلاس درس با دانشجوها گفتوگو و چالش فکری داشتم. بحثهای سیاسی، اجتماعی یا مباحث مربوط به جامعهشناسی و فلسفه پیش میآمد و مجبور بودم دو سنخ مطالعه داشته باشم، یکی برای رشته تحصیلیام که خیلی هم سنگین بود و دیگر اینکه در کنار آن مجبور بودم کتابهای مهندس بازرگان، شهید مطهری، علامه طباطبایی و دیگران را نیز بخوانم و در این فضاها هم باشم. مدیریت کردن و سامان دادن به این دو حوزه خیلی دشوار بود. خارج از کلاس درس همه جا با مسائل علوم انسانی و دینی درگیر بودم سرانجام تصمیم گرفتم این درسها را در دانشگاه بخوانم. با استاد مطهری که در آن زمان نزدیک شده بودم مشورت کردم. در زمانی که رئیس انجمن اسلامی دانشگاه شیراز بودم، ایشان را دعوت کرده بودم و از آن زمان ارتباط با ایشان بیشتر شده بود. آقای مطهری که بیشتر سروکارش با انجمنهای اسلامی مهندسین و پزشکان بود از علت تصمیم من پرسید. به ایشان گفتم کسانی که الان در افکار مهندسان و پزشکان مؤثرند خودشان مهندس و پزشک نیستند بلکه متخصصان علوم انسانی هستند و من هم میخواهم وارد این رشته شوم. آقای مطهری از استدلال من بسیار خوشحال شد و مرا تشویق کرد.
در آن زمان مقرراتی نبود که اجازه دهد با فوق لیسانس رشته خودم بتوانم رشته دیگری بخوانم؛ اما چون مصمم بودم دوباره به عنوان یک دیپلمه کنکور دادم و با وجود آنکه در دانشگاه فیزیک و الکتریسیته درس میدادم، کتابهای رشتۀ ادبی دبیرستان را خریدم و خواندم؛ و در مهرماه ۱۳۴۸ دانشجوی علوم اجتماعی، دانشگاه تهران شدم. آقای دکتر داوری اولین استاد فلسفه من در دانشگاه تهران بودند. یک سال علوم اجتماعی خواندم. دکتر اسعد نظامی ناو که جامعهشناسی عمومی درس میداد، کتاب جامعهشناسی اگبرن و نیمکوف را که امیرحسین آریانپور ترجمه کرده بود به ما درس میداد. دکتر محمود روحالامینی استاد مردمشناسی و دکتر مهدی امانی استاد جمعیت شناسی من بود. دکتر غلامحسین صدیقی هم جامعهشناسی درس میداد. ۴۰ واحد گذراندم. همزمان با ورود به دانشکدۀ ادبیات ساواک مرا از تدریس ممنوع و به دلیل فعالیتهای سیاسی-مذهبی از دانشگاه ملی اخراج کرد. بعد از آن تمام وقت در اختیار درس و تحصیل بودم. در کلاسهای دکتر نصر به صورت مرتب و منظم شرکت میکردم. ایشان تاریخ فلسفه اسلامی و تاریخ علوم میداد. هر جا هم که کنفرانسی برگزار میشد شرکت میکردم. ساواک هم همه جا در تعقیب من بود و گزارش میداد. در پایان سال اول تحصیل من در رشتۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران مقررات خود را عوض کرد و موافقت کرد که دانشجویانی که میخواهند تغییر رشته بدهند اجازه داشته باشند بعد از قبولی در امتحان ورودی با گذراندن واحدهای پیشنیاز در رشته دیگر تحصیل کنند. وقتی از این تصمیم مطلع شدم، در تابستان سال ۴۹ امتحان برای ورود به دورۀ کارشناسی ارشد فلسفه دادم و از رشته علوم اجتماعی به رشتۀ فلسفه منتقل شدم. در دو سال ۳۲ واحد الزامی ارشد و ۳۳ واحد درسهای الزامی دوره لیسانس را گذراندم. بعد از سال ۵۱ بلافاصله وارد دکتری شدم. در سال ۵۳ درسهای دکتری تمام شد و عنوان رساله انتخاب کردم. سال ۵۷-۵۶ که رساله خود را آماده میکردم انقلاب شد. قطار که به این ایستگاه رسید همگی پیاده شدیم و بعد از آن پنج، شش سال طول کشید تا بعد از انقلاب فرهنگی از رساله خود دفاع کردم و سال ۶۴ دکتر فلسفه شدم.
از میان اساتید خود در دانشگاه تهران به نظر میرسد که با دو نفر روابط صمیمانهتر و بیشتری داشتید؛ جناب دکتر یحیی مهدوی و دکتر نصر. اگر شخص دیگری هم هست، بفرمایید. این رابطه از کجا شکل گرفت و علت این علاقه چه بود؟
نفر سومی هم که باید از او نام برده شود دکتر فردید از اساتید معروف فلسفه بود. ارتباط من با دکتر نصر از این جهت بود که ایشان هم سابقه تحصیلی مشابهی شبیه من در خارج از کشور داشت. در هاروارد تاریخ علم خوانده بود و بعد هم آمده بود ایران و در مصاحبههای هانری کربن و علامه طباطبایی شرکت کرده بود و به مباحث دینی و فلسفه اسلامی و فلسفۀ ملاصدرا و سهروردی توجه کرده بود و بعضی از آثار ملاصدرا و سهروردی را تصحیح کرده بود. در واقع من در انتقال از فیزیک به فلسفه با دیدن دکتر نصر چنین کاری را ممکن میدیدم. دانشجویان فلسفه بعضی از حرفهای او را سر کلاس تاریخ علم نمیفهمیدند، ولی من وقتی او از تاریخ نجوم اسلامی در مصر یا بینالنهرین حرف میزد، به دلیل سابقۀ تحصیلی خودم و مخصوصاً علاقهای که به هیئت و نجوم و اختر فیزیک داشتم متوجه میشدم. دکتر نصر نگاه معنوی به علم داشت و نگاه پوزیتیویستی نداشت که برخلاف جو حاکم بر علوم انسانی و تجربی بود که تحصیلکردگان دوره پهلوی اول و مؤسسین دانشگاه در آن دوره با خود آورده بودند. مذهب در آن زمان در دانشگاه، عموماً آنطور که آگوست کنت گفته بود تفسیر میشد و دین و مذهب جایی در تفکر دانشگاهی نداشت، اما نصر اینطور نبود. او در آن زمان بر خلاف سالهای بعد سیاسی هم نبود. زمانی که من با نصر آشنا شدم رئیس کتابخانۀ دانشکده ادبیات بود و خیلی طبیعی بود که من به چنین کسی نزدیک شوم و از او برای تغییر رشته و ادامۀ تحصیل مشورت بخواهم.
دکتر مهدوی شخصیت خیلی قابل احترامی داشت. نمیشود او را به معنی متعارف و متداول مذهبی تعریف کرد، اما بیاعتقاد به خدا و معنویت نبود، هرچند اظهار نمیکرد. مهدوی علاقه شدیدی به ایران و فرهنگ ایران و زبان و ادبیات فارسی داشت و یک نجیبزادۀ به تمام معنا بود. چشم و دل سیر و صاحب ثروت و مکنت بسیار و نوه حاجمحمدحسن امینالضرب، اما دارای مناعت طبع و مسئولیتپذیرکه همه عشق و ذوق و علاقهاش رشد علم و فرهنگ و تربیت شاگرد بود با سختگیری بسیار. این همان چیزی بود که من دنبال آن بودم و درسهای زیادی هم با ایشان خواندم. در دوره دکتری، من و دکتر پورجوادی، مرحوم دکتر احمدی و یک دانشجوی اردنی به نام سلمان البدور که بعداً رئیس دانشگاه اردن شد، دکارت، اسپینوزا، لایبنیتس و کانت را با مهدوی خواندیم. دکتر مهدوی هر درسی را به جای یک نیمسال، دو نیمسال درس میداد که اصلاً مرسوم نبود و برخلاف خیلی از کلاسها که استاد و دانشگاه در آنها روزشماری میکردند تا نیمسال تمام شود، دو نیمسال به جای یک نیمسال درس میخواندیم. با کسی هم شوخی نداشت؛ هر درسی یک سال تمام طول میکشید تا تمام شود.
فردید هم پدیدهای بود؛ آدمی بود شبیه گردباد که دیده میشد اما شناخته نمیشد. بدبیان و تندزبان بود. لکنت زبان داشت و اصلاً سخنران خوبی نبود. فلسفههای اگزیستانس و هگل و مدرن و معاصر درس میداد و من چهار سال تمام شاگرد او بودم. از فردید چیز مهمی که عایدمان شد این بود که میتوان غیر از پوزیتیویسم که در آن زمان به قول قدما «مذهب مختار» جمهور دانشگاهیان بود نوع دیگری هم میشود تفکر فلسفی داشت. خودش به هیچ وجه پوزیتیویست نبود و مرتب از هایدگر حرف میزد، اما ما خیلی از حرفهایش را متوجه نمیشدیم. او در هیچ چهارچوبی نمیگنجید. از همه چیز حرف میزد و تقریباً به همه بد میگفت؛ اما ما این مقدار فهمیده بودیم که دکتر فردید با آنکه در اروپا درس خوانده، شبیه بقیه اساتید ما نیست؛ یعنی بو میبردیم که میخواهد چیز تازهای بگوید.
برخی بر این باورند که نگرش انتقادی به غرب که بعد از انقلاب رایج شد تا حد زیادی تحت تأثیر احمد فردید است. شما به عنوان کسی که شاگرد ایشان بودید، این نگرش را تأیید میکنید؟ شما میفرمایید که غربزدگی جلال آلاحمد را خواندهاید و شاگرد فردید هم بودهاید.
نمیتوان گفت انتقاد از غرب در جامعۀ انقلابی ما، چه قبل و چه بعد از انقلاب ناشی از افکار دکتر فردید بود. این حرف درست نیست. هر چند بعد از انقلاب چند سالی جریانی در میان بعضی از جوانان علاقهمند به افکار فردید شکل گرفت که امروزه کمرنگ شده است اما در اینکه فردید تکرارکننده حرفهای پوزیتیویستها و ماتریالیستهای سطحی غرب نبود، شک نباید کرد. او نه نوشتهای از خود به جای گذاشته و نه سخنور توانایی بود، اما شک نیست که نفسش در یک عده اثر کرد، از جمله در دکتر داوری و جلیلی و در داریوش آشوری البته در یک دورانی زیرا او بعداً منتقد فردید شد- و در ما که نسل بعدتر از آنها بودیم. او هایدگر را فیلسوفی میدانست که آغازگر دورانی تازه در تفکر غربی است و او را با این عنوان به ما معرفی میکرد؛ دورانی که میخواست غرب را از یونانیزدگی نجات دهد. او غربزدگی را به این معنا میفهمید. کلمه غربزدگی را فردید اختراع کرد، اما جلال در کتاب خود آن را نه به آن معنایی که فردید میگفت بلکه به معنای سیاسی، اجتماعی و تاریخی تعبیر کرد؛ و همین سبب شد تا فردید بگوید که او نفهمیده من چه میگویم. به این معنا باید قبول کنیم که فردید در افکار کسانی مثل دکتر داوری و دکتر جلیلی -که او هم نویسنده کمتألیفی بود- و حتی در افکار کسانی چون احسان نراقی مؤثر بود.
برسیم به دو گام پایانی، یعنی ورود شما به دانشگاه تهران در مقام استادی فلسفه و عضویت در هئیت علمی دانشگاه تهران که احتمالاً دکتر مهدوی در این جذب بسیار مؤثر بودند.
البته من زمانی عضو هیئت علمی دانشگاه تهران شدم که دکتر مهدوی بازنشسته شده بود. عضویت رسمی من از ۱۳۶۴ که دکتری گرفتم در دانشگاه تهران شروع شد. قبل از آن عضو هیئت علمی دانشگاه صنعتی شریف بودم، در دوره فوق لیسانس مهدوی تصمیم گرفت مرا به عنوان مربی در گروه فلسفه استخدام کند. در تابستان سال ۵۰ که در دانشگاه ملی درس میدادم، مهدوی از من دعوت کرد در دانشگاه تهران مربی فلسفه شوم. مهدوی اصرار داشت که به استخدام دانشگاه ادبیات دربیایم. دکتر فردید با استخدام من مخالف بود زیرا نگاه دینی ما را نداشت و با وجود اینکه چند سال با هم در کلاسهای درس مرتبط بودیم و او حتی گاهی در بعضی از درس دوره لیسانسش از من میخواست که در حضور او در کلاس او تدریس کنم اما چون علاقه مرا به امثال شهید مطهری میدانست و این نوع دینداری را قبول نداشت و به این معنا متدین نبود و در همان فضای هایدگر بود، دوست نداشت که من در گروه فلسفه عضو شوم.
آقای دکتر مجتبایی خاطرهای تعریف میکند از جلسهای که مهدوی و فردید و نصر بحث میکردهاند که حداد را استخدام کنند یا نکنند و دکتر فردید مخالف بوده است. تفصیل آن جلسه را باید از خود ایشان پرسید. در همان تابستان سال ۵۰ برای بار سوم از دانشگاه اخراج شدم، چون توسط ساواک دستگیر و زندانی شدم. در جشنهای ۲۵۰۰ ساله ما در «مهمانسرای امیر» یعنی در قزل قلعه زندانی بودیم. حالا دانشجویی که از فیزیک به فلسفه آمده و در دانشکده ادبیات بین دانشجویان و اساتید انگشتنما شده خبر به زندان افتادنش در دانشکده پیچید. ارتباط من با دکتر شفیعی کدکنی در همان سالها آغاز شد. ایشان هم تازه به دانشگاه تهران آمده بود؛ بنابراین من در زمانی که مهدوی مدیر گروه بود نتوانستم جذب گروه شوم. بعد از آنکه از زندان آزاد شدم مدتی ناگزیر شدم در مؤسسه فرانکلین ویراستار شوم و همانجا بود که با مرحوم محمدرضا حکیمی آشنا و همکار شدم. در سال ۱۳۵۱ دکتر نصر رئیس دانشگاه صنعتی شریف شده بود. او در آن دانشگاه «مرکز تعلیمات عمومی» را برای تدریس درسهای علوم انسانی به دانشجویان مهندسی تأسیس کرد و بنده و دکتر پورجوادی را در آن دانشگاه استخدام کرد. در سالهای اول دهۀ پنجاه دورۀ دکتری را در دانشگاه ادبیات میخواندم و همزمان معلم درسهای علوم انسانی در دانشگاه صنعتی شریف بودم تا انقلاب شد و چنانچه گفتم در سال ۶۴ از رسالۀ دکتری خودم دفاع کردم. طبعاً نمیتوانستم در دانشگاه صنعتی شریف درسهای تخصصی فلسفه تدریس کنم و وقت آن شده بود که به دانشگاه تهران بیایم که اساتید آنجا شانزده سال بود مرا میشناختند. اساتیدی مثل دکتر داوری، دکتر کریم مجتهدی، مرحوم دکتر مجتبوی خیلی راحت مرا پذیرفتند و استخدام کردند و از سال ۶۴ تا ۹۷ در دانشگاه تهران درس دادم و بیش از هر فیلسوف دیگری کانت تدریس کردم، به دلیل اینکه موضوع پایاننامه دکتری من کانت بود. هم در دوره کارشناسی ارشد و دکتری سی و چند سال به طور مستمر درس دادم.
به عنوان بحث آخر؛ الان به نقطهای رسیدهایم که خواننده متوجه میشود با توجه به سیر زندگی شما از کودکی تا بزرگسالی سه شاخصه را میتوان برای آن برشمرد: اخلاقمداری، عقلانیت و دیانت و اینها جزو شاخصههای شما در این مراحل زندگی دانشگاهی و علمی بوده است. بعد از انقلاب شما به یک رجل سیاسی تبدیل شدید و سایه سیاست بر سایه علم و فرهنگ و مسائل دانشگاهی شما سنگینی کرد و خیلی اوقات هم سوابق دانشگاهی شما -همان طور که اشاره کردید- منجر به یکسری تسویهحسابهای سیاسی شد و یکسری بداخلاقیها و بیاخلاقیهایی که ما شاهدش بودیم؛ اما میتوان به ضرس قاطع گفت که در جناح سیاسی که حضرتعالی در آن هستید شاید کسانی هم باشند که سیاستورزی آنها مبتنی بر اخلاق و دیانت و تعقلورزی نباشد و این نوع رویکرد و کارنامه و مشی شما گاهی از سر حسادت و تسویهحسابهای سیاسی و گاهی تنگ شدن دایرۀ انقلاب و انقلابیگری باعث میشود که برخی افراد و برخی جناحها به شما حملهور شوند و مسئلهای و حاشیهای را مستمسک قرار بدهند برای حمله به سوابق شما و مشی عقلانی و اخلاقی و رویکردی که دارید. هفته گذشته به دلیل حضور شما در مراسم حاجآقا دعایی حواشیای ایجاد شد و هجمههایی با این مضمون که آقای حداد حدومرزها را رعایت نمیکند و هر لحظه به شکل خاصی رفتار میکند، در سیاست جور دیگری و در فلسفه و دانشگاه به شکل دیگری است و انسجام رفتاری در آقای حداد وجود ندارد. تحلیل شما از این هجمههایی که عمدتاً هم از یک جریان سیاسی خاص و چند فرد خاص است، چیست؟ آیا فقر فرهنگی ریشه این رفتارها را توجیه میکند یا دلایل دیگری دارد؟
این سؤال شما ما را به بحث سیاست کشاند و مرا یاد این شعر حافظ انداخت: «ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد.» ما میخواستیم از وسوسه سیاست یک دمی فاصله بگیریم که نشد. دربارۀ این تعابیری که راجع به بنده به کار بردید از اخلاقیت و عقلانیت و... باید از خواننده عذرخواهی کنم.
اما علت اینکه من با همه عشق و علاقهام به فلسفه و ادبیات و فیزیک و علوم انسانی و علوم اجتماعی و عمری که در کوچهپسکوچههای دانشگاه پرسه زدم، وارد عالم سیاست شدم و به این انقلاب پیوستم، این است که باور دارم اگر حکومت صالح وحکومت مستقل عزتمندی در یک کشور حاکم نباشد، آن کشور روی خوش نمیبیند؛ یعنی اگر اختیار مملکتی به دست حاکمانی باشد که وابسته به بیگانه باشند، آن کشور در هیچ چیز رشد نمیکند. این را من قبل از انقلاب لمس کرده بودم و به همین دلیل در دوران دانشجویی هم تلاشهای من در جهت مخالف رژیم بود و پرونده من در ساواک آکنده از گزارشهایی است که حکایت از همین امر میکند. کسی با این اعتقاد، وقتی میبیند یک مرد شجاع، عالم، پاک و باتقوا مانند امام خمینی ملتی را به حرکت درآورده تا یک حکومت مستقلی از نظر سیاسی و فرهنگی در کشور ایجاد کند، طبیعی است که وارد میدان میشود و حتی به اندازۀ پر کاهی هم شده سعی میکند در آن سهیم باشد. در انقلاب اسلامی هزاران هزار نفر مثل من بودند که همینطور فکر میکردند و با اعتقاد به درستی انقلاب وارد این مسیر شدند. جهت ورود من به فعالیتهای سیاسی، اعتقاد من به لزوم و اهمیت حکومت صالح در کشور بود.
اما این حملات و بدگوییها هم در عالم سیاست امری طبیعی است، زیرا عالم سیاست عالم قدرت هم هست برای یک سیاستمداری مثل امام یا آقای خامنهای، قدرت هدف اصلی نیست اما لازمه حکمرانی است؛ پس به این معنا ورود به عالم سیاست ورود به عرصه کشاکش قدرت است و به قول معروف، هر که خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند. برای بنده شنیدن بعضی از فحش و تهمتها عادی است و چیز مهمی نیست.
این حرف شما در مورد غیر دوست وارد است، اما ایراد، مسئله هجمههایی است که از طرف کسانی صورت میگیرد که داعیه انقلابیگری دارند.
سلیقهها مختلف است. بعضیها آدمهای بدی نیستند، اما نگاه امثال بنده را قبول ندارند و فکر میکنند باید تندتر رفتار کنیم، بنده هم هر چند سلیقۀ دیگری دارم اما به عقیدۀ آنها احترام میگذارم. البته در این میان، بعضیها دنبال قدرت هستند و تصور میکنند که فلانی سد راه آنهاست و باید لجنمالش کرد؛ مثلاً کسی میآید و مرا به زمینخواری متهم میکند. خب، انگیزه این فرد کار سیاسی برای غلبه در میدان قدرت است. اینها ادامه دارد و بنده خیلی از این اتفاقات سرگیجه نمیگیرم و به نظرم طبیعی است. به قول سعدی: «در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور».
این نگاه شما نسبت به شخص خودتان از منش و مشی بزرگواری و اخلاقی شماست که با بخشش و گذشت برخورد میکنید، اما از منظر بیرونی بعضی از تندرویهایی را که در جریان انقلابیگری مشاهده میکنیم و با نگاهی به تاریخ تشیع و تحولات آن و اینکه چقدر در این افراط و تفریطها ما ضرر کردهایم از اینکه مثلاً خودمان را داعیه ایمان ناب فرض کردیم و چقدر به یک جریان مکتبی آسیب زدیم. الان هم در بزنگاههای تاریخی به نظر میرسد که بعضی از این حرکتها به جای اینکه باعث رویش و جذب آدمها به انقلاب شود، منجر به دفع و ریزش میشود و از منظر بیرونی است که آدم احساس خطر میکند و فکر میکند که این نوع نگاه به ضرر ایران و انقلاب تمام میشود.
بله درست است. سعدی هم گفته است: همه از دست غیر مینالند/سعدی از دست خویشتن فریاد. به همین دلایل ما وظیفه داریم بیشتر و بیشتر کار کنیم. جلوی این قبیل کارها را هم نمیتوان گرفت و همیشه بوده و هست. من دوران مصدق و بعد از آن را دیدهام، دوران قبل از انقلاب از ۳۲ تا ۵۷ را نیز دیدهام. از اول انقلاب در شورای مرکزی حزب جمهوری در کنار شهید بهشتی و شخص رهبر انقلاب عضو بودم و میدانم که عالم سیاست از این گرفتاریها خالی نیست. آنقدر اصل این انقلاب برای من مهم است که این اتفاقات اصلاً مرا نگران نمیکند. همیشه به لطف الهی امیدوار بودهام و هیچ ادعایی هم ندارم، اما سعی کردهام که هرگز ناراستی نکنم.
ممنونم از لطف شما که وقت گذاشتید و از مصاحبت شما استفاده کردیم.